تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

خانه / پیشنهاد ویژه / تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

سخنان حجت الاسلام والمسلمین محسن عباسی ولدی به صورت مکتوب و مدون در دسترس قرار گرفته است، در ادامه بخش هشتم این مجموعه سخنرانی با عنوان تسلیم در برابر خدا در اختیار شما همراهان همیشگی سایت هیات قرار گرفته است.

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام حسب روال سال های گذشته با تولید منبر های مکتوب از سخنرانان برجسته کشور علاوه بر نشر محتوای غنی برای علاقه مندان و همراهان همیشگی سایت هیات، محتوای متناسب و قابل ارائه ویژه سخنرانی و خطبا را تهیه دیده است.

در این مجموعه سخنان حجت الاسلام والمسلمین محسن عباسی ولدی به صورت مکتوب و مدون در دسترس قرار گرفته است، در ادامه بخش هشتم این مجموعه سخنرانی با عنوان تسلیم در برابر خدا در اختیار شما همراهان همیشگی سایت هیات قرار گرفته است.

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعة و فی کل ساعة ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا

یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان

در قصه ی حضرت یوسف سلام الله علیه رسیدیم به آن نقطه هایی که هم ظاهرش در چشم ما قشنگ است، و هم باطنش. زیبایی های قصه ی یوسف دارد به اوج خودش می رسد. برادرها آمدند در مقابلش به خاک افتادند، خوابش تعبیر شد، همان خوابی که قبل از اینکه در چاه بیندازند دیده بود و پدر به او گفته بود برای کسی نقل نکن. اذ قال یوسف لابیه یا ابت انی رأیت احدا عشر کوکبا و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین. من یازده ستاره دیدم و ماه و خورشید که در برابر من به خاک افتادند. این خواب تعبیر شد. یک نکته ای در این آیه هست شاید کمتر به آن دقت شده است. خواب یوسف، رؤیای صادقه است. در رؤیای صادقه ی یوسف ما یازده ستاره می بینیم، خورشید می بینیم و ماه. خورشید تعبیرش می شود حضرت یعقوب علیه السلام. ماه می شود مادر حضرت یوسف. یازده ستاره می شود برادرها. ببینید نکته ی خیلی جالبی در این خواب وجود دارد و آن اینکه نماد برادرها در این خواب ستاره است.

ستاره مظهر نور است، مظهر ظلمت نیست. درست است که نورش به اندازه ی خورشید و ماه برای زمین نیست ولی بالاخره نور دارد. اینجا نشان می دهد خدا با برادرهای یوسف هم طوری تا کرده است که توبه شان را قبول کرده است. با تمام بدی هایی که کرده اند. خواب حضرت یوسف فقط یک خواب برای یک شخص در یک زمان نیست که تعبیرش فقط برای آن زمان باشد، بلکه یک پیام دارد. خواب یک پیغمبرزاده! پیامش این است که هر چه بودی و هر کاری کرده بودی، ناامید نشو. اینجا دل پشیمان می خرند حتی اگر چنین کاری کرده باشی.

در روایت هست که امام صادق علیه السلام فرمودند برادران یوسف از دنیا نرفتند مگر اینکه به سعادت رسیدند و توبه کردند. گفتم قشنگی قصه ی حضرت یوسف این است که ارکان قصه همه عاقبت به خیر شدند. خیلی پایان شیرینی دارد.

داشتیم صحنه ی آمدن پدر و مادر و برادران را توصیف می کردیم، آمدند به خاک افتادند، یوسف پدر و مادر را بلند کرد و بر تخت نشاند و شروع به صحبت با پدر کرد. چه گفت؟ درباره ی خودش که حرف می زند و کارهایی که خدا با او کرده است یوسف می گوید و قد احسن بی اذ اخرجنی من السجن؛ به تعبیر من اینکه بابای عزیزم! یک خدایی دارم که با من خوب تا کرد، من را از زندان بیرون آورد. توحید را ببینید. اولا وقتی که دارد با پدر حرف می زند از سختی ها نمی گوید. خب چرا از اینجا شروع می کنی؟

اولش باید بگویید بابا نمی دانی چه شد، برادرها من را در چاه انداختند، می خواستند من را بکشند، من را گرفتند و در معرکه انداختند، زنها برایم دام چیدند، بی گناه من را به زندان انداختند و … نه!! کسانی که امروز کلاس مثبت اندیشی می گذارند باید سوره ی یوسف را یک بار تا آخر بخوانند تا متوجه بشوند مثبت اندیشی یعنی چه! بله مثبت اندیشی یکی از اصلی ترین راه های رسیدن به آرامش است اما مثبت اندیشی را حقیقتش را در آیات و روایات می توانید پیدا کنید. ببینید چقدر زیبا!!

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

یک خدایی دارم که آن خدا با من به نیکی برخورد کرد، جایگاه خوبی به من داد، به من نیکی کرد آن موقعی که من را از زندان آزاد کرد. عزیز مصر کیست؟ هم بندی و هم زندانی من کیست؟ اینها همه سرباز خدا هستند، آن کسی که من را از زندان آزاد کرد خدا بود. و جاء بکم من البدو من بعد ان نزغ الشیطان بینی و بین اخوتی. بابا! خدای من کسی است که شما را نزد من آورد بعد از اینکه شیطان بین من و برادران یک مشکلاتی تولید کرد و رابطه هایمان را خراب کرد. باز هم خدا! یوسف! مگر تو نبودی که فرستادی دنبال پدر و مادر که اینجا بیایند؟ می گوید من چه کاره ام؟ خدا اینها را آورد. خب شیطان بین شما اختلاف انداخت ولی یک تکه هم بیا بزن به سر برادرهایت و بگو شما را خدا نزد من آورد بعد از اینکه این برادرانم گول شیطان را خوردند، اینطور بگو!! یوسف به شما می گوید نه، مگر من نگفتم لا تثریب علیکم الیوم، دیگر هیچ سرزنشی برای شما نیست، پس چرا اینطور بگویم؟! شیطان بین ما را خراب کرد. بابا! شیطان بین شما را خراب کرد ولی کی دم به تله ی شیطان داد؟ برادران بودند دیگه! مگر من نگفتم لا تثریب علیکم الیوم؛ بر گذشته ها صلوات، خب دیگر حرفش را نزن. شیطان بین ما را خراب کرد!

چقدر درس دارد! چقدر می شود از این سیره ی حضرت یوسف برای زندگی امروز درس گرفت! چقدر زن و شوهرها با همدیگر آشتی می کنند اما بعد از آشتی به خاطر گذشته خوانی دوباره رابطه ها به هم می ریزد! وای از این گذشته خوانی ها! زن و شوهر رابطه شان به هم خورده، بزرگترها می آیند اینها را آشتی می دهند، دوباره یک هفته بعد دعوا شده!! این گذشته را ول نمی کنند. بابا! تمام شد!! یوسف دارد می گوید گذشته تمام شد. من حتی اگر بخواهم از گذشته یاد کنم حرفی از اشتباه برادرانم نمی زنم. خدا لعنت کند شیطان که میخواست بین من و برادرانم اختلاف بیندازد. اصلا نقشی در این جمله از برادران نمی بینید. زن و شوهرهای جوان! کسانی که تازه وارد زندگی شده اید! این نکته را از حضرت یوسف علیه السلام یاد بگیرید. یکی از بزرگترین موانع تداوم آشتی بین زن و شوهر، گذشته خوانی است. خدا می داند گاهی اوقات در این مشاوره ها ما می بینیم بیست سال از زندگیشان گذشته، در عقدشان یک مسأله ای پیش آمده است بیست سال است این مسأله مشکل زندگیشان است!! هنر صلوات فرستادن به گذشته ها را ندارند. هنر فراموش کردند گذشته ها را ندارد. صفح، مصداق بارزش همین است، چشم پوشی یعنی شتر دیدی ندیدی. کجا دنبال آرامش می گردیم غیر از این آیات و روایات نورانی؟

اما در پایان این آیه یوسف یک ویژگی از خدای خودش می گوید ان ربی لطیف لما یشاء انه هو العلیم الحکیم؛ این ربی که این همه از ابتدای قصه ی یوسف می بینیم که راز آرامش یوسف است، تسلیم شدن یوسف در برابر این رب معمای آرامش یوسف را حل می کند این رب دارد در سه ویژگی توصیف می شود؛ لطیف لما یشاء. لطیف یعنی چه؟ روایتی از امام الرؤوف علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء در کتاب شریف کافی آمده است که حضرت می فرمایند لطیف به معنای نازکی و لاغری و کمی و اینها نیست، بلکه لطیف وقتی در اسماء الهی استفاده می شود به معنای نفوذ در اشیاء و در همه چیز و درک ناشدنی است.

وقتی می گویید لطیف لما یشاء یعنی اینکه خدا در هر چیزی بخواهد که اراده اش نفوذ کند، نفوذ می کند، در هر چیز!! فرقی ندارد این موجود به ظاهر جاندار باشد یا بی جان، انسان باشد یا حیوان، در زمین باشد یا در آسمان، ظاهر باشد یا غیبی، همه چیز! لطیف لما یشاء. انه هو العلیم الحکیم. من با لطیف لما یشاء کار دارم. شاید امشب نرسیم اما ان شاء الله فردا شب. اما دومی و سومی را بگویم که انه هو العلیم الحکیم؛ این خدایی که من از او یاد می کنم و اینقدر در حق من مهربانی کرده است و در هر چیز بخواهد اراده اش نفوذ می کند علیم هم هست، حکیم هم هست. ما در این چند شب داریم راز آرامش را بیان می کنیم که تسلیم شدن در برابر رب است، در توضیح آن کلام پایانی امام حسین علیه السلام که فرمود رضا بقضائک تسلیما لامرک لا معبود سواک. تسلیم امر کدام خدا میخواهی بشوی؟ خدایی که لطیف لما یشاء است با همان توضیحی که امام رضا علیه السلام گفتند؟ خدایی که علیم است، خدایی که حکیم است.

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

وقتی تو خدا را لطیف لما یشاء بدانی که اراده اش در همه چیز نفوذ می کند، همه چیز را سرباز خدا حساب می کنی، دوست و دشمن فرقی ندارد. نزدیک و دور فرقی ندارد. تنها و پرطرفدار فرقی ندارد. وقتی خدا را دانا می دانی، حواست هست که هیچ چیزی نیست که به مصلحت تو باشد و تو ندانی. هیچ راهی برای رساندن خیر به تو وجود ندارد که خدا از آن بی خبر باشد. هیچ چیز و هیچ کسی نیست که بخواهد شرّی را به تو برساند اما خدا از آن خبر نداشته باشد. علیم است دیگر! بعضی وقتها رودربایستی با خودمان را کنار بگذاریم. گاهی وقتها ناآرامی ما در مشکلات زندگی به خاطر این است که شک داریم که خدا حواسش هست یا نه. شک داریم که الان خدا می داند یا نمی داند. در آیة الکرسی یک جمله ای هست که راحت از کنار آن رد می شویم ولی عجیب است که می فرماید لا تأخذه سنة و لا نوم؛ خدا نه چرتش می گیرد و نه خوابش می برد.

ما یک خدای حی و حاضر داریم. گاهی وقتها که بی قرار می شویم تردید داریم در اینکه خدا حواسش هست یا نه! وقتی خدا را حکیم بدانیم، خیالت راحت است که کارش روی حساب و کتاب است، حکیم و محکم از یک ریشه است، خودمانی بخواهیم بگوییم حکیم کسی است که محکم کاری می کند یعنی کارش حساب و کتاب دارد. این طور نیست که همینطوری کاری رو انجام بدهد. اگر خدا حکیم است، یعنی کارش روی حساب و کتاب است. پس اگر یک مقدار بالا و پایین شد نگران نشو، چون او لطیف است، علیم و حکیم هم هست. اگر خدا را لطیف بدانی و علیم ندانی، آرام نمی شوی، اگر علیم بدانی ولی حکیم ندانی باز هم آرام نمی شوی، نمی توانی به خدا بسپاری؛ نه خودت را، نه زن و بچه و کار و زندگی و عزت و آبرو و رزق را نمی توانی به خدا بسپاری. لطیف و علیم و حکیم سه اسم هستند. این شبها از امام حسین علیه السلام بخواهیم ایمان به این اسماء را در وجودمان زیاد کند.

من امشب یک کاری می خواهم انجام بدهم بعد از حدود هفت شب و خرده ای که درباره ی این موضوع داریم صحبت می کنیم، یک مقدار سیر داستان حضرت یوسف را برای اینکه به لطیف و علیم و حکیم خوب تر توجه کنیم و ایمان بیاوریم یک سیری از این قصه ولی با یک رویکرد خاصی می خواهم بگویم. حواستون جمع باشد. یک گفتگوی فرضی بین یک بنده و خدا است. این گفتگوی فرضی را گوش کنید. خواهش می کنم ذهنها همه متوجه اینجا باشد. بناست خدا سرنوشت یک بچه را به دست این بنده بدهد. و بنده بگوید چه اتفاقاتی برای زندگی او بیفتد بهتر است. تا اینجا را آمده است.

خدا به بنده اش می گوید بنده ی من! یک بچه ای است در خانه ی یک پیغمبر می خواهد به دنیا بیاید، که یازده تا برادر دارد. بنده ی من! همین اول جواب دوتا سؤال را به من بده. اگر قیافه ی این پسربچه را بخواهی تعیین کنی قشنگش می کنی یا زشت؟ دوم اینکه محبتش را به دل پدرش می اندازی یا نه؟

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

بنده: خدایا معلوم است دیگر، حتما قشنگ بودن بهتر از زشت بودن است، چرا زشت؟! محبوب بودن هم بهتر از محبوب نبودن است، چرا محبوبش نباشد؟

خدا: بنده ی من! برادرانش خیلی حسود هستند، نه از آن حسودهایی که حسادتشان را در دلشان نگه می دارند، بلکه از آنهایی که سر حسادتشان حاضرند آدم بکشند، حتی اگر آن آدم، برادرشان باشد، حالا چه می گویی؟

بنده: نه نه خدایا. حتما این پسر باید زشت باشد و حتما هم محبوب پدرش نباشد، جان خیلی مهمتر از زیبایی است، زنده ماندن خیلی مهمتر از محبوب بودن است.

خدا: ولی بنده ی من! من هم زیبایش می کنم هم محبوب دل پدرش. حالا از اینجا برویم جلو. این برادرها حسادت کرده اند و می خواهند نقشه ای را عملی کنند. بناست از پدرشان بخواهند که به آنها اجازه بدهد برادرشان را با خودشان به صحرا ببرند. می خواهند ببرند سر به نیستش کنند که دیگر جلوی چشم پدرش نباشد، تو باشی چه کار می کنی؟

بنده: خدایا! این هم سؤال دارد؟ به ذهن پدرش می اندازم که اجازه ندهد این بچه را دنبال خودشان ببرند.

خدا: ولی من به ذهن پدرش این را نینداختند و آنها هم برادر کوچکشان را به صحرا بردند!

بنده: خدایا!! چرا؟!

خدا: چرا نگو. بگو ببینم اگر تصمیم با تو باشد اینها که بردند به صحرا، چه تصمیمی برای این پسربچه می گیری؟

بنده: باید یک کسی را بفرستم که این بچه را از دستشان نجات بدهد، تا هم دیر نشده باید این کار را انجام بدهم!

خدا: بنده ی من! نمی خواهد کسی را بفرستی، من کسی را نفرستادم و آنها هم بچه را انداختند در چاه!

بنده: خدایا!! دلت آمد این کار را بکنی؟! یک بچه!! در صحرا! در دل تاریک یک چاه!! الان باید چه کار بکند؟!

خدا: نگران نباش! درباره ی بقیه اش بگو اگر تو بودی چه کار می کردی؟

بنده: خب معلوم است الان باید به دل کسی که این را می شناسند بیندازم که به صحرا بیاید و او را از چاه نجات بدهد.

خدا: ولی من این کار را نکردم، آنجا را نگاه کن، چه می بینی؟

بنده: یک کاروان می بینم. اما مقصدشان شهری نیست که خانه ی این پسر باشد. می خواهی این پسر را به دست این کاروان بدهی؟!

خدا: این کاروان پسر را از چاه بیرون آوردند، از برادران خریدند و دارند می روند. چه کار می خواهی بکنی؟

بنده: الان یک نفر باید برود و به پدرش بگوید که پسرش را کجا بردند تا هم دل نگران پسرش نشود هم اینکه برود و از دست این کاروانی ها بگیرد و برگرداند.

خدا: نه، پدرش را که با خبر نمی کنم.

بنده: یعنی چه؟! پدرش دل نگران بماند و غصه بخورد؟!

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

خدا: بله دیگه.

بنده: اما اگر من بودم اگر هم پسر را به پدر نمی رساندم حداقل یه خبر به پدر می دادم! این پدر در دوری پسرش همینطور دارد گریه می کند، اینطوری طی بشود نابینا می شود ها!

خدا: بنده ی من! اتفاقا پدرش نابینا شد.

بنده: خدایا من از کار تو سر در نمی آورم.

بله دیگه ما از کار خدا سر در نمی آوریم. کل قرآن آمد بگوید والله یعلم و انتم لا تعلمون. ما نفهمیدیم. ما خواستیم برای خدا دیکته کنیم که چه کار بکن، چه کار نکن! یک بار هم معلوم نکردیم که بالاخره او خداست و ما بنده یا ما خداییم و او بنده!

خدا: خب حالا کجا ببریمش؟ بنده ی من! اگر تو بودی این شهر جدید و این آدمها، او را کجا می بردی؟

بنده: خدایا این پسر مظلوم در خانه ی یک پیامبر به دنیا آمده و زیر سایه ی او قد کشیده، بگذار در این شهر بگردم یک خانه ای پیدا کنم که اگر پدر این خانواده پیغمبر نیست حداقل آدم درست و حسابی باشد.

خدا: بنده ی من! جالب است به تو بگویم که من می خواهم او را ببرم در کاخ پادشاه این شهر!

بنده: خدایا!!! این کار را نکن، من شنیده ام پادشاه این شهر مشرک است، خانه ی پیغمبرت کجا، کاخ یک پادشاه یک مشرک کجا؟؟!!!

خدا: دیگر تمام شد، رفت در کاخ پادشاه. در این کاخ به عنوان یک غلام دارد وارد می شود، اگر تو بودی او را غلام چه کسی می کردی؟

بنده: خدایا! حالا که در خانه ی درست و حسابی نرفت، و در کاخ آمد، در کاخ باید بگردم و درست و حسابی ترین آدم را پیدا کنم.

خدا: نمی خواهد بگردی، اولا من او را غلام یک زن کردم، ثانیا او هم زن پادشاه است.

بنده: ای وای!! زن پادشاه؟! حالا کی به دادش می رسد؟! من این زن را می شناسم، به هر کسی فکر می کردم جز این زن.

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

خدا: دیگه شد. حالا بعدش چی؟

بنده: خدایا یک کم وقت بده فکر کنم. قصه خیلی دارد پیچیده می شود. ببین خدای عزیزم! این زن اگر با تقوا هم بود در برابر این همه زیبایی نمی توانست دوام بیاورد، الان یا باید یک بلایی سر یوسف بیاوریم که زشت شود و از این زیباییش بیرون بیاید، یا یک کاری با چشمان آن زن بکنیم که این زیبایی را نبیند یا یک بلایی سر دلش بیاوریم که عاشق یوسف نشود.

خدا: تا بیایی این فکرها را بکنی تمام شده، زنه عاشق شد!

بنده: دیدی گفتم خدا؟ دیدی چه قدر کار دست یوسف دادیم؟ حالا باید یک کاری کنیم که این زن هیچ وقت فرصت خلوت کردن با یوسف را پیدا نکند.

خدا: کجایی؟ خلوت هم دست داد.

بنده: به دادش برس!!

خدا: نگران نباش، اگر خدا من هستم طوری به دادش می رسم که به مخیله ات هم خطور نکند. یا من اذا تضایقت الامور فتح لها بابا لم تذهب الیه الاوهام. ای خدایی که وقتی کارها بر انسان تنگ می گیرد، راهی را باز می کنی، دری را باز می کنی که خیالها هم به سمتش نمی رود. من آن خدا هستم. مشکل تو این است که خودت را با من مقایسه می کنی، من را با خودت مقایسه می کنی

بنده: خدایا چه می شود؟ زن دارد دنبال آن جوان می دود!! درها بسته است!! وای!!! درها باز شد، پادشاه آمد!!

خدا: اگر خدا من هستم می دانم چطور با بنده ام تا کنم. آن بچه را ببین! آن بچه ای که قدرت حرف زدن ندارد و در گهواره است، به زبان آمد و از بنده ی من یوسف دفاع کرد!

بنده: آخی! خیالم راحت شد. خب دیگه الان تمام می شود؟!

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

خدا: نه! تمام نمی شود.

بنده: خب پادشاه فهمید!

خدا: نه، این زن دارد یک بساطی درست می کند که زنهای شهر را بیاورد و جلسه بگیرد!

بنده: خدایا!!! نگذار! اگر زن پادشاه اعلام عمومی کرد که من شیفته ی این جوان شدم دیگر جری می شود ها!!

خدا: جری هم شد، اتفاقا دردسر جدید برای خود یوسف درست کرد.

بنده: الان چی؟ کسی نمی آید از او حمایت کند،

خدا: نه، من اراده کرده ام

بنده: چه اراده ای؟!

خدا: یوسف باید به زندان برود.

بنده: یعنی مزد پاکی یوسف زندان است!!!؟

خدا: به این کار نداشته باش، به من بگو هم بندی هایش چه کسانی باشند؟

بنده: خدایا دوتا هم بندی درست و حسابی برایش جور کن.

خدا: یکی از آنها یک اعدامی است، یکی هم بعدا می شود ساقی پادشاه!

بنده: وای!! اینها دیگر کی هستند؟!! دیدی گفتم خدایا این بچه خوشکل نباشد، گفتم محبوب پدرش نباشد، گفتم در چاه نیفتد، گفتم غلام پادشاه نشود، ببین چه بساطی شد؟!

خدا: نه بنده ی من! من حساب همه ی کارها را کرده ام. کسی که می شود ساقی پادشاه، بعد از چند سال می شود منجی بنده ی من. من از قبل حواسم بود به این جوان علم تعبیر خواب دادم، این جوان خواب آن ساقی را در زندان تعبیر کرد و بعد از زندان خلاص شد، چند سال بعد پادشاه خوابی دید که کسی نتوانست تعبیر کند، به پیشنهاد آن ساقی از زندان آزاد شده این جوان خواب پادشاه را تعبیر کرد و به خاطر همین هم از زندان آزاد شد.

بنده: خدایا!! کاش یک کاری می کردی که همه می فهمیدند که یوسف بی گناه است

خدا: خودم فکرش را کرده ام. کاری کردم که زن پادشاه و زنهای شهر به پاکی او اعتراف کردند.

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

بنده: خب الان دیگر وقت آزاد کردن این بنده است دیگه!!؟

خدا: بنده ی من! من که گفتم عجول هستی، عجله با آرامش هم سازگار نیست، طاقت نمی آوری. من کارم را بلد هستم. این جوان آزاد شد اما نه آنطور که تو خیال می کنی. پادشاه آن جوان را فقط آزاد نکرد بلکه وزیر خزانه داری خودش کرد!

خدایا! چه می کنی؟! گاهی اوقات به زندگی خودمان که برمی گردیم می بینیم این قصه ها قصه ای نیست که در زندگی یوسف فقط باشد، اینقدر خدا در زندگی ما لطفهایی کرده که از دل سختی ها آن بیرون آمده است ولی چون فراموش کار هستیم و یادمان می رود، دوباره سختی بعدی که پیش می آید اهل گله می شویم، اهل اعتراض می شویم.

من برای چه اینها را گفتم؟ می خواستم بگویم ببنید اگر زندگی یوسف را می خواستند به من و شما بسپارند، چه کار می کردیم؟ اما خدا با یوسف چه کرد؟ کدام قشنگتر است؟ آن تدبیری که ما برای یوسف داشتیم و داریم در ذهنمان یا تدبیر خدا؟ من در این گفتگو می خواستم این را بگویم که در هر کدام یک از این لحظه ها اگر اختیار را به ما می دادند ما تصمیمی غیر از آن که خدا برای یوسف گرفت می گرفتیم. عبرت بشود برای ما، تدبیر زندگیمان را به دست خدا بسپاریم. وظیفه ی من است که بچه ام را طوری تربیت کنم که آن موقعی که احساس نیاز به ازدواج می کند بتواند ازدواج کند، خب ازدواج کرد آمده به من می گوید خدایا من همه چیز را رعایت کردم، همه ی مسائلی که باید رعایت می شد رعایت کردم، آسان گرفتم در ازدواج، سخت گرفتم به خودم در تربیت، اما الان در زندگی بچه ام مشکل پیش آمده هر کاری هم که کردم حل نشد، یعنی چه؟ اصلا چرا می گویند باید ابتدای جوانی ازدواج کرد؟

  • می گویم پدر! مادر! تو وظیفه ات را در مسیر ازدواج بچه ات درست انجام داده ای؟
  • بله باور کن، به کی قسم بخورم؟
  • باشه باور کردم، چرا فکر می کنی الان که بچه ات به مشکل برخورده است آخر زندگیش است؟!
  • چه می گویی بابا!! بچه ام رو به طلاق است
  • الهی که به طلاق نینجامد، فرض کن …
  • فرض نکن! نمی خواستم بگم، ولی بچه ام طلاق گرفته است
  • چرا فکر می کنی دیگر زندگی به آخر رسیده؟! تو اگر وظیفه ی بندگیت را درست انجام ندادی، برو در خانه ی خدا استغفار کن، اما اگر درست انجام داده ای، خدا خداییش را بلد است، چرا اینقدر به هم می ریزی؟ چرا با خدا مشکل پیدا می کنی!؟ چرا طوری حرف می زنی که انگار زبانم لال خدا در حق تو ظلمی کرده است؟! بسپار دست خدا.

دقت کنید جوانترها! بزرگترها! دقت کنید اگر تو وظیفه ی بندگیت را درست انجام دادی، یقین بدان از دل همین مشکلی که کم مشکلی نیست خدا خیرت را بیرون می کشد، همان طوری که خیر یوسف را از دل چاه، از دل زندان بیرون کشید. بسپار به خدا. هیچ راهی جز این نداری.

آمده است می گوید من نمی توانم ازدواج کنم.

تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی
تسلیم در برابر خدا بخش هشتم| سخنرانی مکتوب حجت الاسلام عباسی ولدی

چرا؟

دور و بر من طلاقهای زیادی می بینم، می ترسم.

جوان! وظیفه ات ازدواج است؟

بله حاج آقا. واقعیتش رو بگم دارم به گناه می افتم!

خب ازدواج بر تو واجب است. وظیفه ی بندگی تو الان ازدواج است.

خب چه کار کنم وقتی این همه طلاق دور و برم می بینم؟

تو وظیفه ی بندگیت را انجام بده. درست انتخاب کن. چشمت را باز کن. به ظواهر چشم ندوز. دنبال زیبایی و ثروت نباش. به دینش نگاه کن، به اخلاقش نگاه کن، همان چیزی که اهل بیت علیهم السلام به ما یاد داده اند. سخت نگیر. خوش اخخلاق باش. اهل گذشت باش. اهل منت نباش. متواضع باش. مهربان باش.

اگر این کار را کردم دیگر زندگیم ضمانت دارد؟ دیگر به جدایی منتهی نمی شود؟

نمی دانم.

خب همین من را بی قرار کرده است!

نه این تو را بی قرار نکرده است. تو کار را دست بلدچی کار نمی سپاری که بی قرار هستی. هر کسی آمد گفت اگر همه ی اینها را رعایت کنی ضمانت می کنم که زندگیت به مشکل برنخورد، مطمئن باش دارد حرف بیجا می زند. مگر نوح نبود؟ مگر لوط نبود؟ مگر امام حسن علیه السلام نبود؟ مگر امام جواد علیه السلام نبود؟ مگر اینها مبتلا به همسر بد نشدند؟ مگر آسیه نبود؟ تو چه کار داری؟ به او بسپار

یعنی ممکن است خدا ابتلای من را در همسر بد قرار بدهد؟!

بله، ممکن است خدا ابتلای تو را در هر چیزی قرار بدهد ولی به این فکر نکن، فقط به یک چیز فکر کن، و آن اینکه خدایا! به خودت سپردم. همین. من بندگی می کنم، تو خدایی کن.

دعا نکنم؟

چرا دعا کن! حتما دعا کن! بگو خدایا همسر خوب به من بده، همسری که مایه ی آرامشم باشد، دنیا و آخرتم را آباد کند، چون دعا هم وظیفه ی بنده است ولی دعا باشد؛ یعنی التماس نه تعیین تکلیف. بسپار به خودش.

خدا ان شاء الله به همه ی ما این ایمان و عقیده را بدهد که همه ی زندگیمان را بسپاریم به خودش به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.

السلام علیک یا اباعبدالله …

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *