خبر از دست دادن عزیز که میرسد، یک دفعه، ناگهان، زانوها سست میشود. آدم دیگر توان ایستادن ندارد. دائم دوست دارد بنشیند. چون دیگر نمیتواند راه برود… اما کمی دورتر، در کربلا، غروب عاشورا… عمه سادات با آن زانوان سست… چطور میدوید از بالای تل و می دید… همه چیز را می دید که برادش را … پاره تنش را… همه عشق و علاقه اش را چطور شهید کردند…
با آن زانوان سست و بی رمق، مبهوت مانده بودم که: خانم جان! با آن زانوان بی تاب چطور تا قتلگاه آمدی! چطور با آن زانوان سست بچه ها را جمع کردی در خیمه گاه؟ چطور با آن زانوان سست چهل منزل اسیری رفتی؟ محل شراب رفتی؟…
آه… مهدی جان، مهدی عزیزتر از جانم… ما با شهادت تکریم شدیم… اما پس از شهادت آقایم، ابا عبدا… (علیه السلام) از کنیزی خاندان مطهر پیامبر سخن گفتند.
از کنیزی خاندان مطهر پیامبر سخن گفتند…
خوب یادم هست، وقتی داشتی می رفتی، گفتی: خاطرم جمع است، کنار پدر و مادرت هستی.
راست هم گفتی… می خواهم اشک بریزم، مویه کنم برای آن آقایی که غریبانه در زیارت ناحیه می گوید: «قَدْ رَشَحَ لِلْمَوْتِ جَبینُک َ، وَ اخْتَلَفَتْ بِالاِنْقِباضِ وَ الاِنْبِساطِ شِمالُک َوَ یَمینُکَ، تُدیرُ طَرْفاً خَفِیّاً إِلى رَحْلِک َ وَ بَیْتِکَ؛ تا اینکه عرق مرگ بر پیشانی ات نشست و …. و تو آرام با گوشه چشم به سوی حرم و خیامت نظر می کردی….».
غصه های ما که گریه ندارد، و ما هنوز که هنوز است می گوییم: «السلام علی ساکن کربلا»…
ما به امام زنده سلام می دهیم، امامی که هنوز وسط بلاست… هنوز کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاست… هر روز باید از خودمان بپرسیم کدام طرفی هستیم. حسینی یا یزیدی…
دارم از خودم می پرسم: مهدی جان… امام زمان که بیاید ما اهل کوفه هستیم یا نه…؛ که یادم می افتد ماجرای فتنه سال ۱۳۸۸ را که خیلی از حقایق را روشن کرد… اینها محک است… «لََتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَه، وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَه؛ سخت آزمایش می شوید چون دانه ای که در غربال ریزند.»
دعا کن برایمان مهدی جان. بچه شیعه ها دارند غربال می شوند. میدانم تنها راهش ولایت مداری است. گریه با بصیرت است… برایمان دعا کن مهدی…
وقتی خبر شهادتت را آوردند، نگران دخترانمان بودم، مشورت کردم، گفتند سعی کنید روش زندگی تان همان سبک و سیاق قبلی باشد… گفتند حواسم باشد پیش آنها جزع و فرغ نکنم… صبور باشم خصوصا پیش بچه ها… من هم توکل کردم و هم توسل؛«و خذها بقوه»
رفتم بازار، لباس نو خریدم برایشان، گفتم: عروسی باباست. با همه طی کردم و گفتم: اگر ببینم جلوی بچه ها گریه کنند، نمی گذارم رنگ آنها را ببینند… خب، همه هم حرف مرا قبول کردند، هر جا رفتیم برایشان هدیه آوردند… با مشاور صحبت کردم، گفتند عکس بزرگی از تو جلوی دخترها نباشد. گفتند: با عکس بزرگ، بابا برای بچه ها زنده می شود، آنها هم که نمی توانند او را بغل کنند، روحشان اذیت می شود و … حتی ممکن است مریض شوند… دیدم طفلک دخترکم تب کرده بود و خوب نمی شد… عزیزکم؛ … گفتم تمام عکسهایت را جمع کنند. بمیرم برای رقیه خانم هر جا که می رفت سر مطهّر بابا بر روی نیزه جلوی چشمانش بود… هر جا گفت بابا، تازیانه خورد… یک منزل قبل از شام… آفتاب زیاد شده بود… مأموران ملعون یزیدی رفتند زیر سایه، اما اسیران زیر آفتاب… امام سجاد(علیه السلام) حالشان بد شد. حضرت زینب(سلام ا… علیها) متوجه ایشان شدند… در همان لحظه یزیدیان ملعون چنان به رقیه خاتون لگد زدند که دنده اش شکست و دندان سالم در دهان بچه نماند… از آن لحظه به بعد دیگر بابا بابا از دهان مطهّر ایشان نیفتاد… برایش طبق بابا را آوردند و همان جا به جان داد…
میدانم، روضه فقط مصیبت نیست، تربیت است. اهل بیت امام این سختی را پذیرفتند… اگر فرزندان ما نصف آن مصیبا را می-دیدند حتما جان می دادند… اما آنها می ماندند، طاقت آوردند، تا به شام برسند، تا مثل امروزی… شهیدان مدافع حرم، حول محور آنها بچرخند… تا مثل امروزی، نقش تربیتی حضرت زینب(سلام الله علیها) را احیاء کنند..
هنوز کربلا تمام نشده، صبر زینب تمام نشده… نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. میدانم، باید عهد ببندیم، که فقط گریه کن نباشیم… ولایت مدار باشیم، رهبر عزیزتر از جانمان، حضرت آقا محکی است برای ما… باید این گوهر را حفظ کنیم تا ان شاء ا… به دست علمگیر ایشان و تحت بیرق ایشان به سپاه امام زمان(عج) ملحق شویم…
ان شاء ا… میرسد آن زمانی که خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) تفقدی کنند از زنان امّت و شفیه ما باشند…
و اللهم عجل لولیک الفرج. ان شاء ا… با ولی زمان محشور شویم…
ادامه دارد…
بازدیدها: 434