از عاشورا تا اربعین… ادبیاتت هم تغییر کرده بود. می گفتی از من به تو وصیت… دیگر نمی گفتی: دلم میخواهد، این طور بشود و آن طور… مستقیم میگفتی: وصیت من به تو این است… داشتی آماده ام می کردی. آن قدر که وقتی خبر شهادتت را آوردند و از وصیت نامه ات حرف زدند، گفتم: وصیتنامه نمی خواهد، او همه وصیت هایش را این روزها به من کرد و رفت…
نمیخواستی خیلی آزام بدهی، روراست گفتی: اگر بروم، دیگر برنمی گردم… و رفتی… میدانستی که جانم به تو بسته است. دو سه روز یک بار زنگ میزدی. بسته به شرایطی که داشتی. البته این دو روز آخر، چند بار زنگ زدی… پرسیدم: چی شده علی؟ گفتی: دلم میخواهد بیشتر با تو و بچه ها حرف بزنم… همین…
و بعد از آن به یکباره تماس هایت قطع شد. دلشوره ی عجیبی داشتم. به اصرار پدر و مادرم رفتم شهرستان پیش آنها. به هر کجا زنگ زدم، کسی خبر درست و حسابی به من نداد. تا ساعت یک و دو نیمه شب منتظر ماندم ولی بی فایده بود. تا جمعه صبح… همه زنگ می زدند و حال و احوالم را پرس و جو میکردند… بی خبر از اینکه تو شهید شده بودی، پیکرت را هم آورده بودند قم و من از همه جا بی خبر… تا اینکه همسر یکی از شهیدان مدافع حرم زنگ زد و گفت: سید سجاد روشنایی شهید شده… با خانمش تماس گرفتم، گفتم: مبادا غصه بخوری… من میام قم و بچه هایت را نگه می دارم… اما او با یک لحن عجیبی گفت: نگران نباش، خدا اینقدر به آدم صبر می دهد که…
من که لحظه به لحظه دلشوره ام بیشتر می شد، وسایلم را جمع کردم و گفتم می خواهم بروم قم و در مراسم سید باشم. آن قدر بی تابی کردم که… دیدم دایی ات آمد توی حیاط و برگشت… از آن بالا دیدم دارد گریه می کند. فهمیدم حتما خبری شده، قسمشان دادم به جدشان تا اینکه پدرم گفت: علی آقا مجروح شده… دیگر روی پای خودم بند نبودم… خیلی اصرار کردم برویم تهران، برویم بیمارستان می خواهم علی را ببینم… پدرم گفت: آرام باش، صبور باش… و بالاخره خبر شهادتت را به من داد… داشتم از پا می افتادم… داشتم همه طاقتم را از دست می دادم اما مثل همیشه خودت آمدی کمکم… گفته بودی هر وقت بی تاب شدم… یاد حضرت زینب(سلام ا… علیها) بیفتم… یاد مصیبتهای عمه سادات.
قرار بود نرنجی ز خار هم اما
به چادرت ننشیند غبار هم اما
نه اینکه سینه سپر پیش تازیانه کنی
فدای نافله ات، از خدا چه می خواهی…
دیگر هیچ صدایی را نمی شنیدم… و هر چه بود صدای مبهمی از نوای روضه، نوحه و سینه زنی بود…
جمعه بود که پیکرت شهیدت را دیدم… می دانی دخترهایمان وقتی تو را دیدند، چه گفتند؟ آرام به صورت تو نگاهی کردند و گفتند: مامان ما هم مثل حضرت رقیه شدیم… جانم هزار بار به فدای رقیه… همه جانم به فدای عمه سادات.
لازم نبود من کاری کنم، خودت بچه ها را آماده کرده بودی، از بس این یکسال آخر، فکر همه جا را کردی، چقدر برای فاطمه از حضرت رقیه گفتی، چقدر برای محمد مصباح از حضرت علی اصغر…
بعدها در دفتر خاطراتت خواندم که نوشته بودی: هر زمان که دلم برای بچه ها تنگ می شود کنار بچه های سوری می روم و از اینکه بچه های ما در ایران در رفاه و امنیت و آزادی به سر می برند، خدا را شکر می کنم. اینجا بچه ها در ترس و فشار زندگی می کنند و ما برای آزادی و امنیت این بچه ها دعا می کنیم…
اما من چقدر نگران بچه ها بودم… وقتی گفتی می خواهی بروی، هر طور شد خودم با دلم کنار آمدم، اما بچه ها… گفتم: این بچه ها کوچکند. من نمی توانم به تنهایی مسئولیت تربیت آنها را برعهده بگیرم… ولی تو آرامتر از همیشه گفتی: خدای بچه ها بزرگ است… تو فقط سعی کن اعتقاد و ایمان بچه ها را زیاد کنی.
و بیاد میآورم وداع با تو را… وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، تو ساکت را هم بسته بودی و همه وسایلت را آماده کرده بودی… خواستم تا اجازه دهی از زیر قرآن ردت کنم. و هر کاری می کردم اشکهایم بند نمی آمد و در سکوت عجیبی فرو رفته بودی. قبل از خداحافظی سفارش بچه ها را کردی. انگار خودت می دانستی که دیگر برنمی گردی. ما هیچ وقت در زندگی مشترکمان این قدر از هم فاصله نداشتیم. وقتی رفتی انگار تمام دنیای من رفت… بچه ها را از خواب بیدار نکردی، فقط چند دقیقه ای بالای سرشان ایستادی و نگاهشان کردی، بعد آرام و آهسته همه شان را بوسیدی و رفتی… تو همه ما را دوست داشتی و با همه وجودت به ما محبت داشتی، ولی هدف بزرگتری داشتی پس باید به راهت ادامه می دادی…
روایتی متفاوت از همسر شهید مدافع حرم (قسمت دوم)
ادامه دارد…
بازدیدها: 352