در خصوص تبعید آیت الله یزدی به اسلام آباد غرب بفرمایید.
بهشتی: تبعید آیت الله یزدی به اسلام آباد غرب در سال 57، نقطه عطفی جهت سوق دادن فعالیتهای پدرم به سمت امور انقلابی شد. وی به سبب آشنایی که با مرحوم پدرم داشت، به مسجد آمد و میهمان ما شد. آیت الله یزدی در خاطرات خود آوردهاند که وقتی به اسلامآباد رفتم، تنها روحانی که با من همکاری کرد تا بستر مناسبی برای فعالیتهای انقلابی داشته باشیم، مرحوم بهشتی بود. پدرم نماز مسجد را اقامه میکردند و سپس آیت الله یزدی به سخنرانی میپرداختند. با حضور وی جو مسجد انقلابی شده بود. مردم اسلام آباد جزو نخستین استانهایی بودند که شعار مرگ بر آمریکا را سر دادند.
در عیدفطر سال 57، مردم نماز را در بیابانی خواندند و هنگام بازگشت شعارهای انقلابی دادند. از این پس راهپیمایی آغاز شد. در شب نیمه شعبان سال 57، آیت الله یزدی سخنرانی تندی داشتند. همان شب وی از طریق شهربانی بازداشت شد.
پدرم به جهت اینکه به مسئولان نظامی بفهماند که مردم پشتیبان روحانیت هستند، طرح جالبی ریختند. وی به مردم گفت که هر کدام یک قابلمه غذا و یک پتو به شهربانی ببرید تا به دست آیت الله یزدی برسد. مردم با حضور در شهربانی شروع به شعار دادن کردند.
روز بعد آیت الله یزدی به کرمانشاه منتقل شد. اردیبهشت سال 57 پدرم نیز در مسجد سخنرانی کرد. آن زمان من سرباز بودم. آن شب به همراه دیگر مردم به سخنرانی پدر گوش دادم که ناگهان اطراف مسجد توسط نیروهای ساواک و شهربانی محاصره شد وپدرم به همراه 16 نفر دستگیر و به دادگاه کرمانشاه منتقل شد. در آنجا تصمیم گرفتند که جهت عدم بر هم زدن جو استان پدرم را به اسلام آباد برگردانند اما ممنوع المنبر شود.
فردای آن روز من با مراجعه به پادگان، دستگیر و به کرمانشاه منتقل شدم. هفت روز زندانی بودم سپس به پاوه تبعید شدم. در آنجا به من گفتند که حق ندارم با هیچ یک از سربازها صحبت کنم و علت آمدنم به پاوه را بگویم. همچنین باید هر روز دو مرتبه برای امضا به ساواک میرفتم. در آن دوران نگهبانی نمیدادم و لباس سربازی نمیپوشیدم. مسئولان پادگان به سربازها گفته بودند که من دیوانه هستم و نباید با من صحبت کنند. گاهی سربازها با من شوخی می کردند و من میخندیدم. آنها باور کرده بودند که من دیوانه هستم تا اینکه یکی از سربازها به کارگزینی رفته و پرونده من را خوانده بود. موضوع تبعید من لو رفت. آن سرباز نیز به شهر دیگری تبعید شد.
در 25 آذر ماه 57 به دستور امام رحمة الله علیه از پادگان فرار کردم. یکی از موضوعاتی که در دوران انقلاب فراموش شده، فرار سربازان است. آن زمان فرار از خدمت به منزله یک آینده مبهم بود. زیرا هیچ کس نمیدانست که چه زمانی انقلاب پیروز میشود و در صورت دستگیری چه عاقبتی در انتظار اوست. به اسلام آباد فرار کردم. یکی از دوستان مسجدی که در شهربانی کار میکرد، مخفیانه به من خبر داد که نامه دستگیری من آمده است. از خانه فرار کردم و به مدت دو ماه در قم مخفیانه زندگی کردم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
فعالیتهای شما و پدرتان پس از پیروزی انقلاب چگونه بود؟
بهشتی: پس از پیروزی انقلاب اسلامی، کمیته در مسجد دائر شد. به جهت اینکه از خدمت سربازی قرار کرده بودم به عنوان یک انقلابی جذب کمیته شدم.
پدرم پس از پیروزی انقلاب نماینده امام رحمة الله علیه در اسلام آباد شد. وی چندی بعد تصمیم گرفت که از اسلام آباد به قم مهاجرت کند. پدرم با امام راحل در جهت انتقال مشورت کرد و ایشان موافقت کردند اما مردم اسلام آباد به دیدار امام رحمة الله علیه رفتند و درخواست کردند تا پدرم در این شهر بماند.
هنگام آغاز جنگ تحمیلی خانواده شما در کجا زندگی میکردند؟
بهشتی: در آن زمان پدرم برای فراهم کردن شرایط سکونت راهی قم شده بود. در این مدت مادرم وسایل خانه را بسته بندی میکرد. به جهت اینکه من تازه ازدواج کرده بودم و همچنین در آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شده بودم، بنابراین تصمیم گرفتم در اسلام آباد بمانم.
مادرم در آن زمان 39 ساله بود و در تمام شرایط سخت و دشوار پدرم را همراهی میکرد. با وجود اینکه پزشکان به مادرم توصیه کرده بودند در یک منطقه آب و هوای خشک زندگی کند تا رماتیسمش بهبود یابد، مادرم میگفت هر چه امام راحل و پدرت بگویند من قبول دارم. اگر امام رحمة الله علیه به پدرت ابلاغ کند که در اسلام آباد بماند، من نیز میپذیرم.
در آن دوران پدرم کمکهای خیرین را جمع آوری کرده و بین خانوادههای نیازمند اسلام آباد تقسیم میکرد. به جهت اینکه به ایام مهر ماه نزدیک میشدیم، 30 شهریور ماه با پدرم تماس گرفتم و کسب اجازه کردم تا کمکها را میان خیرین تقسیم کنم. با موافقت پدرم روز بعد به همراه خادم مسجد شروع به بستهبندی کمکهای مردمی کردم. بسته بندی کالا تا پیش از ظهر به اتمام نرسید. آن روز منزل خانواده همسرم دعوت بودم. پیش از حرکت به منزل آنها به خانه مادرم رفتم. آنها منتظر آمدن مادربزرگم از بروجرد بودند.
آن روز مادرم لوبیاپلو پخته بود. دو بار برایم غذا کشید و گفت این آخرین بار است که از دست من غذا میخوری. در آن زمان متوجه معنی این جمله مادرم نشدم. خواهرم نیز به همراه همسر و فرزندش در خانه پدریام بودند. برادر کوچکم، احسان، که پنج ساله بود، خطاب به برادر دیگرم میگفت که در راهرو نخواب ممکن است گلولهای از سمت دشمن به داخل خانه بیاید و به تو اصابت کند. محمدجواد هم پاسخ داده که اگر تیر بخورم، شهید میشوم و جایگاه شهید در بهشت است.
پیش از وقوع آن حادثه، سه مرتبه خبری مبنی بر این حادثه بر سر زبانها آمد ولی هیچ یک از ما متوجه نشدیم. ابتدا استخاره پدرم بود که در آن شهادت آمده بود. دوم سخن مادرم و سوم بصیرت برادرم در خصوص شهادت. سه عاملی بود که میخواست به ما بفهماند که حادثهای رخ خواهد داد.
دقایقی بعد از خوردن ناهار به دفتر برگشتم. رادیو در دفتر مسجد روشن بود. پیامی مبنی بر تجاوزات عراق و پاسخ قطعی ما در خصوص بمبارانهای عراق اعلام شد. یکی از اهالی محل در همین حین وارد مسجد شد و از من خواست تا از طریق بلندگو به مردم اعلام کنم که عراق حمله کرده است و آماده باشند. از انجام این عمل سر باز زدم و گفتم که این امر باعث رعب و وحشت میان مردم میشود. آن فرد با شنیدن پاسخ من از مسجد خارج شد.
دقایقی بعد با شنیدن صدای هواپیما از دفتر مسجد خارج شدم. هواپیماها به قدری به زمین نزدیک شده بودند که برگهای درخت توت بر روی زمین ریخت و شیشهها شکست. در آن لحظه گمان کردم که هواپیماهای ایرانی هستند که به سمت عراق میروند اما وقتی که چترهایی از هواپیما به سمت زمین پرتاب شد، یقین یافتم که این هواپیماهای عراقی است. در همین حین موج یک انفجار من را پرتاب کرد. از زمین که بلند شدم، صورتم پر از خون بود. صورتم را داخل حوض آب کردم. آب رنگ خون گرفت. میخواستم به خانه پدرم که به فاصله 10 متری از مسجد بود برای پانسمان بروم که ناگهان دیدم خانه پدرم فرو ریخته است. به سمت آنجا دویدم. خواهرم با آوار به پایین میآمد که دست او را گرفتم و به بیرون کشیدم. وسط خیابان هر کسی که در حال عبور بود، ترکش خورده بود. یک نفر دست و سرش قطع شده و در حال سوختن تکان میخورد. همچون تنه درخت، سوخته و سیاه شده بود.
هفت نفر از اعضای خانوادهام اعم از مادرم، داماد، نوه، سه برادر و مادرم بزرگم در زیر آوار مانده بودند. از یک تیرآهن گرفتم و خودم را به بالای ساختمان کشیدم. آجرچینهای اتاق باقی مانده بود. پایم را که روی اولین آجر گذاشتم، ساختمان فرو ریخت و من حدود فاصله 9 متر به زمین سقوط کردم. بر اثر پرتاب، از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، روی میز در داروخانه بودم. فکرم را که متمرکز کردم، متوجه شدم چه حادثهای رخ داده است.
بعدها برایم روایت کردند که بعد از سقوطم از ساختمان، من را همراه با شهدا به بیمارستان منتقل کردند. مسئول داروخانه بیمارستان که یکی از دوستان مسجدیام بود، متوجه میشود که من نفس دارم. من را به داروخانه برد و سرم میزند.
سرم را از دستم باز کردم و به سمت خانهمان رفتم. با لودر آوارها را برداشتیم و پیکرها را پیدا کردیم.
مادرم را در حالی پیدا کردیم که سه برادرم را در آغوش گرفته و تیرآهن از پهلوی سمت راستش وارد شده و از سمت دیگر خارج شده بود.
چه زمانی به پدرتان خبر این حادثه را دادید؟
بهشتی: اهالی محل شب حادثه طی تماس تلفنی با دفتر آیت الله گلپایگانی میگویند که نارنجکی به منزل ما پرتاب شده است. پدرم آن زمان در قم مسئول مسجد امام المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف شده بود. وی زمانی به منزل رسید که ما پیکرها را از ساختمان خارج کرده بودیم. پدرم در آن لحظه با دیدن منزل و پیکر هفت تن از اعضای خانوادهاش رو به قبله ایستاد و گفت: «هو المالک و نحن المملوک».
پیکرها را برای تشییع و خاکسپاری به بروجرد منتقل کردیم. در این حادثه بیشترین ضربه را خواهرم خورد زیرا علاوه بر اعضای خانوادهاش، فرزند و همسرش نیز شهید شدند.
بازدیدها: 82