گفتم یادت هست روز خواستگاری از تو خواستم به من قول دهی که همیشه در کنارم بمانی، خندیدی و گفتی من زیر قولم نزدم. همیشه کنارت هستم. چه حضور فیزیکی داشته باشم چه نداشته باشم. باز هم مثل همیشه این تو بودی که مرا آرام کردی. گفتی خانم سادات این مأموریت¬ها را می¬روم بخاطر دفاع از حریم عمّه شما، که حریم ولایت است. خوب می¬دانستی برای این که راضی¬ام کنی چه بگویی. این جمله آخرت به ظاهر خیلی ساده بود ولی با روح و روانم بازی کرد. و چقدر مرا درگیر خودش کرد. همه چیزها را که درباره عمّه¬ام زینب سلام الله علیها می¬دانستم مرور کردم. همه احساسی¬ را که به ایشان داشتم، همه ایمانی را که به مولایمان حسین علیه السلام داشتم سنجیدم… یا اباعبدالله، چند بار خالصانه و صادقانه گفته بودم «بابی انت و امی و نفسی و مالی و …» یک عمر خودم این حرفها را زده بودم و چراغ این حرفها را توی دلم روشن کرده بودم حالا تو داشتی همه احساس و ایمانم را محک می¬زدی. حالا وقت آن بود که نفسم را به میدان آورم. خودم را. خودِ خودِ خودم را پیدا کنم.
به یاد آوردم که رهبرم، سرور و مولایم چطور درباره عمّه¬ام «سلام الله علیها» گفته بود: «عظمت حضرت زینب سلام الله علیها بخاطر حرکت او براساس تکلیف الهی بود هر کس چنین کاری کند حتّی اگر دختر امیرالمؤمنین علیه السلام هم نباشد عظمت پیدا می¬کند. او موقعیت را شناخت، گیج نشد و فهمید که باید این راه را برود و امام خود را تنها نگذارد و رفت. نه اینکه نمی¬فهمید راه سختی است او بهتر از دیگران حس می-کرد، در آن ساعتهای بحرانی که قوی¬ترین انسانها نمی¬توانند بفهمند چه باید بکنند او فهمید و امام خود را پشتیبانی کرد و او را برای شهادت تجهیز کرد و پس از شهادت حسین ابن علی «علیه السلام» این زن بزرگ، یک نوری شد و درخشید».
من هم یک بار دیگر به عمّه¬ام زینب «سلام الله علیها» لبّیک گفتم.
تو از خیلی وقت پیش آماده شده بودی، و می¬خواستی مرا هم آماده این سفر کنی. فقط من نمی¬فهمیدم. یا اگر هم متوجّه می¬شدم نمی¬خواستم باور کنم. از من خواستی که بروم آموزش رانندگی ببینم. اوّلش خیلی دل نمی¬دادم. تأکید کرده بودی نه همه چیزش را خوب یاد بگیر. فردا حسابی لازمت می¬شود. و من آنروزها اصلا حواسم نبود که منظورت از فردا یعنی همین امروزی که دیگر در کنارم نیستی.
یک روز آمدی و یک آهنگر را با خودت آوردی تا برای پلّه¬ها نرده نصب کند. خیلی نگران بچه¬ها بودی. بخصوص محمدحسین. که حالا راه افتاده بود و چهاردست و پا از پلّه¬ها پایین و بالا می¬رفت. تو برای بار آخر اعزام شدی سوریه. آهنگر آمد، نرده¬های خوبی هم نصب کرد اما خودت هرگز آنها را ندیدی.
یک سال قبل از شهادتت علی نیمه شب از خواب پرید. خیلی مضطرب بود و به شدت گریه می¬کرد. تو را در آغوش گرفت و گفت خواب دیدم شهید شدی بابا… دیگر نمی¬گذارم از پیش ما بروی. بعد از آن هر جا که می¬خواستی بروی مکافات داشتیم. مگر این بچّه رضایت می¬داد. چقدر شوخی کردی، چقدر با او کشتی گرفتی و بالاخره آرامش کردی که هر جا باشی با ما هستی و تنهایمان نمی¬گذاری. غافل از اینکه رؤیای پسرم علی رؤیایی صادقه بود.
تو همیشه تا آنجا که می¬توانستی حقّ همه چیز را ادا می¬کردی. قول دادی وقتی رفتی سوریه هر وقت به تلفن دسترسی داشتی به ما تلفن بزنی. خداییش هم این کار را می¬کردی. حتّی برای محمدحسین که تازه دو سالش شده بود وقت می¬گذاشتی، و پای تلفن کلّی با او حرف می¬زدی. می¬گفتی درست است که بچّه است ولی او هم سهم دارد، حقّ دارد باید حقّش را ادا کنم. و هر طور بود یک بار دیگر بعدازظهرها تماس می¬گرفتی تا با علی که از مدرسه برگشته حرف بزنی.
کتابهایت را نگاه می¬کنم و تمام خاطراتت برایم زنده می¬شود. چقدر اهل مطالعه بودی. همیشه به برنامه-ریزیت برای زندگی غبطه می¬خوردم. دقیق و حساب شده. حتّی برای نماز اوّل وقت هم برنامه می¬ریختی. بعد کنارشان علامت می¬زدی و اگر خدای ناکرده یکی از آنها به هر دلیلی انجام نمی¬شد خودت را جریمه می-کردی. می¬گفتم به خودت سخت می¬گیری می¬گفتی نه، نباید نقص را رها گذاشت. همیشه حساب خودت را با خودت تصفیه می¬کردی.
خوب خودت بگو، انصاف داشته باش. می¬توانستم تو را نادیده بگیرم. این همه ادب حضور در پیشگاه حضرت حقّ را چطور نبینم و عاشقت نشوم. تو می¬توانستی مرا هر چقدر که عقب باشم جلو بکشی و به دنبالت خودت ببری پیش خودِ خودِ خدا. عادت داشتی؛ برنامه¬های مهمّت را مثل کلیدواژه انتخاب می¬کردی و می¬نوشتی. دفترچه یادداشتت را مرور کردم سعید. هنوز سال ۸۱ بود. خدایا چه می¬دیدم. توی یکی از جدولهای برنامه-ریزی نوشته بودی «سوریه».
همه چیز مثل روز برایت روشن شده بود. آن وقت من می¬خواستم جلوی چنین آدمی را بگیرم. خوب سختم بود. به هر دری زدم که نروی و بمانی. ولی نشد که نشد. می¬دانستم خداییش تو هم بدجوری دلبسته ما شده بودی. ولی بیشتر از همه دلت به خدا وصل شده بود.
علاقه¬ات به حضرت آقا عجیب بود. می¬گفتی فلانی را ببین چند تا بچّه دارد. معلوم است که خیلی خوب به حرفهای آقا گوش کرده خوش به حالش.
بار آخر با همه عهد بستی که درست و حسابی برای شهادتت دعا کنم. من هم قبول کردم. زیر قولم هم نزدم. پیش خودم گفتم خوب شهدا که حتما نباید جوان باشند می¬شود مثل زهیر یا حبیب بن مظاهر بود. می¬شود در سن شصت سالگی یا هفتاد سالگی به شهادت رسید. می¬خواستم سایه سرم باشی. بالای سرم باشی. از طرفی می¬دانستم شهادت حقّ توست و نه هیچ چیز دیگری. که یادم آمد خداییش تو چقدر عاقلی. چقدر مثل هفتاد ساله¬ها عقلت کار می¬کند. اصلا همین شهادت عاقلانه¬ترین تصمیمی بود که گرفته بودی. پس برایت دعا کردم. غافل از اینکه هر چقدر من خریدار توام تو یک مشتری پر و پا قرص دیگری داری که از من عاشق-تر است.
ادامه دارد…
بازدیدها: 63