حدیث سنگ و سبو
چه دشوار است شرح جانگذار سوختن شمع و چه دنیای غریبی است دنیای پست خاک. آن که فروغش بیشتر است، سوز و گدازش نیز بیشتر است و آن که بیشتر در اندیشه روشنایی و فروزندگی است، بیشتر در معرض حمله ظلمت و خاموشی. آنان که دل از سنگ دارند و همعنان تاریکیاند، گویی در هجوم بر خورشید مسابقه گذاشتهاند تا در پرتو جمال تابناکش، بر او بتازند و خاموشش کنند. بهنازم سرفرازی و کرامتِ خورشید را که با این همه، روی از عاشقان جمالش باز نمیگیرد و دست مهر و گرمی از سرشان برنمیدارد. داستان امامان معصوم و مظلوم شیعه، داستان غمانگیز سنگ و سبوست که چون گوهر پاک ذات خویش به آلودگی دنیا نیالودند و جز به رضایت جانان و هدایت مردمان نیندیشیدند، از آلودگان دنیا کشیدند آنچه کشیدند، و اینک حکایت جانسوز دومین معصوم ؛ کریم مظلوم. السلام علیک یا حسن ابن علی ایها المجتبی یابن رسول اللّه.
مجتباى نبوت
محمدکاظم بدرالدین
دهانِ هر پنجرهاى که امروز باز شود، رو به هواى مسموم کینه است و دهان هر غزل که باز شود، از طعم گس مصیبت حکایت مىکند.
لحظههاى غریبى است که دنیا با این همه اندوه، در قاب چشمها نشسته است.
کجاست مرهمى شفابخش براى زهرى که در این ثانیهها رخنه کرده است.
مدینه با نخلهاى دلسوختهاش که ریشه در آهِ امروز دارند، مرثیهاى مجسم است. چقدر قشنگ گفتهاند که «ماتمها به اندازه مهربانى آدمها وسیع مىشوند».
اینک نگاه مىکنم به سمت کریمانهترین نام و گوشهاى از رنجهاى بىکرانه زمین که در «بقیع» جمع شده است.
مرواریدهاى کرامت در مدینه رسول، شیفتگىهاى ماندگارىاند که مجتباى خاندان نبوت بر جا گذاشته است.
موسم بىبرادرى
کاش خورشیدِ امروز با این عقربکهاى زهردار ساعتها بیدار نمىشدند!
کاش شبانهترین حزن براى آوردن جگرخراشترین صحنه، در نمىزد!
کاش همسر، این همه دشمن نمىشد!
کاش بقیع را با غلیظترین لهجه گریه، در محضرش نمىدیدیم تا دسته دسته مرثیههاىِ جانسوز متولد شوند.
اما تقدیر از درى وارد مىشود که انتظارش را ندارى.
خانه پر مىشود از «قساوت» که فرایند قلب همسر است.
بقیع، پذیراى نغمههاى زخم مىشود.
آسمان مىبیند که برادر به بدرقه داغپارهها آمده است. حسین علیهالسلام را به موسم بىبرادرى کشاندهاند… .
چراغ را خاموش کن!
نزهت بادى
چراغ را خاموش کن و حرفى از جنس رابطه روز و شب به میان نیاور!
تاریکى این خانه از آنِ تو!
خود را به خواب مىزنم تا سایه لرزان تو را که بر دیوار مىافتد، نبینم و آنگاه که تو دست آلودهات را به سوى پیاله افطارم دراز مىکنى، پشت به تو مىنشینم.
از آداب جوانمردى و فتوت در قبیله بنىهاشم به دور است که کسى به دشمن خود پشت کند و از میدان جنگ بگریزد، اما وقتى دشمن آنقدر به تو نزدیک است که مىتوانى لرزش دستهایش را در وقت آماده کردن جام شوکرانت ببینى، همان بهتر که چشمت در چشمش نیفتد و دشمن از پشت خنجر بزند.
کسى را خبر نکن!
کسى را خبر نکن؛ بگذار در چهاردیوارى غربت خویش جان دهم!
همان بهتر که کسى نفهمد زهرى که بر جانم نشسته، از نیش مار خانگىام برخاسته که نان و نمک مرا خورده است.
پدرم در گریز از غم غربت در میان جماعت حقنشناس، خانهنشینى را برگزید تا با خارى در چشم و استخوانى در گلو، شیوه سکوت پیشه کند، اما من در زیر باران تهمت و زخمزبان و طعنه، سایهبان خانه خویش را شکسته دیدم. دشمن، آخرین پناه و دستگیرم را نیز به اشغال خود درآورده بود.
خورشید را با کرم شبتاب عوض کردى!
مرا تنها بگذار، دیگر نیازى نیست بوى خیانت را در پستوى خانه پنهان کنى!
تمام این روزها که بىوفایىات را با دروغ به هم مىبافتى تا تشت رسوایىات از بام نیفتد، تاروپود قالى کهنه و پوسیده دلت، پیش رویم از هم گسسته بود.
تو گمان کردى آن وعدههاى سر خرمنِ سوخته، مىتواند مس وجود تو را طلا کند و ازاینرو، خورشید را با یک مشت کرم شبتاب عوض کردى!
طلا در همین خانه بود و راز کیمیاگرى در دوست داشتن نور!
نگذار چشم زینب علیهاالسلام به تو بیفتد!
از این خانه برو! صداى قدمهاى پرشتاب خواهرم در کوچه مىپیچد.
هزار بار در دل آرزو کرده است خدا کند که خبر دروغ باشد و تو بهتر از هرکسى مىدانى که خبر را به درستى به گوش عقیله بنىهاشم رساندهاند.
به کنیزان گفتهام تشت پر از خونابههاى جگرم را پنهان کنند. به تو نیز مىگویم که پیش از ورود زینب علیهاالسلام از اینجا برو. طاقت ندارم پیش از کربلاى حسین علیهالسلام ، چشم خواهرم به چشم قاتل برادرش بیفتد.
همان یک کربلا براى خمیدن قامت زینب علیهاالسلام کافى است.
از جلوى دیدگان خواهرم بگریز!
تقدیر زینب علیهاالسلام
از کنار بسترم برخیز! آمدهاى بر زخمهاى دلم نمک غربت بپاشى؟
آن همه سلامهاى بىجواب جماعت پشت پنجره بس نبود که تو نیز گرد و غبار اندوه را از طاقچه خانهام بر دامانم مىتکانى؟! آن همه سنگ که گلدان امیدم را شکست، بس نبود که تو نیز گلبرگهاى دلم را پرپر مىکنى؟!
اگر قرار بر پرستارى این تن مسموم و قلب مغموم باشد، هیچکس نزدیکتر از زینب علیهاالسلام به من نیست. در تقدیر خواهرم نوشتهاند که پرستار قلبهاى سوخته باشد، از مادرم زهراى مرضیه علیهاالسلام ، تا رقیه سه ساله!
کاش زینب زخمهاى تنم را نبیند!
به آن بقچه قدیمى دست نزن! هنوز از آن، عطر یاس دستهاى مادرم برمىخیزد.
اگر قرار باشد کسى کفنم را از آن بقچه درآورد، جز زینب علیهاالسلام محرمى نیست؛ فقط خواهرم مىداند که آن دو کفن باقىمانده به چه کار خواهد آمد!
کار یکى به تیرهاى خونین ختم مىشود و دیگرى به غنیمت مىرود.
فقط خدا کند وقتى عباس علیهالسلام تابوت تیر باران شده را بر زمین مىگذارد و حسین علیهالسلام کفن خونین مرا باز مىکند، خواهرم زخمهاى تنم را نبیند!
اینجا عباس علیهالسلام ، زیر بازوى زینب علیهاالسلام را مىگیرد و حسین علیهالسلام ، سرش را بر سینه خویش مىنهد، در هزارتوى مصیبت کربلا چه کسى موى سپید و پریشان زینب علیهاالسلام در وقت مراجعت از مقتل حسین علیهالسلام را مىپوشاند!
افطارى مسموم
محبوبه زارع
لحظههاى غریبى است. شکوه برزخى یک سفر بىبازگشت؛ بغض ترکخورده یک سکوت طولانى!
زمان به افطار نزدیک مىشود و زمین به لرزشى عظیم تن مىدهد. روزه سختى بود. همه زخمهاى اسلام در روزه امروز او حلول کرده است. بغض، گلوى صبرش را مىفشارد. مدتهاست که با غمى مهیب دست به گریبان است، ولى اینک دلش براى سفرى تنگ شده است!
این شبها، مکر مخفیانهاى در خانه او رخنه کرده است. همسرش جعده، مدتى است مرموز و تلخ به او مىنگرد. عجیبتر اینکه از نگاه امام فرارى است. به غروب نزدیک مىشود؛ به غروبى غریبانه!
پس از على علیهالسلام ، چه بار سنگینى بر شانههاى شکستهاش منزل کرد! آن جماعت به ظاهر مسلمان، چقدر پشت او را خالى کردند و چهها بر سر دل بىتابش آوردند! خدا مىداند.
بقیع، منتظر است
اینکه با قرصى نان و مشتى خرما و جرعهاى آب روزه بگشاید، افطار نیست. آیا روزه خاموشى او را گاه افطارى روشن فرا مىرسد؟! تقدیرش روزه صبر و سکوت بود و تقدیر حسین علیهالسلام افطار روشن فریاد و حماسه.
از کوزه مىنوشد تا افطار کرده باشد، اما زهر در تاروپودش حلول مىکند و… .
زینب علیهاالسلام جامه سوم مصیبت را بر تن مىکند. شام سیاه مدینه جارى شده و جگر پاره امام بر تشت… .
بقیع منتظر است؛ زیرا خوب مىداند دشمن اجازه دفن او را کنار مرقد پیامبر نخواهد داد؛ حتى اگر جنازهاش تیرباران شود… روزگار غریبى است و امام مجتبى علیهالسلام تنهاترین مرد. این را شهادت غریبانهاش شهادت داده است.
اعتراض خاموش
رزیتا نعمتى
اى کریم اهل بیت! از اعتراض خاموشت مىنویسم که چون نجابت گلهاى محمدى، عطر ایمان را در فضاى تنگ زیستن منتشر کرد؛ آنجا که مظلومیت تو، بىوفایى و سستى یارانت را تنهایى به دوش کشید.
از تو مىنویسم که زهر خیانت، لختههاى جگرت را از گلوى حقپرستت سرریز کرد و خاک مدینه به خون غربت بخشندهترین شاخه امامت آشنا شد.
آنکه بر زانوان پیامبر مىنشست تا با بوسهاى از نفسهایش جان رسول الله را تازه کند، اینک راه نفسهایش با مکر زنانهاى خاموش شده است.
آن روز که بخشندگى دستانت بر سر زبانها افتاده بود، تشت ابلیس براى جان عزیزت دهان گشود و تو کریمتر از آن بودى که جعده را از معامله با معاویه مأیوس کنى!
آن جگر پاره، تلخى صلحى بود که ناخواسته فرو داده بودى و اکنون به سرنوشت دانسته خود تن مىدهى تا بقیع که چون سالى، دست خود را براى گرفتن جسمت گشوده است، ناامید باز نگردد.
امشب، زمین بر طبل مصیبت مىزند و این صداى قلب زمین است که در خاموشى تو فرومىریزد.
دیگر تمام شد طعنهها و تفسیرهاى ناحق.
اى همبازى حسین و پیامبر، دیگر تمام شد!
صبرت برتر از زبان شمشیر بود
هواى شایعه، مسمومتر از زهرى است که به کامت چشاندهاند. این بار، شمشیرها جنس دیگرى دارند و آن کلمات شیطانزده آلسفیان است که تو را وارونه جلوه مىدهند، اما وارونگى آینه، تأثیرى در تصویر حقیقت نمىگذارد.
اى ترازوى عدالت على علیهالسلام ! آن هنگام که دارایى خود را به دو نیم مىکردى، ذوالفقارى را مىدیدم که جهان را با تیغ تقوا و مظلومیت و کرمش به هیچ مىگیرد.
تاریخ مىداند فرو خوردن خشم و طعن و کنایه، چه دردى است!
مدارا و فشردن دندان روح بر آنچه مىدانستى و دم نمىزدى، صبر جمیلى بود برتر از زبان شمشیر.
شکسته باد دستهایى که با تو بیعت کردند و انصاف را شکستند!
گرچه تو بر شکستگى عادت کردهاى؛ همان روزها که پهلوى زهرا علیهاالسلام و فرق على علیهالسلام را شکستند، فهمیده بودى که در مسلک على، فریاد در چاه و نخلستان، انفجار روح بزرگى است که عظمت حقیقت را تماشا مىکند، ولى رسالت او سیاستى است که در آن تنها «مصلحت دین» اجرا مىشود. اینک، کارگردان غیب، نقش تو را در پرده آخر، «شهید» مىنویسد؛ یعنى صدور جواز عبور از عرش و پیوستن به محبوب ازلى.
خورشید خسته
سودابه مهیجى
پارههاى جگر از گلوى جگرپاره هستى فرو ریخت و کربلا، همان لحظه در خویش آغاز شد؛ همانجایى که مهربانى بىهمتاى حسنبنعلى علیهالسلام روبهروى یک جفت چشم خیانتکار، پرپر مىزد و سینهاش در اقیانوس زهر، غوطهور بود؛ همانجایى که ذره ذرههاى روح امامت، چون تل خاکستر در تشت فرو مىریخت و زنى دست در دست ابلیس، پشیمانى گاه و بىگاهش را دست به سر مىکرد.
دریغا که سفره اطعام شبانهروزى مدینه، اینک برچیده مىشود و کریم اهل بیت علیهمالسلام چون خورشیدى خسته از خاک، به معراج ابدى مىرود.
آه از بیعتهاى سست!
کفر زمانه، دست از شرارت برنمىداشت و با نقابى از ریا، دست به کار فتنههاى تازه بود.
تفرقه، چنگ به گریبان امت افکند و آنگاه که بیعتهاى سست، به فریب ستمگر زمانه، شکسته شدند، او چارهاى جز این نداشت که لواى صلح را پیش روى جفاى زمانه برافرازد؛ صلحى که زخمهاى بىشمارش، همه بر دل مجتبى علیهالسلام فرود آمد.
سکوتهاى کبود
تو را در همان سالهاى سکوت و مصلحت، ذره ذره شهید کردند؛ در همان روزهاى خفقان، روزهاى ناامن که قامت حق، با زرهى پنهان در میان رداى امامت، به نماز جماعت مىرفت و پاى منبرها، طعنههاى پلیدى را مىشنید که انگشت اتهام و دروغ، به سمت امیرالمؤمنین داشتند. همان سکوتهاى کبود، تو را خون جگر کردند. قفس دنیا، روز به روز برایت تنگتر شد. تو از آن سالهاى تلخ و سیاه، به زهر راضىتر بودى که شوکرانى اینچنین، رهایت کند از غمهاى نافرجام زمانه… .
سلام بر غریب بقیع!
سلام بر او که با عصمت و طهارت فاطمى، در خاک غریبانه بقیع آرمیده است و آفتاب و ماهتاب، تنها سنگ مزار اویند و سایبان خستگىهاى تربتش، تنها، بال کبوترانى است که روز و شب بر آن خاک بوسه مىزنند!
جسم بىجانت را هم برنتابیدند
حسین امیرى
مثل ستارهاى سرگردان، گرد مزارت مىگردم. زمین امشب از انبوه تیرها، خونآلود است. تو کدامین عهد را روز ازل بستهاى که حتى مزارت، حتى کفنت، آماج ستم ستمگران است؟
بغض گلویم را در بغض غیرت عباس گم کردهام و اشک خونآلودم را سپر اشکباران زینب علیهاالسلام نمودهام. چگونه از خواهرت بخواهم گریه نکند، وقتى دشمن حتى کفنت را بىزخم نمىخواهد؟! مگر چه کردهاى با ظلم که ظالمان با کشتنت هم آرام نمىگیرند؟
چه کردهاى با جور که جائران، جسم بىجانت را، حتى مزارت را نیز برنمىتابند.
اى مبارز بىهیاهوى آل محمد! در سوگ تو اشک، ارثیه زمین باد!
سردار مظلوم
سکوت، سایه بر ذوالفقار کلامت نینداخت و صلح، شمشیر فکرت را به نیام نکشاند.
نامت اى برادر زینب، بر جریده تاریخ، سرور آزاد مردان ماند. جانم فداى سالهاى غربت تو که از طعنه دوستان و شماتت دشمنان، رویت به زردى گرایید.
ترس از ابهت اندیشهات، با دشمنان چنان کرد که حتى خانهات را محل توطئه کردند.
سردار مظلوم عشق! جز تو، کدامین سردار، در مأمن خانهاش آماج ستیز دشمنان شد و کدامین دلاور چون تو، به تیغ توطئه کشته شد؟!
عشق بىفرجام شیعه که اشکها تا ابد سراغ در خانه تو مىگیرند و نالهها تا حشر، همآواى سوگواران تواند، بعد از تو مباد خنده بر اهالى کوچه بنىهاشم! بعد از تو مباد زندگى بر مردمى که در صلحت چانه چون عجوزهها زدند!
پس از تو…
افسانهگویان عرب از تو خواهند سرود، آن هنگام که بادهاى شمالى به سوگوارى تو مىآیند.
پسر فاطمه! جگر پارهات قصهگوى افسانههاى خونین عرب خواهد ماند تا آواز کودکان غم در بادیههاى حجاز باشد و مویه کولیان و آوارگان دشتهاى خشک عراق. مدینه بىتو عزاخانهاى بیش نیست اى برادر حسین! یتیمان، بعد از تو معنى کرامت و سخاوت را نخواهند فهمید.
از زبان برادر
چگونه در خاکت نهم، اى پاره پاره کفن؛ وقتى مىدانم جدم رسول الله صلىاللهعلیهوآله ، تو و مرا سرور جوانان بهشت خطاب کرد؟
چگونه ترکت کنم بر خاک، وقتى که همه عمر منى؛ همبازى کودکىام، همغصه جوانىام، همرزم صفین و همسایه مدینهام؟
برادرم، برادرم، برادرم! به خدا که چون تو نیکو برادرى مرا نبود و چون من، غمگین برادرى در سوگ تو نیست. امام من بودى و برادر صدایم مىکردى؛ رعیت تو بودم و همدم قرارم مىدادى. اف بر این قوم که امام خویش را وادار به صلح کردند و خانهنشینى! و اف بر دنیا که حسین علیهالسلام را بىحسن علیهالسلام زنده نگاه داشت! اف بر دنیا!
پاره پاره
سودابه مهیجى
به آسمان خدا یک ستاره مىپیوست
شهید عشق، به باغ بهاره مىپیوست
گدازههاى جگر از گلوى یک خورشید
به ماجراى فدک، پاره پاره مىپیوست
کسى که مطلع خونین کربلا در او
به جاودانگى یک هزاره مىپیوست
وسیع بود، ولى تا به فهم او برسند
عمیق دریا را با کناره مىپیوست
ادامه همه خطبههاى حیدر بود
که مشکلات جهان را به چاره مىپیوست
ولى جماعت سنگى چه زود سیر شدند
از او که با غزل و استعاره مىپیوست
دوباره قصه بیعت و دستهاى وقیح
به داستان سقیفه دوباره مىپیوست
و ریختند به کامش شرار زهرى که
به تاروپود دلش پاره پاره مىپیوست
شبى که رفت تمام فرشتگان دیدند
به آسمان خدا یک ستاره مىپیوست…
سکوتت را بشکن برادر!
نزهت بادی
سکوتت را بشکن برادر!
بعد از سی سال خانهنشینی علی علیهالسلام که با خار در گلو، سلامهای بیجواب و نالههای مخفیانه در چاه سپری شد، برایم بسیار سخت است که ببینم تو نیز عبای تنهایی بر سر کشیدی و بغض فروخوردهات را با خون جگر، بر طشت میریزی.
صلح تو، هزاران بار تلختر از جنگهای پدر است؛ سختتر از غزوههای پیامبر صلیاللهعلیهوآله .
پرده اندوه را از چشمانت برکش و به یاد دار که چگونه پدران جهل، باب العلم ـ علی علیهالسلام ـ را به تنهایی در کوچههای کوفه کشاندند.
این مردمان کجاندیش و نفهم که تو را به خاطر پذیرش صلح، مذل المؤمنین میخوانند، همان اشباه الرجالی هستند که هنگام دعوت به جنگ از سوی پدرمان، سردی و گرمی هوا را بهانه میکردند و زر و سیم معاویه، انصافی برایشان باقی نمیگذاشت که فرق عزت و ذلت را بفهمند.
کدام مؤمن نمیداند که امت نفرین شده علی علیهالسلام ، با همان دستی با تو بیعت کردند که پیش از این، عهد و پیمانشان با علی علیهالسلام را شکسته بودند و رشته دین و دلشان را به کاخ سبز کفر، دخیل بسته بودند؟!
من از آن روزی که خطبه دادخواهی و حقطلبی مادرمان، به گریههای خاموش پایان گرفت و هیچ مردی در دفاع از حریم نبوت، لبی نجنباند و قدمی برنداشت، رشته امیدم را از این مردم گسستم.
برادر عزیزم!
هنوز عطر خاک چادر مادرم از سجاده تو به مشام میرسد؛ بوی خونآلود کوچههایی که به صورت کبود مادر و سکوت دیرینه تو امتداد یافت.
تا کی بر این سکوت و خاموشی، پایدار خواهی ماند؟
تا آنجا که حسین علیهالسلام با قامت خمیده، تیرهای خونین را از کفنت به درآورد و عباس علیهالسلام ، با غیرت فروخوردهاش، در گوشه غربت بقیع برایت قبر بکند؟
امید دلنوازم؛ برادرم!
آن کس که گوش شنوا داشته باشد، در سکوت تاریخی تو، اعتراض خاموشت را میشنود که از هزاران چکاچک شمشیر و رجزخوانی جنگ، پرصلابتتر است و شور آفرینتر!
برای تنهایی امام حسن علیهالسلام
عباس محمدی
گاهی نوشتن سخت است و برای از تو نوشتن سختتر.
نوشتن با کلمات خیس سخت است؛ کلماتی که تکان گریه، لبریزشان کرده است، کلماتی که تاب زندگی کردن بعد از تو را ندارند. با این همه کلمه، نمیتوان تو را نوشت. نمیتوانم از سیره پیامبروار تو بنویسم.
نام تو که میآید، قلمها بغض میکنند و گلوی کلمات کبود میشود. نام تو را تنها با غربتی سرخ میتوان بر این صفحههای سفید نوشت.
مرا به تنهایی تو راه نیست. باید از جنس زخمهای تو بود تا به هوای بارانی تو راه یافت. تنهاییات را در پیراهنت حبس میکنی و لبخندت را همپای امامت، فراگیر.
زخم میخوری و مهربانی تعارف میکنی. کاش همه چشمهای جهان یاریام میکردند تا شاید بتوانم ثانیهای از تنهاییات را به صلحنامهای که امضا کردی، بگریم.
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»
کریم اهل بیت(علیهم السلام)
کریم اهلبیت! دست سخاوتت، زبانزد است. چه شبها که انبان به دوش، چراغ خانه یتیمان را روشن میکردی.
آفتاب نیمه شبها! آنقدر سخاوت داشتی که چنین فرمودی: «آنچه را که از امور دنیا طلب کردی و به دست نیاوردی، چنان انگار که به آن هرگز فکر نکردهای».
کدام کلمه میتواند این همه دل بریدن از دنیا را وصف کند؟! مگر غیر از تو کسی میتواند چنین از دنیا دل ببرد؟! دل میکنی از دنیا؛ همانگونه که از سربازان بیوفایت…
زهر از دست نزدیکترین همسایه حرفهایت
بغض تنهایی و غربتی که دارد دامنگیر دنیا میشود، گریبانت را میفشارد. پیراهن دلتنگیات را بر غربت دنیا میپوشانی. نزدیکترین همسایه حرفهایت، کاسهای زهر تعارف میکند. پیراهن سفیدت، باغچه گل سرخ میشود، لختههای جگر خونت گل میکنند تا تو پرواز را آغاز کنی. پرنده تنهای امامت! کلمات، کبودی گلوی گرامیات میشوند تا غربت تو را بسرایند.
جگر پاره پاره در تشت
سودابه مهیجی
ادامه خداوند بر روی زمین، خورشید لایزال مهر که خار چشمهای شبپرستان بود، پس از عمری صبر و بردباری، سرانجام به زخم افعی گرفتار شد. وقتی پارههای جگر مجتبی از حنجر همیشه صبورش فوران کرد و آتشفشان شد و در تشت فرو ریخت، خون دل آل محمد صلیاللهعلیهوآله ، در آن پاره پارههای معصوم، موج میزد و آغاز کربلا در آن خون مظلوم نطفه میبست.
آغاز همه فتنهها و ستمهای نامرسوم عاشورایی، آغاز لبهای عطشناک و خونهای همیشه جاری کربلا، از حنجره مجتبی، از لبهای به جام زهر سیراب شده او جاری شد.
زمانه چشم نداشت…
زمانه، چشم دیدن آن مهر آرام را نداشت که این چنین، به کشتن آن چراغ حقیقت کمر بست.
حسن بن علی علیهالسلام ، وارث تمام آن اقیانوس دانشی بود که در سینه امیرالمؤمنین، علی علیهالسلام ، موج میزد. به کریم اهل بیت شهرت داشت و همیشه سفره اکرام و اطعام او، به روی نیازمندان گسترده بود.
هیچ دست نیازی از درگاه او ناامید بازنمیگشت و هیچ جویندهای در طلب کرم و مهر او، بینصیب نمیماند.
هرکه دست در دامان محبت او زد، به کامروایی رسید.
پاره جگر شقایق
فاطره ذبیحزاده
مدینه این شبها، قلبِ غمزده عالم است. چشم دل که بگشایی، خاکستر مرگ بر سر و روی مردمانش میپاشد و در داغ هجران محبوب، روی غمزده احساس را میخراشد.
کاش مثنوی غربتش را ورق بزنی تا تو را همراز سینهای کند که هرگاه در فراق رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ، در تنگنای پرآشوب روزگار محبوس میماند، عطر یار سفر کرده را از شمیم بهشتی پاره جانش حسن علیهالسلام میبویید!
بارها از دریچه چشمان غفلت زده مردمش دیده بود که پیامبر، دو ریحانه آسمانیاش را بر روی پاهای معراجرفتهاش مینشاند و لبان مبارک خود را بر غنچه لبهایشان میگذاشت؛ گویی که گلهای بهشت خدا را میبوید و میبوسد.
اگر دل به داغهای سینهاش دادهای، میدانی که در پارههای جگر کدام شقایق دلسوختهاش متحیر مانده و شادابی و شکوه روزهای حضور پیامبر را به تنهایی و بیکسی کدام فرزند غریب او وا داده است.
امشب، رد اشکها را که بگیری، تو را یکسره تا سالهای پربهاری خواهد برد که پاره تن زهرا و علی علیهالسلام ، بر پشت دو تا شده اشرف عالمیان در محراب عبادت، مینشست و خدا میداند که سجده پیامبرش، به جهت آن طولانی میشد که مبادا دردانه اهل آسمان آزرده گردد.
امشب، پلکهای مدینه تا صبح، میزبان سپیدی بالهای روشن ملائک است؛ خیل فرشتگانی که آمدهاند، تکستاره جوانان بهشت را بر روی دستان زمین، رصد کنند.
دشمنی با خاندان خورشید
غبار کورکننده شایعات سیاه امویان، هوای شام را آلوده بود. در روزگار اقتدار پوشالی حکومت آلسفیان، بذر کینه خاندان علی علیهالسلام چنان در قلبهای مردم کاشته میشد که در پس زمینه افکار فریبخورده گروهی از مردم، با هیچ خاندانی به اندازه آل پاک علی علیهالسلام دشمنی نکرد.
جرعههای تلخ صبر و سکوت
به یقین، تا آن روز، روایت سخاوت کریم اهل بیت علیهمالسلام ، به گوش اهل شام نرسیده بود؛ کریمی که همه دارایی خود را به دو نیم میکرد و نیمی را در راه خدا صدقه میداد. بیشک تا آن روز، هیچ قاصدی، خبر ایمان گامهایی را که بیست و پنج بار پیاده به حج شتافتند برایشان نیاورده بود. امام، وجود مردم را پیچیده در جهل خبرسازیهای فریبکارانه خاندان امیه میدید. شب تاری که دستگاه شوم اموی، بر امت اسلام گسترده بود، تنها با فرو بردن جرعههای تلخ صبر و سکوت، به روشنایی روز میرسید.
صلح امام مجتبی، اسلام و مسلمین را از خطر ترفندهای منافقانه و پرتزویر معاویه مصون نگاه داشت؛ ولی سالهای عمر ایشان را در رنج مدارا با حکومت طاغوت و زخم طعن و کنایههای جاهلان و منافقان، سخت و پردرد کرد.
آسمان، گرفته و زمین میلرزد
دستهای زن میلرزد. هرچه کرد، مهربانی صورت امام، از ذهنش دور نشد. چه روز نحسی است! لهیب آتش دوزخ تا مغز سرش زبانه میکشد. حتماً خود ابلیس، شربت زهرآلود را به دستش داده بود. شاید تقدیرش این بود! ولی نه! نمیتوان خود را فریب داد. شعلههای خیانت است که از هرم آن، پرهای فرشتگان آسمان خواهد سوخت. وسوسه رنگارنگ کاخ یزید، دلش را در حصار هوس، زندانی کرده است. دستهای زن میلرزد. «کاش نامم جعده نبود! کاش این نام شوم اصلاً در تقدیر کریم اهلبیت علیهالسلام نیامده بود!» وعده زیرکانه معاویه، در پرده ذهنش میرقصید. این معاویه، حتماً خود شیطان است. دستهای زن میلرزد.
شربت را که در دستان امام میگذارد، نگاه مهربانش، بار شرمندگیاش را سنگینتر میکند. مثل همیشه، همه چیز را میدانست و باز لبهایش، روزه سکوت گرفته بود. جام زهر را جرعه جرعه فرو میبرد. چهره آسمان درهم میرود و سوزش زهرآلودی قلب زمین را به درد میآورد. این بار قلب زن است که از هجوم سایههای عذاب میلرزد.
ضمانتنامه
میگویند لقب هر یک از امامان نور، به جهت آن بر سر زبانهای مردم شهره شده است که آن صفت، در گوشهای از زندگی امام، در چشم مردم بیشتر عیان شده است؛ ولی شاید بتوان گفت که هر یک از ایشان، آینه ظهور و تجلی یکی از صفات بیشمار الهی بوده است.
علی علیهالسلام ، به عدالت خداوند و حسن علیهالسلام به دستان پرخیر خدا میماند.
کرامت امام مجتبی، تنها صدقه و بخشش در راه خدا نبود؛ بخشودن همراه با بزرگواری و منش پسندیدهاش بود. حسن بود و همه جلوههای زندگیاش، آکنده از زیبایی و خیر. میفرمود: «کسی که در دلش هوایی جز خشنودی خدا خطور نکند، من ضمانت میکنم که خداوند، دعایش را مستجاب میکند» و این ضمانت بزرگمردی است که کریم اهلبیت است و هیچ تهیدستی از دریای کرامت او بیبهره نمیماند.
خداحافظ، سیدجوانان بهشت!
فاطمه همتآبادی
خداحافظ ای پدر سخاوت، ای سید جوانان بهشت!
تو، امید دستهای خالی بودی؛ امید پدرانی که میدانستند تا تو هستی، طعم گس شرمندگی را نخواهد چشید.
سید کریمان! خوان کرمت، همیشه مهیای پذیرایی بود؛ حتی برای جعده، دختر ناخلف اشعث بن قیس؛ شیطانی که آتش خدا را به بهای صد هزار درهم، از بازار معاویه خرید.
من بقیعم
من تشتم؛ همان تشتی که در تقدیرم آمده بود در روز ۲۸ صفر سال ۵۰، میزبان جگر پاره پاره سخاوتمندترین خلق خدا باشم؛ تشتی که عرق پاک جبین و زردی روی امام مجتبی علیهالسلام را شاهد بود و شنید زمزمه «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»اش را… و من بقیعم! قطعه زمینی از بهشت که ملائک، سینهام را میشکافتند برای به خاکسپاری کریمی که هرگز دست سائلی را رد نکرد؛ مگر آنکه به درهمی یا لقمه نانی میهمانش کرده باشد.
من میزبان کسی هستم که بخشش و کرامت وامدار اویند…
با بغضهای تلخ
عباس محمدی
بوی غربت حنجرهات، جهانی را غریبانه به گریه میاندازد.
نفسهای غریبانهات، گریبانت را آغشته غریبترین پیراهنها کرده است.
در پیراهنت، غریبترین یوسفها گریه میکنند ستارههای آسمان، از چشمهایت لبریز شدهاند. جهانی اندوه، خانهات را لبریز کرده است. سقف خانهات گریه میکند. فرداهای تنهاییاش را؛ شبهایی را که باید بیتو به خوابهای سراسر کابوس برود، بیآنکه چشمهایت را در روشنایی کمسوی چراغ، بر پهنایش بچرخانی.
ذکر «أَمَّنْ یُجیبُ»، دیوارهای خانه را در تکان گریه میلرزاند.
ستارههای آسمان، یکی یکی از دهانت در کاسهای از خون میافتند.
ماه، در صورتت خوابیده است. ماه، روشن و روشنتر میشود.
قطرههای خون، صورت ماه را رنگ میکنند. ماه، سرختر و سرختر میشود؛ سرختر از گونههای بیرنگت، گونههای رنگ پریده آغشته به خونت.
نسیم در پیراهنت، زخم سینهات را مویه میکند.
جهان از سرما میلرزد. بسترت در آتش تب میسوزد. گره گره به آخر جهان نزدیکتر میشوی. نفسهای نیمه کارهات، آغشته بهشتند؛ آغشته بوی خداوند، آغشته باران، آغشته ابرهایی که بهارها را گریه میکنند؛ بهارهایی که با بغضهای تلخ تو شکوفه خواهند داد.
در خاک بقیع، در بقیع بیبقعه، زیر گرمای سوزانی که عرق پرواز را بر بالهای غربت کبوتران شعله میکشد.
کریم اهل بیت(علیهم السلام)
خدیجه پنجی
باور کنم، تشییع غریبانه پیکرت را در هجوم بیامان نفرت و کینه؟
باور کنم که این آسمان پرستاره، پیکر توست که مهبط زخمهای مکرر جهل و عصیان است؟ این تن توست که در طواف یکریز تیرهای کینهتوز، به گل نشسته؟ تنی را که در هجوم بیامان بارانی توامان حسادت و نفرت تشییع میشود، روزی زینت شانههای پیامبر صلیاللهعلیهوآله بود، روزی زینت دامان فاطمه علیهاالسلام بود.
این پیکری که در احاطه شعلههای تنگنظر در نهایت بیرحمی و قساوت پرپر میشود، پیکر آقای جوانان اهل بهشت است.
روزگار غربتت را پایانی نیست.
روزگاری در شبیخون خیانتها و توطئهها، تن به صلحی سبز میدهی ـ به اجبارـ تا دین بماند و روزگاری دیگر، در حریم خانه خود، آشنایی بیگانه از پشت به تو خنجر میزند.
تو حتی در خانه خویش هم غریبی. همسرت، روشنان حضور آسمانیات را تاب نیاورد؛ زنی که لایق سایبان مهربانیات نبود، زنی که به رسم آشنایی زهر بیوفایی به کامت ریخت.
داستان غربت تو هنوز ادامه دارد. از کوچههای بنیهاشم، از کبودی صورت مادر تا امروز، در تشییع مظلومانه پیکرت، در هجوم تیرهای نفرت و کینه!
چشمهای تنگنظر، تاب نیاوردند بزرگیات را؛ دیدند و خود را به کوری زدند!
حقناشناسان فتنهجو که عمری بر گرد خوان کرامتت میهمان بودند، امروز، به تقاص آن همه خوبی و مهربانی، گرد هم آمدند تا پیکرت را تیرباران کنند؛ در برابر دیدگان فاطمی حسین علیهالسلام و صبوری حیدری عباس! گرد هم آمدند تا شعله شعله داغ بگذارند بر دل خونین زینب علیهاالسلام .
یا کریم اهل بیت! اینک من آمدهام، تا شریک غربتت باشم.
آمدم تا زائر مزار بیچراغت باشم، تا بر سفره کرامتت، میهمان شوم حالا این من و این وسعت بیحد و مرز کرامت تو یا کریم اهل بیت!
غریب شهر خود
سید حسین ذاکرزاده
آخر، غربت هم اندازهای دارد، صبر هم حدی دارد، غم هم… آه! چه بگویم از غمهای بیکران تو ای پیشوای غریب!؟
گفتم: غریب؟ چه کنم که حروف، غیر از این توانی برای بیان حال تو ندارد؛ وگرنه کجا با یک کلمه میشود به عمق غربت تو رسید؟ حال تو را چه کسی جز خدای تو میداند؟ تو حتی در میان اهل خانه خود غریب بودی و نگاه غمگینت را حتی از همسرت میپوشاندی. دلت شده بود خانه دردهای نگفتنی. جز به خواهرت، به چه کسی میتوانستی اعتماد کنی؛ آنگاه که ظرف طلب کردی برای فوران درد این سالها؟
سالها بود زهر در کام داشتی و دم برنمیآوردی.
سالها بود به هر بهانهای راه خانه مخفی مادر را پیش میگرفتی و زائر شبانهاش بودی، دردت را به خاک او که نمیگفتی، دیگر چه کسی میتوانست مرهم زخمهایت باشد؟
سالها بود حتی برای زیارت مزار جدت باید از ازدحام نگاههای مرموز و پرکینهای عبور میکردی و خود میدانستی معنی آن نگاهها را.
سالها بود پشت صبر را به خاک رسانده بودی و طاقت برایت شده بود لهجه هر مصیبتی.
با این حال، هر که از هر کجا بینصیب میماند، راه خانه تو احاطهاش میکرد و ناگاه، خود را جلوی دروازه کرامت تو میدید و بیپروا طلب میکرد حاجتش را.
آخر میدانست کریمی و به این صفت از همه به جدت شبیهتری؛ حتی چهره نورانیات، همه را مسافر روزهای خوش مدینه با رسول میکرد.
از کوچه که میگذشتی، هر کس به بهانهای در مسیر راهت میایستاد تا لحظهای، جلوهای از بهشت را در سیمای ملکوتی تو ببیند و تو با آن لبخند بیریا و مهربانت به او سلام کنی؛ درست مثل جد بزرگوارت.
با این همه، تو در شهر خودت هم غریب بودی و در خانهات و در میان دوستان.
حالا چگونه میشود این همه غربت را با یک کلمه تصویر کرد، امام مظلوم و غریب ما، امام حسن مجتبی علیهالسلام .
چراغ همیشه روشن مظلومیت
محمد کاظم بدرالدین
پنجره دل را باز کن تا به تازگی خویش هم قدری ببالی، تا روحت به آن سوی ندیدهها هم نظر بیفکند.
دریا پر گرفته است برای آستانبوسی نامی که خود نور است.
ابرها، کشان کشان میآیند و به این نقطه که میرسند، متحیر میمانند و حقارت خویش را بر بلندای ظاهر، به شرم مینشینند.
غزلها دلتنگیهای شبانه را پشت دیوار بقیع میبرند.
با پای دل آمدهایم اینجا؛ اندکی خویش را باید در نظر نداشت تا شاید نظر کنند.
صمیمیترین لحظهها را میشود از متن این فضا گرفت.
حالِ عجیبی است؛ تمام پدیدهها، امشب را در همسایگی شیون به سر میبرند؛ شیونی که غرق در عطرِ خوشِ خداست.
در این قطعه از زمین، جهانی از استغاثه شناور است. در این فرصت، دلِ هر قلم اگر در مسیر شفاعت نتپد، بیمار است.
اینجا همه چیز ساده و صمیمی است و مهیا برای اینکه انسان، گوشهای از روح خود را برای تبرک، به آسمان بقیع بزند.
نه اکنون، که پیش از ما چقدر رؤیای بهشتی به این دیار فرستاده شده!
چقدر خواستههای شریف، در سینه این خاکْ پنهان شده!
دنیا، نگاشتهای از منظومههای بلند روشن است.
وقتی صحبت از اینجا میشود، نسیم ایمان میوزد از چهار سو؛ به ضمیمه رنگی از غربت.
اصلاً غروب اینجا خیمه زده است حتی در نیمه روز.
بر این خاک، دلتنگی آسمان پاشیده شده است.
وقتی صحبت از اینجا میشود، غمی بزرگ بر سینه انسان مینشیند و اندوهی پهناور.
در قبرستان تاریک بقیع، چراغ مظلومیت، همیشه روشن است.
اینجا مظلومیت امام مجتبی علیهالسلام بازخوانی میشود.
حدیث بیرون منزلش: نارفیقان و یاران مخالف؛ آنان که میآمدند و سجاده از زیر پای آقا میکشیدند.
حدیث درون خانهاش هم که معلوم است!
… و حدیث این قبرستان… اینجا تاریک است و بیبارگاه و خلوت.
ای جانِ جهانیان فدایت
«هستی» همه سائل و گدایت
ای تکیهگه گناه کاران
دیوار بقیع با صفایت
گریان نبود به روز محشر
چشمی که بگرید از برایت
صبورانه
علی سعادت شایسته
در سوگ کیست که زمین ـ مادر دلتنگیهای عالم ـ سیاه پوشیده است؟
دریاها، زیستن کدام مرد را اینگونه میگریند؟ زیستنی غریب و پروازی غریبانه جز صفت مردان خدا، صفت که میتواند باشد؟! مدینه، ناظر تشییع غریبانه فرزند علی علیهالسلام ، فرزند فاطمه علیهاالسلام ، فرزند پیامبر صلیاللهعلیهوآله است. گلوی کوچهها گرفته است. میدانند که نباید فریاد بزنند. میدانند که باید بنشینند و تماشا کنند. باید این داغ را شانه به شانه به دوش کشیده و صبورانه، بغض در گلو خفه کنند.
غریبیاش را سالها پیش مادرش دیده بود که میفرمود: «هر کس برای حسنم گریه کند، در قیامت چشمانش گریان نخواهد بود»؛ اما افسوس که آن روز به جای اشک، باران تیر بر تابوت داغ سنگین مدینه میبارید. این سنت نامردان تاریخ است که همواره مردانگی را تحمل نمیتوانند کرد. عهدشکنی را به مثابه عهدی استوار، به دوش میکشند و خانه بر شانه باد ساختهاند.
اکنون نوبت امام حسن علیهالسلام است که تنهایی و غربت مدینه را به ارث ببرد. چرا باید فرزندان پیامبر صلیاللهعلیهوآله شهر پیامبر را با خاطرات تلخش بشناسند؟
شهری که روزی پایکوب آمدن پیامبر بود، اینک خفقانی شده است که حتی مانع به خاک سپردن فرزند پیامبر میشود!
کاش میشد سوگ سرودههای زمین را شنید! کاش صدای به هم خوردن پنجرهها را از بهت این وقایع عظیم میشد از سطور دلتنگ تاریخ شنید!
غریب شهر مدینه تویی که پنجرهها
به غربت شب تنهایی تو میگریند
فرزند پیامبر، فرزند علی علیهالسلام و فرزند فاطمه علیهاالسلام دارد تشییع میشود و زمین ـ مادر دلتنگیهای عالم ـ سیاه پوشیده است.
سیاهپوش تو شد آسمان خسته شهر
تویی که خستگی آسمان به شانه توست
آینه حسن ازلی
حجت الاسلام جواد محدثی
سلام بر گل زیباى مجتبوى در بوستان حُسن نبوى، سبط اکبر، الگوى کمال و آینه جمال، که میلادش در نیمه رمضان، رویِش گلى در بوستان ماه خدا بود.
سلام بر مجتباى آل محمد، فرزند برومند على و زهرا علیهماالسلام ، که گوهر دریاى فضیلت بود.
سلام بر آن «آینه حُسن ازلى»، که تولّد فرخندهاش در آستانه «شبهاى قدر»، برکتى مضاعف بر سفره افطار و سحر روزه داران است.
در خندههاى صبحدم نیمه ماه مبارک، یک میلاد نهفته بود، که دامن دامن زیبایى و حُسن به بشریّت ارزانى داشت و همه ما را بر سفره احسانش مهمانِ کرامت او ساخت، تا از مائده معنویّتى خدایى بهرهمند شویم.
سلام بر او، که کرامت و جود، آینه دار فضایل اوست. دلهاى شیعیان، با نسیم روح نواز نام زیبایش، صفا مىگیرد و یاد او همچون عطر بهشتى مشام جانها را مىنوازد.
امروز هم، پس از گذشت هزار و چهارصد سال، شادى و شعفى را که با تولّدش در خانه على و فاطمه علیهماالسلام پدید آمد، مىتوان حس کرد.
فاطمه علیهاالسلام ، دریاى پیوسته به رسالت بود و على علیهالسلام مسند نشینِ امامت. وقتى این دو دریا به هم پیوست، غوّاص آفرینش از تلاقى این دو دریا، «گوهر حُسن» به چنگ آورد.
لؤلؤ سبز این دو دریا، «حسن بن على» بود.
این مولود، شش سال از لبخندها و نوازشهاى پیامبرخدا صلىاللهعلیهوآلهوسلم و آغوش معطّر او بهرهمند شد و عطر بهشت در سایه نامش قرار و آرام یافت.
عصاره هستى و میوه باغ کمال و گل دامان زهراى عزیز بود.
«سرور جوانان بهشت» بود و لقب «مجتبى»، تابلوى زیبایى است که برگزیدگى و کمال او را مىنمایاند و فضایل او را در چشم انداز نگاه مردم قرار مىدهد.
آن گونه که مهمانان ماه خدا، بر سفره رحمت الهى متنعّم مىشوند، شیعیان نیز در مهمانخانه همیشه گشوده آن پیشواى سخاوت، از معنویت و پارسایى و بزرگوارى او بهره مىبرند.
او، همدرد محرومان، همراه ضعیفان، همنواى فرشتگان و هم آواى کرّوبیان بود.
امام صابر و عابد و کریمى بود که عاشقانه به عبادت مىایستاد و پیوسته لبهایش که غنچه جمال آفرین بود، به ذکر محبوب مترنّم بود. با یاد مرگ، به خوف و گریه مىافتاد و هنگام نماز، رنگ از چهرهاش مىپرید.
شوق دیدار خانه خدا، بیست و پنج بار او را پیاده به حرم خدا کشاند.
وجودش وقف خدا بود و هستىاش در خدمت بندگان خدا.
«کریم اهلبیت» بود و شعاع کرمش دور و نزدیک و آشنا و غریب و خویش و بیگانه را فرا مىگرفت.
اگر ببالیم که او امام ماست، بجاست و اگر فخرکنیم که مقتداى ماست، رواست. سلام بر آن حجّت حق و مِشکات هدایت الهى!
امام و اسوهاى که بوى بهشت در سخن و سکوتش پیچیده بود و صلح او زمینه ساز قیام «عاشورا» گشت و قهرمانى میدانِ «صبر و پایدارى» به نام او سکّه خورد.
امام مظلومى که شرایط، حتى براى شهادتى خونین و تحوّل آفرین و رسواساز برایش فراهم نبود. براى مصلحت اسلام و مسلمین، جام تلخ صلح را سرکشید و در این راه، زخم زبانهایى از نزدیکترین یارانش هم شنید.
سلام بر صبر خدایىاش، که ما را الهام بخش صبورى در راه حق است.
سلام بر صلح حماسىاش، که ما را آموزگار عمل به تکلیف و تبعیّت از وظیفه است.
سلام بر بقیع غریبش، که رواق مظلومیّت اهل بیت و شیعه است.
سلام بر آن مسموم شهید، بر آن مظلومیّت مجسّم و تجسّم مظلومیّت.
اینک… ماییم و مائده کرامت آن «کریم اهلبیت»، که پیوسته گسترده است و خوشه چینان معنویّت و ایثار را مهمان فضایل خویش ساخته است.
منابع:
www.hawzah.net
www. emamhasan.jahanpayam.net
www.shiati.ir
www.imamhasan.info
ماهنامه اشارات
ماهنامه گلبرگ
منبع: راسخون ( http://rasekhoon.net/article/show/126570/ )
بازدیدها: 10129