قسمت دهم| بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت دهم| بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

ديگر زندگي براي من بهانه اي است تا به تو برسم… به خدايمان كه نزد او آرام گرفته اي. من هوا را به اميد هم نفسي با  تو نفس ميكشم كه تمام قد تبلور خدا شده اي براي من… آيه اي كه هر چقدر تماشايش كنم، سير نمي شوم كه آيت اللهي شده اي براي خودت، براي من، براي همه. سر تا پا نشانه هاي حضرت حق. دستم را گرفته اي و مي بري دنبال خودت… اينجا … توي شهر خودمان، قم… زيارت حرم مطهر خانم فاطمه معصومه(سلام الله علیها) توي گرماگرم اشتياق راهيان نور، جبهه جنوب، غرب، … هياهوي نبرد در سوريه… منطقه «بصري الحرير»، در استان «درعاي» سوريه. همانجا كه شهيد شدي… همانجا كه وجه ا… را به تماشا نشستي و حسرت ديدار با خدا را بر دلم گذاشتي… كه «ان الجهاد باب من ابواب الجنة، فتحه ا.. لخاصه اوليائه؛ جهاد دري از درهاي بهشت است كه خداوند آن را براي دوستان برگزيده اش گشوده است.» (كافي/ ج 5/ص4).

تو همه وجودت را براي خدا دادي و قلب من هم از عشق تو و خداي تو مي تپد. خوشا به حال من كه محبت به تو سرنوشت من است.

چه لحظه هاي خوشي بود، لحظه هاي هم كلامي با تو؛ ماه محرم بود؛ نميدانم چرا، هر روز اين بيت ورد زبانم شده بود كه: «همه از خيمه ها بيرون دويدند/ ولي سالار زينب را نديدند»….ميان اين همه روضه… براي خودم هم جاي تعجب داشت. ولي هر كاري مي كردم، بي اختيار و با اختيار اين بيت بر زبان جاري مي شد.

ديگر طاقت نياوردم، با خودت هم صحبت شدم. آن هم درباره شهادتت. يعني در حقيقت درباره روزهاي پس از شهادتت. اينكه چه ميشود، چه اتفاقاتي مي افتد؟ دوست نداشتم پيش كس ديگري گريه كنم. تو حقيقي ترين محرم قلبم بودي ميان اين همه آدم. دو نفري چند ساعت نشستيم پاي حرف¬هاي من، درد دل¬هاي من.

گفتم: بگذار دلتنگي¬هايم را پيش خودت گريه كنم. اينكه ممكن است حرف آدم را نفهمند… چه تهمت¬هايي بزننند. خب آن روزها خيلي¬ها آن طور كه بايد از سوريه و شرايط آن خبر نداشتند. حرف مي¬زدم و گريه مي¬كردم. لابه¬لاي اشك¬ها مي¬گفتم: اما حواست باشد، آقا مهدي؛ گريه¬هايم دلتنگت نكند… خنديدي و پرسيدي: تو به همه اين¬ها فكر كرده¬اي؟ گفتم: البته. من آگاهانه تصميم گرفتم. مي¬دانم چه اتفاقي خواهد افتاد. اما اجازه بده همه دلتنگي¬هايم فقط براي تو باشد…

يك روز، سر سجاده نشسته بودم، بعد از نماز عصر. گفتم: خدايا شهادت را قسمت مهدي من كن. ديدم نه، طاقتش را ندارم… قلبم لرزيد. بلافاصله گفتم: نه، خدايا، سايه اش را بالاي سرم حفظ كن… دوباره با خودم گفتم: مگر شهادت حيات ابدي نيست؛ جاي حساب و كتاب هم اگر بود، تو لايق خود خود شهادت بودي. نبايد خودخواهي مي كردم. پس دل يكدله كردم و گفتم: خدايا سايه-اش را بالاي سرم ابدي كن.

وقتي شهيد شدي، تا چهل و هشت ساعت بعد به من خبر ندادند، حتي گوشي همراهم را به قول خودشان قايم كردند.

ديدم مادرم خيلي بي تابي مي كند، پرسيدم: كسي فوت كرده؟ از ته دلش گفت: نه، نگو مادر. خدا نكنه. خب، تو مفقودالاثر شده بودي و هنوز خبر قطعي از وضعيتت نداشتند، دعا مي كردند كه شهيد نشده باشي…

از حال و اوضاع همه فهميدم كه خبر هر چه هست، مربوط به توست. گفتم: اگر شهادت است، پس حسن عاقبت است… گريه نكنيد…

اما نمي دانم چرا يك آتش سوزاني بي اختيار شروع كرد در قلبم شعله كشيدن… دست خودم نبود… يك آن، احساس كردم از سمت حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) يك آغوشي براي من باز شده… خب، ما بچه بوديم كه به قم مهاجرت كرديم، آن وقتها كسي را در قم نداشتيم، بعدازظهرها، پدرم ما را مي برد حرم، توي صحن بازي مي كرديم، پدرم مي گفت: مادرتان از سادات هستند، پس داريم مي رويم ديدن عمه مان. عقدمان را هم كه توي حرم پيش خانم خوانده بوديم… اصلا انسي داشتيم با حضرت.

رسيديم نزديك حرم. ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. بغضم شكست. رو كردم به همه و گفتم: كسي با من نيايد. بعد رو كردم به خانم و گفتم: به حضرت زينب(سلام الله علیها) از بچگي گفته بودند كه روز عاشورايي هست، چنين مي¬شود و چنان… گفته بودند اين كفن مال مامان، اين مال باباست. اين مال داداش من، اين پيراهن پاره مال داداش حسين. اميرالمؤمنين خودشان كربلا را به حضرت زينب نشان داده بودند و گفته بودند اين جا، همان جايي است كه نعل تازه مي¬بندند به اسبشان و بر بدن عزيزانمان مي-تازانند و گفته بودند: اينجا تلّ است، اينجا قلتگاه، اينجا خيمه گاه و شما همه چيز را مي¬بيني…

به خانم گفتم: حضرت زينب(سلام الله علیها) را آماده كرده بودند ولي باز هم شب عاشورا… وقتي امام حسين(علیه السلام) به عمه سادات فرمودند كه فردا عاشورا است، حضرت طاقت نياوردند و بيهوش شدند… تا امام حسين دست ولايت خود را بر قلب ايشان گذاشتند.

دلم داشت مي تركيد… انگار كن تمام اندوه عالم را ريخته باشند توي قلبم… گفتم: خانم جان آران دست ولايت را روي قلب من بگذاريد… نمي¬خواهم در شهادت كم بياورم… و خدا مي¬داند… حتما تو هم مي¬داني كه همان لحظه صبر آمد براي من… وآرام گرفتم.

ميداني مهدي جان! يك احساس مشتركي ميان همه همسران شهيد وجود دارد. بعد از شنيدن خبر شهادت عزيز يك دفعه، ناگهان، حس بي پشت و پناهي ميكني! حس مي كني كه پناهت رفت، تكيه گاهت رفت. من هم يك آن احساس كردم پشتم خالي شده… ما يك نفر، بي آنكه بدانم، دلم را وجودم را هدايت مي كرد و به يادم ميآورد كه هر چه باشد من در جمع خانواده ام هستم.. بميرم براي آن خانمي كه در جمع دشمن بود. دست گذاشته بود روي سرش و مي گفت: امان از اسيري…

بی قرار ولیّ قسمت نهم

 

ادامه دارد….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *