دیگر زندگی برای من بهانه ای است تا به تو برسم… به خدایمان که نزد او آرام گرفته ای. من هوا را به امید هم نفسی با تو نفس میکشم که تمام قد تبلور خدا شده ای برای من… آیه ای که هر چقدر تماشایش کنم، سیر نمی شوم که آیت اللهی شده ای برای خودت، برای من، برای همه. سر تا پا نشانه های حضرت حق. دستم را گرفته ای و می بری دنبال خودت… اینجا … توی شهر خودمان، قم… زیارت حرم مطهر خانم فاطمه معصومه(سلام الله علیها) توی گرماگرم اشتیاق راهیان نور، جبهه جنوب، غرب، … هیاهوی نبرد در سوریه… منطقه «بصری الحریر»، در استان «درعای» سوریه. همانجا که شهید شدی… همانجا که وجه ا… را به تماشا نشستی و حسرت دیدار با خدا را بر دلم گذاشتی… که «ان الجهاد باب من ابواب الجنه، فتحه ا.. لخاصه اولیائه؛ جهاد دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای دوستان برگزیده اش گشوده است.» (کافی/ ج ۵/ص۴).
تو همه وجودت را برای خدا دادی و قلب من هم از عشق تو و خدای تو می تپد. خوشا به حال من که محبت به تو سرنوشت من است.
چه لحظه های خوشی بود، لحظه های هم کلامی با تو؛ ماه محرم بود؛ نمیدانم چرا، هر روز این بیت ورد زبانم شده بود که: «همه از خیمه ها بیرون دویدند/ ولی سالار زینب را ندیدند»….میان این همه روضه… برای خودم هم جای تعجب داشت. ولی هر کاری می کردم، بی اختیار و با اختیار این بیت بر زبان جاری می شد.
دیگر طاقت نیاوردم، با خودت هم صحبت شدم. آن هم درباره شهادتت. یعنی در حقیقت درباره روزهای پس از شهادتت. اینکه چه میشود، چه اتفاقاتی می افتد؟ دوست نداشتم پیش کس دیگری گریه کنم. تو حقیقی ترین محرم قلبم بودی میان این همه آدم. دو نفری چند ساعت نشستیم پای حرف¬های من، درد دل¬های من.
گفتم: بگذار دلتنگی¬هایم را پیش خودت گریه کنم. اینکه ممکن است حرف آدم را نفهمند… چه تهمت¬هایی بزننند. خب آن روزها خیلی¬ها آن طور که باید از سوریه و شرایط آن خبر نداشتند. حرف می¬زدم و گریه می¬کردم. لابه¬لای اشک¬ها می¬گفتم: اما حواست باشد، آقا مهدی؛ گریه¬هایم دلتنگت نکند… خندیدی و پرسیدی: تو به همه این¬ها فکر کرده¬ای؟ گفتم: البته. من آگاهانه تصمیم گرفتم. می¬دانم چه اتفاقی خواهد افتاد. اما اجازه بده همه دلتنگی¬هایم فقط برای تو باشد…
یک روز، سر سجاده نشسته بودم، بعد از نماز عصر. گفتم: خدایا شهادت را قسمت مهدی من کن. دیدم نه، طاقتش را ندارم… قلبم لرزید. بلافاصله گفتم: نه، خدایا، سایه اش را بالای سرم حفظ کن… دوباره با خودم گفتم: مگر شهادت حیات ابدی نیست؛ جای حساب و کتاب هم اگر بود، تو لایق خود خود شهادت بودی. نباید خودخواهی می کردم. پس دل یکدله کردم و گفتم: خدایا سایه-اش را بالای سرم ابدی کن.
وقتی شهید شدی، تا چهل و هشت ساعت بعد به من خبر ندادند، حتی گوشی همراهم را به قول خودشان قایم کردند.
دیدم مادرم خیلی بی تابی می کند، پرسیدم: کسی فوت کرده؟ از ته دلش گفت: نه، نگو مادر. خدا نکنه. خب، تو مفقودالاثر شده بودی و هنوز خبر قطعی از وضعیتت نداشتند، دعا می کردند که شهید نشده باشی…
از حال و اوضاع همه فهمیدم که خبر هر چه هست، مربوط به توست. گفتم: اگر شهادت است، پس حسن عاقبت است… گریه نکنید…
اما نمی دانم چرا یک آتش سوزانی بی اختیار شروع کرد در قلبم شعله کشیدن… دست خودم نبود… یک آن، احساس کردم از سمت حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) یک آغوشی برای من باز شده… خب، ما بچه بودیم که به قم مهاجرت کردیم، آن وقتها کسی را در قم نداشتیم، بعدازظهرها، پدرم ما را می برد حرم، توی صحن بازی می کردیم، پدرم می گفت: مادرتان از سادات هستند، پس داریم می رویم دیدن عمه مان. عقدمان را هم که توی حرم پیش خانم خوانده بودیم… اصلا انسی داشتیم با حضرت.
رسیدیم نزدیک حرم. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بغضم شکست. رو کردم به همه و گفتم: کسی با من نیاید. بعد رو کردم به خانم و گفتم: به حضرت زینب(سلام الله علیها) از بچگی گفته بودند که روز عاشورایی هست، چنین می¬شود و چنان… گفته بودند این کفن مال مامان، این مال باباست. این مال داداش من، این پیراهن پاره مال داداش حسین. امیرالمؤمنین خودشان کربلا را به حضرت زینب نشان داده بودند و گفته بودند این جا، همان جایی است که نعل تازه می¬بندند به اسبشان و بر بدن عزیزانمان می-تازانند و گفته بودند: اینجا تلّ است، اینجا قلتگاه، اینجا خیمه گاه و شما همه چیز را می¬بینی…
به خانم گفتم: حضرت زینب(سلام الله علیها) را آماده کرده بودند ولی باز هم شب عاشورا… وقتی امام حسین(علیه السلام) به عمه سادات فرمودند که فردا عاشورا است، حضرت طاقت نیاوردند و بیهوش شدند… تا امام حسین دست ولایت خود را بر قلب ایشان گذاشتند.
دلم داشت می ترکید… انگار کن تمام اندوه عالم را ریخته باشند توی قلبم… گفتم: خانم جان آران دست ولایت را روی قلب من بگذارید… نمی¬خواهم در شهادت کم بیاورم… و خدا می¬داند… حتما تو هم می¬دانی که همان لحظه صبر آمد برای من… وآرام گرفتم.
میدانی مهدی جان! یک احساس مشترکی میان همه همسران شهید وجود دارد. بعد از شنیدن خبر شهادت عزیز یک دفعه، ناگهان، حس بی پشت و پناهی میکنی! حس می کنی که پناهت رفت، تکیه گاهت رفت. من هم یک آن احساس کردم پشتم خالی شده… ما یک نفر، بی آنکه بدانم، دلم را وجودم را هدایت می کرد و به یادم میآورد که هر چه باشد من در جمع خانواده ام هستم.. بمیرم برای آن خانمی که در جمع دشمن بود. دست گذاشته بود روی سرش و می گفت: امان از اسیری…
ادامه دارد….
بازدیدها: 0