عمرو بن اسحاق كه يكى از اصحاب حضرت ابومحمّد امام حسن مجتبى صلوات الله و سلامه عليه مى باشد، حكايت كند:
روزى من به همراه يكى از دوستانم جهت عيادت آن حضرت به محضر شريف ايشان شرفياب گشتيم .
و چون اندك زمانى نشستيم ، جوياى حال و احوال آن امام مظلوم عليه السلام شديم ، كه حضرت به من خطاب نمود و فرمود:
يا ابن اسحاق ! آنچه نياز دارى سؤ ال كن ؟
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! حال شما مساعد نيست ، هرگاه نقاهت شما برطرف شد و سلامتى خود را باز يافتى مسائل خود را مطرح مى نمائيم .
در همين موقع حضرت از جاى خود برخاست و جهت رفع حاجت از اتاق خارج گشت و پس از گذشت لحظاتى كه مراجعت نمود؛ فرمود: پيش از آن كه مرا از دست بدهى ، آنچه مى خواهى سؤال كن .
گفتم : ان شاء اللّه پس از آن كه عافيت و سلامتى خود را باز يافتى ، اگر سؤ الى داشتم به عرض عالى مى رسانم .
در اين هنگام حضرت فرمود: دشمنان چندين مرتبه مرا زهر خورانيده اند؛ ليكن اين بار به جهت شدّت زهر جگرم متلاشى شده است و ديگر مرا گريزى از مرگ نيست .
عمرو بن اسحاق گويد: ناگاه حال حضرت وخيم گشت ؛ و لخته هاى خون قى و استفراغ مى نمود؛ و من ديگر نتوانستيم بنشينيم ، لذا مرخّص شدم تا آن حضرت اندكى بيارامد.
فرداى آن روز دوباره جهت ملاقات و ديدار به حضور آن امام مظلوم شرفياب شدم ؛ و ديدم كه حضرت سخت به خود مى پيچد و مى نالد و حسين عليه السلام بر بالين بسترش غمگين و افسرده حال نشسته بود و اظهار داشت : برادرم ! چه كسى با تو چنين كرد؟
امام حسن مجتبى سلام اللّه عليه با سختى لب به سخن گشود؛ و در جواب فرمود: آيا مى خواهى از قاتل من انتقام بگيرى و قصاصش كنى ؟
برادرش حسين عليه السلام ، پاسخ داد: بلى .
امام مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: خداوند متعال از همه خلايق قوى تر و عالم تر است ؛ و من دوست ندارم كه به خاطر من ، شخصى كشته گردد و خونى بر زمين ريخته شود.(1)
1- مدينة المعاجز: ج 3، ص 375، ح 934، كشف الغمّة : ج 1، ص 584
منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی
بازدیدها: 58