قسمت یازدهم| بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت یازدهم| بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خبر از دست دادن عزيز كه ميرسد، يك دفعه، ناگهان، زانوها سست ميشود. آدم ديگر توان ايستادن ندارد. دائم دوست دارد بنشيند. چون ديگر نميتواند راه برود… اما كمي دورتر، در كربلا، غروب عاشورا… عمه سادات با آن زانوان سست… چطور ميدويد از بالاي تل و مي ديد… همه چيز را مي ديد كه برادش را … پاره تنش را… همه عشق و علاقه اش را چطور شهيد كردند…

با آن زانوان سست و بي رمق، مبهوت مانده بودم كه: خانم جان! با آن زانوان بي تاب چطور تا قتلگاه آمدي! چطور با آن زانوان سست بچه ها را جمع كردي در خيمه گاه؟ چطور با آن زانوان سست چهل منزل اسيري رفتي؟ محل شراب رفتي؟…

آه… مهدي جان، مهدي عزيزتر از جانم… ما با شهادت تكريم شديم… اما پس از شهادت آقايم، ابا عبدا… (علیه السلام) از كنيزي خاندان مطهر پيامبر سخن گفتند.

از كنيزي خاندان مطهر پيامبر سخن گفتند…

خوب يادم هست، وقتي داشتي مي رفتي، گفتي: خاطرم جمع است، كنار پدر و مادرت هستي.

راست هم گفتي… مي خواهم اشك بريزم، مويه كنم براي آن آقايي كه غريبانه در زيارت ناحيه مي گويد: «قَدْ رَشَحَ لِلْمَوْتِ جَبینُک َ، وَ اخْتَلَفَتْ بِالاِنْقِباضِ وَ الاِنْبِساطِ شِمالُک َوَ یَمینُکَ، تُدیرُ طَرْفاً خَفِیّاً إِلى رَحْلِک َ وَ بَیْتِکَ؛ تا اينكه عرق مرگ بر پيشاني ات نشست و …. و  تو آرام با گوشه چشم به سوي حرم و خيامت نظر مي كردي….».

غصه هاي ما كه گريه ندارد، و ما هنوز كه هنوز است مي گوييم: «السلام علي ساكن كربلا»…

ما به امام زنده سلام مي دهيم، امامي كه هنوز وسط بلاست… هنوز كل يوم عاشورا و كل ارض كربلاست… هر روز بايد از خودمان بپرسيم كدام طرفي هستيم. حسيني يا يزيدي…

دارم از خودم مي پرسم: مهدي جان… امام زمان كه بيايد ما اهل كوفه هستيم يا نه…؛ كه يادم مي افتد ماجراي فتنه سال 1388 را كه خيلي از حقايق را روشن كرد… اينها محك است… «لََتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَة، وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَة؛ سخت آزمايش مي شويد چون دانه اي كه در غربال ريزند.»

دعا كن برايمان مهدي جان. بچه شيعه ها دارند غربال مي شوند. ميدانم تنها راهش ولايت مداري است. گريه با بصيرت است… برايمان دعا كن مهدي…

وقتي خبر شهادتت را آوردند، نگران دخترانمان بودم، مشورت كردم، گفتند سعي كنيد روش زندگي تان همان سبك و سياق قبلي باشد… گفتند حواسم باشد پيش آنها جزع و فرغ نكنم… صبور باشم خصوصا پيش بچه ها… من هم توكل كردم و هم توسل؛«و خذها بقوة»

رفتم بازار، لباس نو خريدم برايشان، گفتم: عروسي باباست. با همه طي كردم و گفتم: اگر ببينم جلوي بچه ها گريه كنند، نمي گذارم رنگ آنها را ببينند… خب، همه هم حرف مرا قبول كردند، هر جا رفتيم برايشان هديه آوردند… با مشاور صحبت كردم، گفتند عكس بزرگي از تو جلوي دخترها نباشد. گفتند: با عكس بزرگ، بابا براي بچه ها زنده مي شود، آنها هم كه نمي توانند او را بغل كنند، روحشان اذيت مي شود و … حتي ممكن است مريض شوند… ديدم طفلك دختركم تب كرده بود و خوب نمي شد… عزيزكم؛ … گفتم تمام عكسهايت را جمع كنند. بميرم براي رقيه خانم هر جا كه مي رفت سر مطهّر بابا بر روي نيزه جلوي چشمانش بود… هر جا گفت بابا، تازيانه خورد… يك منزل قبل از شام… آفتاب زياد شده بود… مأموران ملعون يزيدي رفتند زير سايه، اما اسيران زير آفتاب… امام سجاد(علیه السلام) حالشان بد شد. حضرت زينب(سلام ا… علیها) متوجه ايشان شدند… در همان لحظه يزيديان ملعون چنان به رقيه خاتون لگد زدند كه دنده اش شكست و دندان سالم در دهان بچه نماند… از آن لحظه به بعد ديگر بابا بابا از دهان مطهّر ايشان نيفتاد… برايش طبق بابا را آوردند و همان جا به جان داد…

ميدانم، روضه فقط مصيبت نيست، تربيت است. اهل بيت امام اين سختي را پذيرفتند… اگر فرزندان ما نصف آن مصيبا را مي-ديدند حتما جان مي دادند… اما آنها مي ماندند، طاقت آوردند، تا به شام برسند، تا مثل امروزي… شهيدان مدافع حرم، حول محور آنها بچرخند… تا مثل امروزي، نقش تربيتي حضرت زينب(سلام الله علیها) را احياء كنند..

هنوز كربلا تمام نشده، صبر زينب تمام نشده… نميتوانم جلوي اشكهايم را بگيرم. ميدانم، بايد عهد ببنديم، كه فقط گريه كن نباشيم… ولايت مدار باشيم، رهبر عزيزتر از جانمان، حضرت آقا محكي است براي ما… بايد اين گوهر را حفظ كنيم تا ان شاء ا… به دست علمگير ايشان و تحت بيرق ايشان به سپاه امام زمان(عج) ملحق شويم…

ان شاء ا… ميرسد آن زماني كه خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) تفقدي كنند از زنان امّت و شفيه ما باشند…

و اللهم عجل لوليك الفرج. ان شاء ا… با ولي زمان محشور شويم…

بی قرار ولیّ قسمت دهم

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *