روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم | شهید علی اکبر عربی(قسمت سوم)

خانه / پیروان عترت / روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم | شهید علی اکبر عربی(قسمت سوم)

از عاشورا تا اربعين… ادبياتت هم تغییر کرده بود. مي گفتي از من به تو وصيت… ديگر نمي گفتي: دلم ميخواهد، اين طور بشود و آن طور… مستقيم ميگفتي: وصيت من به تو اين است… داشتي آماده ام مي كردي. آن قدر كه وقتي خبر شهادتت را آوردند و از وصيت نامه ات حرف زدند، گفتم: وصيتنامه نمي خواهد، او همه وصيت هايش را اين روزها به من كرد و رفت…

نميخواستي خيلي آزام بدهي، روراست گفتي: اگر بروم، ديگر برنمي گردم… و رفتي… ميدانستي كه جانم به تو بسته است. دو سه روز يك بار زنگ ميزدي. بسته به شرايطي كه داشتي. البته اين دو روز آخر، چند بار زنگ زدي… پرسيدم: چي شده علي؟ گفتي: دلم ميخواهد بيشتر با تو و بچه ها حرف بزنم… همين…

و بعد از آن به یکباره تماس هایت قطع شد. دلشوره ی عجیبی داشتم. به اصرار پدر و مادرم رفتم شهرستان پيش آنها. به هر كجا زنگ زدم، كسي خبر درست و حسابي به من نداد. تا ساعت یک و دو نيمه شب منتظر ماندم ولي بي فايده بود. تا جمعه صبح… همه زنگ مي زدند و حال و احوالم را پرس و جو ميكردند… بي خبر از اينكه تو شهيد شده بودي، پيكرت را هم آورده بودند قم و من از همه جا بي خبر… تا اينكه همسر يكي از شهيدان مدافع حرم زنگ زد و گفت: سيد سجاد روشنايي شهيد شده… با خانمش تماس گرفتم، گفتم: مبادا غصه بخوري… من ميام قم و بچه هايت را نگه مي دارم… اما او با يك لحن عجيبي گفت: نگران نباش، خدا اينقدر به آدم صبر مي دهد كه…

من كه لحظه به لحظه دلشوره ام بيشتر مي شد، وسايلم را جمع كردم و گفتم مي خواهم بروم قم و در مراسم سيد باشم. آن قدر بي تابي كردم كه… ديدم دايي ات آمد توي حياط و برگشت… از آن بالا ديدم دارد گريه مي كند. فهميدم حتما خبري شده، قسمشان دادم به جدشان تا اينكه پدرم گفت: علي آقا مجروح شده… ديگر روي پاي خودم بند نبودم… خيلي اصرار كردم برويم تهران، برويم بيمارستان مي خواهم علي را ببينم… پدرم گفت: آرام باش، صبور باش… و بالاخره خبر شهادتت را به من داد… داشتم از پا مي افتادم… داشتم همه طاقتم را از دست مي دادم اما مثل هميشه خودت آمدي كمكم… گفته بودي هر وقت بي تاب شدم… ياد حضرت زينب(سلام ا… علیها) بيفتم… ياد مصيبتهاي عمه سادات.

قرار بود نرنجي ز خار هم اما

به چادرت ننشيند غبار هم اما

نه اينكه سينه سپر پيش تازيانه كني

فداي نافله ات، از خدا چه مي خواهي…

ديگر هيچ صدايي را نمي شنيدم… و هر چه بود صداي مبهمي از نواي روضه، نوحه و سينه زني بود…

جمعه بود كه پيكرت شهيدت را ديدم… مي داني دخترهايمان وقتي تو را ديدند، چه گفتند؟ آرام به صورت تو نگاهي كردند و گفتند: مامان ما هم مثل حضرت رقيه شديم… جانم هزار بار به فداي رقيه… همه جانم به فداي عمه سادات.

لازم نبود من كاري كنم، خودت بچه ها را آماده كرده بودي، از بس اين يكسال آخر، فكر همه جا را كردي، چقدر براي فاطمه از حضرت رقيه گفتي، چقدر براي محمد مصباح از حضرت علي اصغر…

بعدها در دفتر خاطراتت خواندم که نوشته بودی: هر زمان كه دلم براي بچه ها تنگ مي شود كنار بچه هاي سوري مي روم و از اينكه بچه های ما در ايران در رفاه و امنيت و آزادي به سر مي برند، خدا را شكر مي كنم. اينجا بچه ها در ترس و فشار زندگي مي كنند و ما براي آزادي و امنيت اين بچه ها دعا مي كنيم…

اما من چقدر نگران بچه ها بودم… وقتي گفتي مي خواهي بروي، هر طور شد خودم با دلم كنار آمدم، اما بچه ها… گفتم: اين بچه ها كوچكند. من نمي توانم به تنهايي مسئوليت تربيت آنها را برعهده بگيرم… ولي تو آرامتر از هميشه گفتي: خداي بچه ها بزرگ است… تو فقط سعي كن اعتقاد و ايمان بچه ها را زياد كني.

و بیاد میآورم وداع با تو را… وقتي براي نماز صبح بيدار شدم، تو ساكت را هم بسته بودي و همه وسايلت را آماده كرده بودي… خواستم تا اجازه دهي از زير قرآن ردت كنم. و هر كاري مي كردم اشكهايم بند نمي آمد و در سكوت عجيبي فرو رفته بودي. قبل از خداحافظي سفارش بچه ها را كردي. انگار خودت مي دانستي كه ديگر برنمي گردي. ما هيچ وقت در زندگي مشتركمان اين قدر از هم فاصله نداشتيم. وقتي رفتي انگار تمام دنياي من رفت… بچه ها را از خواب بيدار نكردي، فقط چند دقيقه اي بالاي سرشان ايستادي و نگاهشان كردي، بعد آرام و آهسته همه شان را بوسيدي و رفتي… تو همه ما را دوست داشتي و با همه وجودت به ما محبت داشتي، ولي هدف بزرگتري داشتي پس بايد به راهت ادامه مي دادي…

روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم (قسمت دوم)

ادامه دارد…

بازدیدها: 352

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *