چقدر حرص تو را خوردم مهدي جان، چقدر دلشوره، چقدر نگراني… آه كه با شهادتت پايان يافت آن همه اضطراب و تشويش و دلهره… اگر خداي ناكرده به هر دليلي، يك ربعي دير مي¬كردي، ديگر تاب نمي¬آوردم، فشار خونم مي¬افتاد و پخش مي¬شدم وسط خانه… تو كه عادت داشتي گوشي همراهت را برنمي¬داشتي، يا خيلي دير جواب مي¬دادي. همه مي¬گفتند: تو كه عادت آقا مهدي را مي¬داني. اما دلم آرام و قرار نداشت. مي¬ترسيدم، مي¬ترسيدم از بلايي كه از همان روز اول زندگي با تو افتاده بود، به جانم… با خودم مي¬گفتم: اين بار ديگر راستي راستي تو را از دست داده¬ام…
خدا را قسم مي¬دادم، به ائمه، به همه مقدسات متوسل مي¬شدم كه اتفاقي برايت نيفتاده باشد… تا اينكه تو مي¬آمدي، با سهميه ماهانه كمپوت كه دوست داشتي… چون خودت خوب مي¬دانستي كه چقدر نگرانم كرده¬اي، و بايد به دادم برسي، حالا كه از دست تو پس افتاده¬ام…
اما با شنيدن خبر اعزامت، از صميم جانم خدا را شكر كردم. گفتم: خدا را شكر. اين همان چيزي بود كه از آن مي¬ترسيدم. اما ديگر خيالم راحت شد. مي¬روي سوريه، شهيد مي¬شوي و قضيه ختم به خير مي¬شود.
حالا كه رفته¬اي و به آرزويت، آرزويمان رسيده¬اي، و من فقط دلم به لحظه¬هاي با تو بودن خوش است مهدي جان. هر بار كه اسمت را از زبان ديگران مي¬شنوم، ياد آن همّت مردانه¬ات مي¬افتم و خستگي¬هايم كه هيچ وقت به روي خودت نمي¬آوردي. انگار كه نه، واقعا با خودت مسابقه گذاشته بودي كه روي هر چه كسالت و خستگي را كم كني و كم هم نمي¬آوردي. هر وقت تدريس نداشتي، به درس-هايت مي¬رسيدي و حسابي هم مي¬خواندي. رأس شش صبح كتابخانه بودي تا ساعت ده شب. حتي براي ناهار هم به خانه نمي¬آمدي. به شوخي مي¬گفتم مهدي جان لامپ¬ها را خاموش كردند، درها را بستند كه مجبور شدي بيايي؟ و تو با لبخند مهربانت تأييد مي-كردي. نديدم هيچ وقت از كتاب خواندن خسته شدي، براي استراحت، لابه¬لاي درس¬هايت، كتابي را كه دستت بود، زمين مي¬گذاشتي و يكي ديگر را برمي¬داشتي، مي¬گفتي همين تنوع در موضوع مطالعه، خودش كلّي استراحت است ديگر. با شوق و ولع بيشتري ادامه مي¬دادي: امتحان كن تا ببيني چه لذّتي دارد! اين همه هيجانت براي مطالعه، برايم جذّاب بود. به زبان عربي و انگليسي تسلط كامل داشتي. آن قدر كه پايان¬نامه¬ات را به زبان عربي نوشتي و دفاع كردي. راستي با موضوع رساله دكتري¬ات هم موافقت شد… چند روز بعد از شهادتت…
چقدر به طلبگي و زندگي روحانيت علاقه داشتي. براي همين سوم راهنمايي¬ات را كه تمام كردي، تصميم خودت را گرفتي و رفتي حوزه. «مدرسه علميه فاطميه».
حالا نمي¬خواهم خيلي از تو تعريف كنم. ولي خداييش خيلي باهوش بودي و بيشتر از آن سخت¬كوش. دوره مقدمات و سطح عالي را هشت ساله تمام كردي و شدي طلبه ممتاز حوزه… تا رسيدي به درس خارج فقه و اصول… درجه نزديك به اجتهاد را پيدا كردي. در كنار درس خواندن تدريس در سطح عالي حوزه قم و كاشان را هم آغاز كردي.
آن قدر هم پاي كار تدريس بودي، دو روز هفته كه ي¬رفتي كاشان؛ روزهاي چهارشنبه و پنج¬شنبه، تا آنجا كه مي¬دانم مي¬رفتي براي آموزش رجال و درايه.
مي¬داني بيشتر از همه اينها چه چيزي مرا عاشق¬تر از پيش كرد؟ تو هيچ وقت تكبر و فخرفروشي نداشتي.
با اينكه استاد سطح عالي حوزه بودي، حتي پدر و برادرانت كه همگي طلبه بودند، توي همين شهر، كنار خودمان… اما از اين مسائل بي¬خبر بودند. تا اينكه اتفاقي و تصادفي اسم تو را در فهرست مدرسين حوزه علميه ديده بودند… حالا بماند كه تو چقدر ناراحت شدي… دوست داشتي همه اينها براي خدا باشد، فقط براي خدا.
اين جور وقتها، خيلي از همسران چنين طلبه¬هاي نخبه¬اي، خيلي ذوق مي¬كنند و چنين و چنان مي¬گويند. اما تو يكروز آمدي و حسابي با من حرف زدي، طي كردي و گفتي: مبادا تبختر كني، مبادا شيطان تو را گول بزند كه مثلا سطح علمي ما چنين است و چنان… اگر قرار است علم ما دست ما را بگيرد و براي ما نورانيت باشد، پس جاي هيچ افتخار و فخرفروشي نيست.
ادامه دارد…
بازدیدها: 118