قسمت ششم | قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت ششم | قرار من و سعید (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

گفتم يادت هست روز خواستگاري از تو خواستم به من قول دهي كه هميشه در كنارم بماني، خنديدي و گفتي من زير قولم نزدم. هميشه كنارت هستم. چه حضور فيزيكي داشته باشم چه نداشته باشم. باز هم مثل هميشه اين تو بودي كه مرا آرام كردي. گفتي خانم سادات اين مأموريت¬ها را مي¬روم بخاطر دفاع از حريم عمّه شما، كه حريم ولايت است. خوب مي¬دانستي براي اين كه راضي¬ام كني چه بگويي. اين جملة آخرت به ظاهر خيلي ساده بود ولي با روح و روانم بازي كرد. و چقدر مرا درگير خودش كرد. همة چيزها را كه دربارة عمّه¬ام زينب  سلام الله علیها مي¬دانستم مرور كردم. همة احساسي¬ را كه به ايشان داشتم، همة ايماني را كه به مولايمان حسين علیه السلام داشتم سنجيدم… يا اباعبدالله، چند بار خالصانه و صادقانه گفته بودم «بابي انت و امي و نفسي و مالي و …» يك عمر خودم اين حرفها را زده بودم و چراغ اين حرفها را توي دلم روشن كرده بودم حالا تو داشتي همة احساس و ايمانم را محك مي¬زدي. حالا وقت آن بود كه نفسم را به ميدان آورم. خودم را. خودِ خودِ خودم را پيدا كنم.

به ياد آوردم كه رهبرم، سرور و مولايم چطور دربارة عمّه¬ام «سلام الله علیها» گفته بود: «عظمت حضرت زينب سلام الله علیها بخاطر حركت او براساس تكليف الهي بود هر كس چنين كاري كند حتّي اگر دختر اميرالمؤمنين علیه السلام هم نباشد عظمت پيدا مي¬كند. او موقعيت را شناخت، گيج نشد و فهميد كه بايد اين راه را برود و امام خود را تنها نگذارد و رفت. نه اينكه نمي¬فهميد راه سختي است او بهتر از ديگران حس مي-كرد، در آن ساعتهاي بحراني كه قوي¬ترين انسانها نمي¬توانند بفهمند چه بايد بكنند او فهميد و امام خود را پشتيباني كرد و او را براي شهادت تجهيز كرد و پس از شهادت حسين ابن علي «علیه السلام» اين زن بزرگ، يك نوري شد و درخشيد».

من هم يك بار ديگر به عمّه¬ام زينب «سلام الله علیها» لبّيك گفتم.

تو از خيلي وقت پيش آماده شده بودي، و مي¬خواستي مرا هم آمادة اين سفر كني. فقط من نمي¬فهميدم. يا اگر هم متوجّه مي¬شدم نمي¬خواستم باور كنم. از من خواستي كه بروم آموزش رانندگي ببينم. اوّلش خيلي دل نمي¬دادم. تأكيد كرده بودي نه همه چيزش را خوب ياد بگير. فردا حسابي لازمت مي¬شود. و من آنروزها اصلا حواسم نبود كه منظورت از فردا يعني همين امروزي كه ديگر در كنارم نيستي.

يك روز آمدي و يك آهنگر را با خودت آوردي تا براي پلّه¬ها نرده نصب كند. خيلي نگران بچه¬ها بودي. بخصوص محمدحسين. كه حالا راه افتاده بود و چهاردست و پا از پلّه¬ها پايين و بالا مي¬رفت. تو براي بار آخر اعزام شدي سوريه. آهنگر آمد، نرده¬هاي خوبي هم نصب كرد اما خودت هرگز آنها را نديدي.

يك سال قبل از شهادتت علي نيمه شب از خواب پريد. خيلي مضطرب بود و به شدت گريه مي¬كرد. تو را در آغوش گرفت و گفت خواب ديدم شهيد شدي بابا… ديگر نمي¬گذارم از پيش ما بروي. بعد از آن هر جا كه مي¬خواستي بروي مكافات داشتيم. مگر اين بچّه رضايت مي¬داد. چقدر شوخي كردي، چقدر با او كشتي گرفتي و بالاخره آرامش كردي كه هر جا باشي با ما هستي و تنهايمان نمي¬گذاري. غافل از اينكه رؤياي پسرم علي رؤيايي صادقه بود.

تو هميشه تا آنجا كه مي¬توانستي حقّ همه چيز را ادا مي¬كردي. قول دادي وقتي رفتي سوريه هر وقت به تلفن دسترسي داشتي به ما تلفن بزني. خداييش هم اين كار را مي¬كردي. حتّي براي محمدحسين كه تازه دو سالش شده بود وقت مي¬گذاشتي، و پاي تلفن كلّي با او حرف مي¬زدي. مي¬گفتي درست است كه بچّه است ولي او هم سهم دارد، حقّ دارد بايد حقّش را ادا كنم. و هر طور بود يك بار ديگر بعدازظهرها تماس مي¬گرفتي تا با علي كه از مدرسه برگشته حرف بزني.

كتابهايت را نگاه مي¬كنم و تمام خاطراتت برايم زنده مي¬شود. چقدر اهل مطالعه بودي. هميشه به برنامه-ريزيت براي زندگي غبطه مي¬خوردم. دقيق و حساب شده. حتّي براي نماز اوّل وقت هم برنامه مي¬ريختي. بعد كنارشان علامت مي¬زدي و اگر خداي ناكرده يكي از آنها به هر دليلي انجام نمي¬شد خودت را جريمه مي-كردي. مي¬گفتم به خودت سخت مي¬گيري مي¬گفتي نه، نبايد نقص را رها گذاشت. هميشه حساب خودت را با خودت تصفيه مي¬كردي.

خوب خودت بگو، انصاف داشته باش. مي¬توانستم تو را ناديده بگيرم. اين همه ادب حضور در پيشگاه حضرت حقّ را چطور نبينم و عاشقت نشوم. تو مي¬توانستي مرا هر چقدر كه عقب باشم جلو بكشي و به دنبالت خودت ببري پيش خودِ خودِ خدا. عادت داشتي؛ برنامه¬هاي مهمّت را مثل كليدواژه انتخاب مي¬كردي و مي¬نوشتي. دفترچة يادداشتت را مرور كردم سعيد. هنوز سال 81 بود. خدايا چه مي¬ديدم. توي يكي از جدولهاي برنامه-ريزي نوشته بودي «سوريه».

همه چيز مثل روز برايت روشن شده بود. آن وقت من مي¬خواستم جلوي چنين آدمي را بگيرم. خوب سختم بود. به هر دري زدم كه نروي و بماني. ولي نشد كه نشد. مي¬دانستم خداييش تو هم بدجوري دلبستة ما شده بودي. ولي بيشتر از همه دلت به خدا وصل شده بود.

علاقه¬ات به حضرت آقا عجيب بود. مي¬گفتي فلاني را ببين چند تا بچّه دارد. معلوم است كه خيلي خوب به حرفهاي آقا گوش كرده خوش به حالش.

بار آخر با همه عهد بستي كه درست و حسابي براي شهادتت دعا كنم. من هم قبول كردم. زير قولم هم نزدم. پيش خودم گفتم خوب شهدا كه حتما نبايد جوان باشند مي¬شود مثل زهير يا حبيب بن مظاهر بود. مي¬شود در سن شصت سالگي يا هفتاد سالگي به شهادت رسيد. مي¬خواستم ساية سرم باشي. بالاي سرم باشي. از طرفي مي¬دانستم شهادت حقّ توست و نه هيچ چيز ديگري. كه يادم آمد خداييش تو چقدر عاقلي. چقدر مثل هفتاد ساله¬ها عقلت كار مي¬كند. اصلا همين شهادت عاقلانه¬ترين تصميمي بود كه گرفته بودي. پس برايت دعا كردم. غافل از اينكه هر چقدر من خريدار توام تو يك مشتري پر و پا قرص ديگري داري كه از من عاشق-تر است.

ادامه دارد…

قسمت پنجم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *