قسمت سوم | بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت سوم | بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

تو بهتر از هر كسي مي¬دانستي كه چقدر دلبسته تو شده بودم، اما خدا را شكر، نه زمين¬گير و وابسته. اين مسائل را خيلي وقت بود كه پيش خودمان حل كرده بوديم. هر چند سخت… اما اين جهاد كبيري بود كه سالها پيش نيت كرده بوديم، نيّت عاشقي و در آن قدم گذاشته بوديم. تو بهتر از همه مي¬دانستي كه همسري به اعتقاد من معيّت است؛ نه كنيزي و غلامي، نه زن¬سالاري و مردسالاري. من هميشه اعتقاد داشتم كه زن و مرد با هم رشد مي¬كنند، با هم بزرگ مي¬شوند. من اين موضوع را در طول اين ده سال زندگي، خيلي كامل احساس كردم، اين بزرگ شدن در كنار يكديگر خيلي لذّت خاصي دارد. خيلي شيرين است… خيلي.

حالا مي¬بينم كه تو چقدر بزرگ شدي، بزرگ و بزرگ¬تر، آن قدر كه رفته¬اي پيش خدا، در آغوش رحمت و رضايت خدا. و خدا كند اين معيّت ما كامل شود و روزي هم، من، مثل تو، درست مثل تو به آسمان قربش بشتابم.

دارم فكر مي¬كنم يعني، دقيقا از كي، من به شهادتت فكر كردم؟ حالا كه تو رفته¬اي و حتي پيكر مطهرت هم برنگشته، و من مانده¬ام با دنياي لبريز از خاطرات تلخ و شيرينمان، مي¬بينم كه از همان آغاز زندگي، فضا همين بود كه… خب بالاخره تو مي¬روي و شهيد مي¬شوي. چه برسد به همان روز كه خبر اعزامت را دادي، براي من همه چيز خوب بود، خيلي خوب، يعني همه چيز عالي شده بود، نه نپختگي، نه شيفتگي شهادت، نه سيري از شهادت…

راستش را بخواهي، بايد بگويم، اين خبر را كه دادي، آرامشي يافتم كه حدّ و حساب نداشت. مردم از آن همه نگراني كه پيش از آن داشتم… خبر را كه دادي، گفتم: خب، خدا را شكر، پس ان شاء ا.. حسن عاقبت تو شهادت مي¬شود.

اول عروسي¬مان، خواب عجيبي ديدم. جمعيت زيادي از مردم جمع شده بودند توي خيابان. تريلي حامل شهدا هم در ميان جمعيت بود. روي تريلي تعداد زيادي از عمامه¬ها را به طور مرتب و به شكل هرمي چيده بودند. من در انتهاي جمعيت ايستاده بودم. به در يكي از مغازه¬هاي بسته تكيه داده بودم كه رهبر عزيزمان حضرت آقا تشريف آوردند جلو. يكي از عمامه¬ها را برداشتند و به من دادند و فرمودند: بدهيد به آقا مهدي. اين خواب را هم دادم تعبير كردند، گفتند: ان شاء ا.. آقا مهدي به مقام والايي مي¬رسد. خب من هم كه آن روزها شهادت را خيلي دور مي¬ديدم، همين فكر را كردم؛ اما…

اما يك باوري هميشه در زندگي مشتركمان، آزارم مي¬داد. نمي¬دانم چرا، احساس عجيبي به من مي¬گفت كه تو در جواني از دنيا مي¬روي و اين دغدغه ذره ذره مرا مي¬خورد… هميشه اوج خوشي من، ته ناخوشي من بود… آخرين باري كه با يكي از دوستانمان به مسافرت رفته بوديم يادت هست؟ فقط خدا مي¬داند چند بار آمدم فرياد بزنم كه اهالي، همه بدانيد اين جمع ما ديگر جمع نمي-شود، مهدي ديگر در ميان ما نخواهد بود…

چند بار خودم برايت حرز نوشتم… هر جا مي¬رفتي برايت دعاي حفظ از بلايا را مي¬خواندم. ديگر به محض اينكه پايت را از خانه بيرون مي¬گذاشتي، اين كلام ورد زبانم مي¬شد كه: «والله خير حافظا و هو ارحم الراحمين.».

بی قرار ولیّ قسمت دوم

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *