شخصى در سپاه عمر سعد در كربلا بود و در كشتن شهداى كربلا، شركت داشت و مردى از او پرسيد: ((واى بر تو چگونه راضى شديد تا فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در كربلا بكشيد؟!))
او در پاسخ گفت : ((سنگ در دندان تو باد، اگر تو هم در كربلا بودى همان كار را كه ما مى كرديم ، تو هم انجام مى دادى، گروهى (از ياران امام حسين عليه السلام ) بر سر ما ريختند، دستهايشان بر قبضه شمشير بود، مانند شير درنده، سواران ما را از چپ و راست بهم مى ماليدند، و خود را به مرگ مى انداختند، به آنها امان مى داديم نمى پذيرند، و به ثروت دنيا ميل نداشتند، مى خواستند يا از آبشور مرگ بنوشند و يا بر مرگ چيره گردند، و اگر ما دست از آنها مى كشيديم جان همه افراد سپاه را گرفته بودند.
سپس گفت: فماكنّافاعلين لا ام لك : ((اى مادر مرده ! اگر جلو آنها را نمى گرفتيم ، چه مى شد و چه مى كرديم جز اينكه همه ما نابود شويم ؟))
از شگفتيها اينكه: در جريان جنگ تحميلى عراق بر ايران، وقتى كه از وزير خارجه عراق پرسيدند: چراشما دست به بمباران شيميائى زديد؟، در پاسخ گفت: ((سپاهان ايران آنچنان هجوم مى آوردند كه سر از پا نمى شناختند، اگر ما اين كار نمى كرديم، چگونه مى توانستيم جلو يورشهاى آنها را بگيريم ؟!))
آرى تاريخ تكرار مى شود، سپاهیان سلحشور ايران، از مكتب شهداى كربلا، درس سلحشورى و شهادت آموخته بودند، كه همچون آنها بر دشمن يورش مى بردند كه گوئى مرگ را به دوش مى كشند و از هيچ چيز باكى ندارند، دشمن زبودن در برابر آن مردان دلير چه مى توانست كند جز اينكه با شيميائى به جنگ آنها آيد!
منبع: کتاب داستان دوستان
بازدیدها: 198