متن سخنرانی حجت الاسلام عالی – روز پنجم محرم ۹۸
در جلسه گذشته عرض شد رابطه ای که از طرف خداوند متعال و اولیای خدا با ما برقرار شده رابطه ی رحمت و رأفت و رفاقت هست در نهایت. از طرف عالم بالا رابطه کامل هست منتهی آنچه که توقع می رود این است که ما هم با آنها همین رابطه را برقرار کنیم که اگر این رابطه ی رفاقت با خدا و اولیائش از طرف ما برقرار بشود تمام برکات در زندگی دنیا و آخرت ما سرازیر می شود. یکی از برکاتش این است که آن کسی که رابطه ی رفاقت و رابطه ی رأفت را با خدا و اولیائش برقرار می کند نسبت به بندگان خدا هم حقوقشان را رعایت می کند. ببینید آیا امکان دارد کسی خدا را دوست داشته باشد، اولیاء خدا را دوست داشته باشد، مخلوقات خدا، بندگان خدا را دوست نداشته باشد. بندگان خدا که خدا آنها را دوست دارد؟! بندگان خدا که ایمان و ولایت خدا و اهل بیت را همه شان … شما ببینید در جامعه ی مؤمنین که یک نمونه اش این جمعی است که اینجا نشسته اند نمونه ی جامعه ی بزرگ مؤمنین است. چیزی که افراد را با هم پیوند می دهد صرفا این نیست که نژادشان مثلا آریایی است و نژاد ایرانی دارند و … صرفا این نیست که با همدیگر یک پیوند خونی دارند و بعضی با هم فامیل هستند. صرفا این نیست که شهروند یک شهر هستند و … اینها نیست. این پیوندهای قراردادی و ظاهری نیست. یک پیوند واقعی بین اعضاء جامعه ی مؤمنین که عرض کردم یک نمونه اش اینجا است یک پیوند واقعی بینشان برقرار است که عرض خواهم کرد. من تقاضا می کنم این را عنایت فرمایید به این چیزی که خدمت شما عرض می کنم که اگر کسی باور کند چطور به همدیگر احترام می کنند، چطور حقوق همدیگر را رعایت می کنند. پیوند اعضاء و افراد در جامعه ی مؤمنین یک پیوند واقعی است. مثل پیوندی که بین سلول ها و عضوهای بدن است. شما ببینید اعضاء بدن، سلول های بدن، بافت های بدن با همدیگر اگرچه هرکدام یک کاری انجام می دهد، دست یک کار می کند، چشم یک کار می کند، گوش یک کار می کند اما همه ی اینها با همدیگر در خدمت یک روح هستند. لذا با همدیگر یک پیوند واقعی دارند. اگر شما پایتان درد بگیرد شب سر هم همدردی می کند. چشم و سر اینها هم همدردی می کنند و نمی خوابند می گویند چون تو درد می کنی ما هم بیداریم و درد می کشیم.(صوت روز پنجم محرم ۹۸)
در جامعه ی مؤمنین تمام افراد جامعه در خدمت یک روح هستند؛ روح ایمان و ولایت اهل بیت. روح ایمان الهی و ولایت اهل بیت در همه جاری هست. مثل یک نخ تسبیح که در همه ی دانه ها رفته و همه ی دانه ها را به همدیگر پیوند داده در این جمعی که الان اینجا نشسته اند، در این آقا در آن آقا در آن خانم، در این بچه در این بزرگ ولایت و محبت اهل بیت ساری و جاری است. حالا در یکی کمتر و در یکی بیشتر ولی بدون تردید در همه وجود دارد و آن چیزی که همه را با هم پیوند داده است روح ایمان و روح ولایت اهل بیت علیهم السلام است که در همه وجود دارد. خب اگر این چنین است آن وقت یکی که دردش می آید آن دیگری هم واقعا دردش می آید. با هم پیوندشان از پیوند برادر هم محکم تر است. این که قرآن می فرماید انما المؤمنون اخوه مومنین با هم برادرند این برادری برادری خونی نیست. ممکن است دوتا برادر از جهت خونی با هم برادر باشند، ولی خیلی به همدیگر نزدیک نباشند اما آن دو نفری که از جهت ایمانی از برادر به همدیگر نزدیکتر و دلسوزتر هستند، آنهایی که دوتا مؤمن باشند از برادر به هم نزدیکتر هستند و به فکر همدیگر هستند. به همدیگر رحم می کنند. مگر اینکه از جهت ایمانی ضعیف باشند. این خیلی نکته ی مهمی هست. جابر جعفی از اصحاب سِرِّ امام باقر و امام صادق بود. خدمت امام باقر رسید. گفت آقا من گاهی مواقع همینطوری دلم میگرد بدون اینکه مشکلی در بیرون پیش آمده باشد یا اتفاق ناگواری افتاده باشد!! آنچنان که خانواده ام می فهمند که من امروز خیلی گرفته هستم. نمی دانم دلیلش چیست. امام باقر علیه السلام فرمود خلق الله المؤمنین من طینه الجنان؛ خداوند متعال مؤمنین را از یک طینت خلق کرد، همه طینت بهشتی دارند. و اجری فیهم من روح ریحه؛ خدا از نسیم رحمت خودش در همه ی اینها دمید، یک روح در اینها جاری است. روح ایمان در همه ی مؤمنین جاری هست. فاذا اصاب روح منه اگر یکی از این اعضاء و افراد دردش بیاید آن دیگری هم دردش می آید تشبیها مثل این دوقلوهایی هستند که خیلی به هم شبیه هستند. اگر یکی جایی مشکلی پیدا کند آن یکی دیگر آن طرف عالم مشکلی پیدا می کند. اینکه سعدی در شعرش گفت:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
یک اشکال کوچک در آن هست. سعدی می گوید بنی آدم یعنی هر انسان یک سر و دو گوش اینها اعضای یک پیکرند اگر یکی دردش بیاید دیگری هم دردش می آید در حالی که در روایات ما هست المؤمن اخو المؤمن کالجسد الواحد مؤمنین مثل یک پیکرند که اگر یکی دردش بیاید دیگری هم دردش می آید نه هر انسان یک سر و دو گوش. الان مسلمانهای یمن لت و پار می شوند، اسراییلی ها دردشان می آید؟ وهابی ها دردشان می آید؟ اصلا دردشان نمی آید. اینها با همدیگر سنخیتی ندارند. مؤمنین هستند که طوری هست که اگر یکی دردش بیاید دیگری هم دردش می آید چون با هم پیوند واقعی دارند.
در اصول کافی روایتی هست که یک شخصی از اهواز از کشاورزهای اهواز خدمت امام صادق علیه السلام رسید و گفت من اهوازی هستم، یک کشاورزی مختصری دارم امسال بر من مالیات بسته اند ده هزار درهم، من ندارم بدهم، اگر بدهم از زندگی ساقط می شوم، نمی دانم اشتباه شده چی شده. امام صادق فرمود حالا من چه کار کنم؟ او گفت حاکم اهواز از شیعیان شما است، یک چیزی بنویسید که مراعات من را بکند، به داد من برسد. امام صادق دو کلمه نوشت بسم الله الرحمن الرحیم سُرّ اخاک یسرک الله. برادر دینیت را خوشحال کن تا خدا تو را خوشحال کند. این نامه را دستش داد، نامه را گرفت و به شهرشان رفت و رفت نزد حاکم و گفت امام صادق باهات کار دارد. گفت چه کار دارد؟ گفت امام صادق فرمود به داد من برس. وقتی نامه را دید، خط امام را می شناخت، بوسید به چشماش گذاشت. گفت تو چه مشکلی داری؟ گفت ده هزار درهم مالیات بر من بستید من ندارم بدهم، من اینقدر درآمد ندارم. گفت دفتر مالیاتها را بیاورید. وقتی نگاه کرد، گفت ده هزار درهم مالیات را امسال نمی خواهد بدهی، من خودم به جای تو می دهم، خوشحال شدی؟ گفت فدات بشم بله. گفت سال بعد هم نمی خواهد بدهی من به جای تو می دهم، خوشحال شدی؟ گفت فدات بشم بله. حاکم گفت این فرشی که رویش نشسته ای به برکت اینکه نامه ی مولایم امام صادق را روی این فرش به من دادی این فرش را هم بردار، خوشحال شدی؟ گفت فدات بشم بله. چون امام صادق گفته بود برادر دینی ات را خوشحال کن، این هر کاری میکرد می پرسید می گفت سَرَرتُک خوشحالت کردم. او هم می گفت ای جعلت فداک، فدات بشم بله. گفت یک مرکب هم به او بدهید. مرکب آن زمان اسب و اینها بود به زبان امروزی می شود ماشین. از بیت المال نه ها! از پول شخصی خودش. گفت یک مرکب هم بهش بدید. خوشحالت کردم؟ گفت ای جعلت فداک، بله فدات بشم. گفت از این به بعد هر کاری داشتی بیا پیش خود من، اگر بتوانم کارت را راه بیندازم راه می اندازم. این بنده خدا خوشحال بیرون رفت. همان سال یا سال بعد خدمت امام صادق رسید. گفت آقا این شیعه ی شما حاکم اهواز چه کرد!! امام صادق فرمود چه کرد؟ شروع کرد داستان را گفتن که این را به ما داد، این را داد، هر چه می گفت امام صادق هی خوشحال تر می شد، خوشحالتر می شد تا وقتی داستان تمام شد فوق العاده امام خوشحال شد. این کشاورزه گفت شما هم مثل اینکه خیلی خوشحال شدید ها، اینها را به من داد، شما هم مثل اینکه خیلی خوشحال شدید؟! امام گفت چی می گی؟ قبل از اینکه تو خوشحال بشی خدا و رسول خوشحال شدند. تو فکر می کنی تو خوشحال شدی، لقد سر الله و سر رسولُه. خب حالا شما نگاه کنید اگر انسان باور کند که بین مؤمنین رابطه چنین رابطه ای است که همه از یک سنخ هستند، همه شان اهل ولایت هستند اتفاقا در روایات ما نه یکی دوتا ده تا روایت بلکه روایات متعدد داریم. خیلی عجیب است!! روایات متعدد داریم که اگر مؤمنین به همدیگر احترام کنند به حقوق همدیگر احترام کنند ولایتشان محکمتر می شود. و برعکس اگر ظلم به همدیگر بکند کسی به کسی ظلم کند ولایتش با اهل بیت سست می شود. چندین روایت در این زمینه داریم. من فقط یکی را تبرکا عرض می کنم. و باز هم تقاضا می کنم این را خیلی عنایت بفرمایید.
امام صادق علیه السلام به شاگرد خوبش معلی بن خنیس که بعدا هم به شهادت رسید فرمود حق یک مسلمان بر مسلمان دیگر هفت چیز است، هفت حق واجب؛ سبع حقوق واجبات. که اگر این حقوق را رعایت کردند وَصَلْتَ وَلَایَتَکَ بِوَلَایَتِهِ وَ وَلَایَتَهُ بِوَلَایَتِکَ ولایت خود را با ما محکم کرده ای اما اگر یکی از آنها را ضایع کردی إِنْ ضَیَّعَ مِنْهَا شَیْئاً خَرَجَ مِنْ وِلَایَهِ اللَّهِ ممکن است چه ربطی دارد که ولایت ما محکم شود. محکم شدن ولایت به اشک و توسل و روضه و سینه زنی و زیارت رفتن و اینها بستگی دارد. ما اگر به هم احترام بگذاریم چه دلیلی دارد که ولایت ما محکم بشود. دلیلش را عرض کردم در این جمع مؤمنین ولایت اهل بیت که همان ولایت خدا است و دوتا چیز نیست امام صادق فرمود ولایتنا ولایت الله همان سرپرستی و ولایت خدا توسط ائمه اعمال می شود. خدا خودش که پایین نمی آید که این کار را بکن آن کار را نکن، بلکه توسط ائمه آن ولایت اهل بیت اعمال می شود. خب حالا شما نگاه کنید وقتی در این جمع ولایت خدا و اهل بیت هست، اگر شما به یک مؤمنی احترام کنید به آن ولایتی که در او هست احترام کردی. به تعبیر دیگر نور امیرالمؤمنین در همه ی این جمع هست در همه ی این چهره ها هست البته عرض کردم در یکی کمتر و در یکی بیشتر اما شکی نیست که نور امیرالمؤمنین علیه السلام و نور ایمان در همه ی این مؤمنین هست. اگر شما به یک مؤمنی احترام بکنی به آن ولایتی که در او هست به آن محبت امیرالمؤمنین که در او هست به آن نور امیرالمؤمنین احترام کرده ای، خب ولایت خودت محکم می شود
بگذارید من یک جور دیگر بگویم. شما با بچه ی کوچکتان کنار خیابان ایستاده اید، یکی میاد محکم تو گوش بچه ی شما می زند، به شما برمی خورد چون به بچه شما توهین کرده اند، می گویید جلوی من آمدی بچه ام را می زنی؟! به شما برمی خورد. این بی احترامی به بچه بی احترامی به شما هم هست کما اینکه احترام به بچه، احترام به شما هم هست. خب این جمعی که اینجا نشستید و همه ی مؤمنین اینها بچه های اهل بیت نیستند؟ مگر خود پیغمبر نفرمود انا و علی ابوا هذه الامه من و علی پدران این امت هستیم؟ اینها بچه های ما هستند. که در یکی از جلسات گذشته عرض کردم ارتباطی که اهل بیت با ماها دارند صدها برابر ارتباطی است که پدر با بچه اش دارد یا مادر با بچه اش دارند اصلا قابل مقایسه نیست. چون محبت پدر و مادر با بچه، محبت غریزی است. حتی در حیوانات هم هست آنها هم به بچه هایشان محبت دارند. اما محبت اهل بیت به امتشان الهی است از سنخ محبت خدا است، اصلا قابل مقایسه نیست لذا شیعیان بچه های اهل بیت هستند. شماها بچه های اهل بیت هستید، آن وقت اگر کسی به بچه های اهل بیت توهین کند به باباشون توهین کرده است، به امیرالمؤمنین توهین کرده به امام حسین توهین کرده لذا به آنها برمی خورد. این واقعیت را اگر بپذیریم آن وقت چطور با هم برخورد می کنیم؟ رابطه مان با همدیگر چطور خواهد بود؟ به خدا قسم اگر آدم این را باور کند یک جور دیگری به همدیگر احترام می گذارد طور دیگری حقوق همدیگر را رعایت می کنند. مگر دیگر امکان دارد در یک اداره ای کسی یک شیعه ای را که وارد می شود، یک مسلمانی را که وارد می شود بپیچاند و بگوید از این اتاق برو آن اتاق، از آن طرف بیا این طرف، ما جلسه داریم برو فردا بیا!! مگر امکان دارد این کارها را بکند. بلکه می دود دنبال اینکه کار یک شیعه ای را انجام دهد چون می داند قبل از اینکه او را خوشحال کند اهل بیت را خوشحال کرده است. همین چیزی که حاکم اهواز انجام داد و امام صادق علیه السلام آن طور خوشحال شد.
امیرالمؤمنین علیه السلام گاهی در هوای گرم دارالاماره از اتاق می آمد بیرون و دم در می نشست. نگهبان می گفت آقا بفرمایید داخل اگر ارباب رجوع آمد می فرستمش بالا! حضرت می فرمود نخیر، من الان آن بالا کاری ندارم. میام اینجا می نشینم که اگر ارباب رجوع آمد به همین اندازه معطل نشود که بخواهد از نگهبان و چی و چی بگذرد تا به من برسد، فوری کارش را راه بیندازم. این مولای ما بود امیرالمؤمنین آن وقت چطور در یک اداره ای یک شیعه ای می آید او را می پیچانند؟! این باید در شیعه بودنش تردید کند.
یکی از رفقای ما خدا رحمتش کند برای خود بنده که حق استادی داشت و سنی از او گذشته بود ایشان واقعا نسبت به اهل بیت محبت داشت، واقعا نسبت به اهل بیت معرفت داشت. کفاش بود، روحانی نبود. یک کفاش بود ولی بسیار بامعرفت. خیلی چیز فهم بود. ایشان موقعی برای من خاطره ای را نقل می کرد. این خاطره به درد همه ما می خورد. ایشان می گفت من زمانی از دو نفر از فامیل خیلی بدم می آمد. نمی دانم چرا ولی بدم می آمد. گوشتشان تلخ بود. همین طوری آدم گاهی از یک نفر بدش می آید. می گفت یک بار در یک مجلس ختم من این طرف نشسته بودم و آن دو نفر آن طرف نشسته بودند و من با نگاه نفرت به آنها نگاه می کردم. خوشم نمی آمد. می گفت در دلم شروع کردم یک محاسبه ای کردم. به خودم گفتم فلانی! تو که از این دو بدت می آید آیا اهل بیت هم بدشان می آید؟ انصاف دادم گفتم نه. اهل بیت مگر کینه ای هستند که بیخود از کسی بدشان بیاید. انصاف دادم گفتم اهل بیت این دو را دوست دارد. اینها محب اهل بیت هستند، گریه کن اهل بیت هستند در روضه ها، سینه زن اهل بیت هستند. اهل بیت این دو را دوست دارد. به خودم گفتم که اگر اهل بیت این دو را دوست دارند تو هم باید دوست داشته باشی. تو حب و بغضت باید تابع حب و بغض ولیت باشد، اگر آنها کسی رادوست دارند تو هم باید دوست داشته باشی اگر خیلی دوست دارند تو هم باید خیلی دوست داشته باشی. اگر هیچی دوست ندارند تو هم هیچ دوست نداشته باش. تا این را با خودم محاسبه کردم به من می گفت خدا را شاهد میگیرم آن نفرتی که از این دو داشتم تبدیل شد به یک محبت شدید به طوری که هنوز مجلس ختم تمام نشده بود من هروله کنان به سمت آنها رفت. خدا رحمت کند تا این پیرمردی اش هم چارشونه و هیکل مند بود چه رسد به جوانش. می گفت رفتم این دوتا دیدند من اینطور دارم به طرف آنها می آیم ترسیدند. یک مرتبه جفتشان را بغل کردم و شروع کردم بوسیدن، و از آن به بعد هر بار این دو را می بینم یک محبتی بین ما حاکم است. شما حالا نگاه کنید این آن کسی است که رابطه اش با دیگران را بر اساس محبت ولی اش تنظیم کرده است؛ چون آنها این را دوست دارند من هم باید دوست داشته باشم. آن وقت این آدم ظلم می کند به کسی؟
معلی بن خنیس گفت آقا آن هفت تا چیست؟ امام صادق علیه السلام فرمود نمیگویم! می ترسم بگویم و بدانی و عمل نکنی و بیچاره شوی. حالا لااقل اگر ندانی بهتر است. او اصرار کرد که بفرمایید حضرت شروع کرد آن هفت حق را گفتن. حضرت شروع کردند گفتن، وسطهای حرف امام این به گریه افتاد. گفت آقا ما این کارها را نمی کنیم، ما ادعای مسلمانی می کنیم، کی ما رعایت این حقوق را میکنیم؟ اولین حق از آن هفت حقی که امام صادق علیه السلام فرمود این بود که هرچه برای خودت دوست داری برای دیگری هم دوست داشته باش، هرچه را برای خودت دوست نداری برای برادر مؤمنت هم دوست نداشته باش. تو دوست نداری کسی آبرویت را ببرد آبروی کسی را نبر. تو دوست نداری کسی به ناموست نگاه کند به ناموس کسی نگاه نکن، تو دوست نداری مشتری مغازه ات بپرد، نخواه که مشتری دیگری را بپرانی. گاهی اوقات هست که دو تا مغازه کنار هم یا دو تا تاکسی یک جوری مشتری دیگری را می قاپه! هرچه را برای خودت می پسندی برای دیگری هم بپسند، اگر برای خودت نمی پسندی برای او هم نپسند. او مثل خودت می ماند. متأسفانه اینها رعایت نمی شود الان در جامعه ی ما با این مشکلاتی که وجود دارد، گاهی مواقع آدم بی رحمی هایی می بیند که تعجب می کند، به جای اینکه به همدیگر کمک بدهند تا جایی که دستشان می رسد.
بنده خدایی بود می گفت به خدا قسم من درآمدم آنقدری نیست (مبلغ را می گفت) همینطور من صاف باید بدهم برای کرایه خانه ام. صاحبخانه هم هر سال این کرایه خانه را بالا می برد. اصلا توجه ندارد که من چطور بدهم. اگر اینجا ننشینم بروم جای دیگر بدتر هم هست و مشکلم بیشتر است. یک مقدار انسان به همدیگر رحم کند در این اوضاع.
در هر حال یکی از بازاری های تهران می گفت من بیست سال است برای گفتن یک الحمدلله دارم استغفار می کنم. مگر الحمدلله هم استغفار دارد؟! بله گاهی اگر ذکر بیجا باشد استغفار دارد. بازاری بود. می گفت صبح از خانه بیرون آمدم به قصد مغازه ام که ته بازار بود می گوید دیدم از سمت بازار دود و آتش بلند است. یک نفر به دو از کنار من رد شد گفت حاجی! بازار آتش گرفته است. دلم ریخت که همه ی سرمایه ام سوخت و رفت. بدو بدو آمدم نزدیکتر که شدم دیدم یکی دوید آمد و گفت حاجی ته بازار آتش گرفته است. گفتم تمام، چون مغازه من هم ته بازار هست، همه چیز رفت هوا. می گه رسیدم ته بازار که ازدحام جمعیت بود می خواستم بروم داخل شوم که ببینم ته بازار چه خبر است یکی از همسایه های مغازه ی ما آمد گفت حاجی مغازه ی تو سالم است، تا گفت مغازه ی تو سالم است گفتم الحمدلله بعد یک مرتبه به خودم گفتم چه الحمد للهی؟ مگر امام صادق نفرمود آنچه برای خودت می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند، تو دوست نداشتی سرمایه ی خودت سوخت بشود الان مال بندگان خدا سوخت شده رفته! تو چرا فقط خودت را می بینی، فهمیدم که الحمدللهی که گفتم یعنی خیلی خودخواهی، یعنی فقط خودت را می بینی. ۲۰ ساله دارم برای آن الحمدلله استغفار می کنم.
خیلی عذر می خواهم جسارت به کسی نکنم، ولی بسیاری از چوب هایی که در زندگی می خوریم، چه زندگی مادی مثل بی برکتی ها، گره هایی که در زندگی می افتد، مشکلاتی که به وجود می آید، چه بی برکتی هایی که در زندگی معنوی می افتد، اشک ندارد، سوز ندارد، حال ندارد، حال سحر ندارد، حضور قلب در نماز ندارد، سال تا سال می گذرد حال ندارد مفاتیح باز کند بخواند اینها گره های معنوی است دیگر، بسیاری از این گره ها به خاطر همین است که حقوق را رعایت نمی کند. بسیاریش به خاطر همین است.
عبدالله بن یحیی از فداییان امیرالمؤمنین است. امیرالمؤمنین یک تعداد فدایی داشت که به آنها می گفتند شرطه الخمیس که اینها با امیرالمؤمنین شرط کرده بودن که روز قیامت با شما باشیم و از شما جدا نباشیم، شما هر کاری در دنیا به ما گفتید هیچ اعتراضی نمی کنیم و انجام می دهیم. اینها کلاسشان خیلی بالا بود. یکی همین عبدالله بن یحیی بود. رفت خدمت آقا نشست روی صندلی یا چهارپایه ای که بود جلس علی الکرسی تا نشست افتاد و سرش به جایی خورد و شکست و خون آمد. خودش هم تعجب کرد که روی صندلی به این کوچکی آدم نباید اینطور به زمین بخورد و سرش بشکند! امیرالمؤمنین کمک داد پانسمان کرد بعد حضرت فرمود الحمدلله که خداوند متعال مجازات شیعیان ما را در همین دنیا قرار می دهد که در آخرت بی حساب باشند. این عبدالله بن یحیی گفت آقا مگر من چه کار کرده بودم که احتیاج به مجازات داشتم؟ امیرالمؤمنین فرمود وقتی نشستی بسم الله نگفتی! از این جهت بود که این کتک را خوردی. البته این مال او بود که کلاسش خیلی بالاست به او اینطور فهماندند.
یک نفر دیگر را عقرب نیش زده بود. خدمت امیرالمؤمنین رسید. حضرت بعد از اینکه برایش دعا کردند و چیزی به او یاد دادند بعد فرمودند می دانی برای چه عقرب نیشت زد؟ گفت برای چی، خب یک جایی حواسم نبود عقرب نیشم زد! حضرت فرمود نه، شما یک جایی بودی از سلمان بد می گفتند و مسخره اش می کردند، شما از سلمان دفاع نکردی این نیش را خوردی!! عالم عجیب روی حساب و کتاب است. شانسی هیچی نداریم، هیچ چیزی شانسی نیست. یک برگ از درخت شانسی نمی افتد. روایات متعدد مرحوم محدث نوری در مستدرک آورده است که شما اگر یک خار در دستت می رود، سرت به جایی می خورد، سنگی به سرت می خورد، کابوسی در شب می بینی و از خواب می پری، پایت به جایی گیر می کند و حالت زمین خوردن بهت دست می دهد همه روی حساب است. یک کاری کرده ای که این اتفاق برایت می افتد. همه روی حساب است. ما چون حساب دستمان نیست می گوییم شانسی یک تیغ توی دستم رفت یا سرم به جایی خورد. خیلی از گره های مادی و معنوی در زندگی ما به خاطر این است که حق کسی را رعایت نکرده ایم.
یک آقایی راننده تاکسی بود داشت با تاکسی می رفت خانمش هم کنارش نشسته بود برخورد کرد به آقای شیخ رجبعلی خیاط که کم و بیش می دانید آدم بسیار بزرگواری بود. به او برخورد کرد، خب می شناختش. رفت کنارش، خانمش رفت عقب نشست و ایشان را جلو سوار کرد. همین طور که می رفتند این راننده گفت حاج آقا! خانمم دو سه روزی است درد سرش خیلی زیاد است و سردرد شدیدی گرفته و هرچه دوا و دکتر می کنیم خوب نمی شود. شما چیزی به ذهنت می رسد؟ آقای شیخ رجبعلی خیاط چند لحظه تأمل کرد بعد کمی رویش را برگرداند و گفت خواهرم! بچه را که آنطور کتک نمی زنند!! یک جعبه شیرینی یک چیزی بگیر و برو از دل بچه ات در بیار، سرت خوب می شود. آن کتکی که به بچه زدی ظلم بود. این سردرد مال آن است.
خیلی از گره ها، حجاب ها، بی حالی ها به خاطر این هست. آدم رعایت کند این را. اهل بیت علیهم السلام نسبت به شیعیانشان تعصب داشتند. اگر کسی ظلم به شیعه ای می کرد، ظلم به خودشان تلقی می کردند. امام صادق علیه السلام یک مرتبه به یکی از شاگردانش گفت چرا ما را تحقیر می کنی؟ این بیچاره برق از چشمش پرید!! گفت آقا من کی شما را تحقیر کردم؟!! من اسم شما را هم که بخواهم ببرم با احترام می برم. من کی شما را تحقیر کردم؟ امام صادق علیه السلام فرمود تو نبودی که در جحفه (یکی از مواقیت احرام نزدیک مکه است که محرم می شوند) هوا گرم بود، سوار مرکبت بودی در جاده می رفتی یکی از شیعیان ما کنار جاده ایستاده بود به تو گفت فلانی هوا گرم است اگر می شود ۲ کیلومتر من را جلوتر ببر، تو هم در ردیف مرکبت جا داشتی، عجله ای هم نداشتی، می توانستی سوارش کنی اما بی اعتنای به او رد شدی و رفتی، آیا نمی دانی اگر کسی به یکی از شیعیان ما بی اعتنایی کند به ما بی اعتنایی کرده است؟!
همه ی شما داستان علی بن یقطین را دارید. علی بن یقطین یکی از باعظمت ترین اصحاب امام کاظم بود. که امام کاظم فرمود اگر کسی می خواهد یکی از اهل بهشت را ببیند علی بن یقطین را ببیند. علی بن یقطین وزیر هارون الرشید بود البته با اجازه ی امام کاظم. چند بار هم می خواست استعفاء بدهد ولی امام کاظم فرمود باش. به تعبیر امروزی نفوذی بود یعنی نفوذی امام کاظم در دربار بنی عباس. که امام کاظم به علی بن یقطین فرمود تو یک چیز را به من قول بده من سه چیز را به تو قول می دهم. تو به من قول بده که به شیعیان من رسیدگی می کنی وقتی کاری داشتند در آن زمان بنی عباس که کسی به شیعه محل نمی گذاشت تو به شیعیان من برس من سه چیز را برای تو تضمین می کنم یکی اینکه شمشیر هارون به تو نخواهد رسید، دوم اینکه حبس هارون شامل حال تو نمی شود و سوم اینکه فقر هم شامل حال تو نمی شود. این مال دنیات، آخرتت هم محفوظ است. انصافا علی بن یقطین سنگ تمام گذاشت برای شیعیان. خیلی کار شیعیان را راه می انداخت. در زندگیش نوشته اند که صد و پنجاه تا سیصد شیعه را هر سال راهی حج می کرد. در بغداد بودند. پایتخت بنی عباس آنجا بود. تعداد بسیاری از جوانان شیعه که پول نداشتند ازدواجشان را فراهم میکرد و به آنها پول می داد و کمک می کرد. خیلی خدمت به شیعیان کرد. یک بار یک اتفاقی افتاد. این علی بن یقطین با این عظمت از چشم امام کاظم افتاد. یک مرتبه یکی از شیعیان به نام ابراهیم جمال شتردار بود، این از کوفه که محل زندگیش بود آمده بود بغداد کاری داشت. رفت دم دار الاماره و وارد شد. علی بن یقطین آن روز یا سرش شلوغ بود یا خسته بود یا هرچه بود به این شیعه رسیدگی نکرد و بی اعتنایی کرد. این بنده خدا هم دید کارش راه نیفتاد برگشت رفت کوفه. همان سال علی بن یقطین رفت مدینه خدمت امام کاظم. وقتی رفت در خانه امام خادم آمد دم در دید علی بن یقطین است. به او گفت به امام بگو من میخواهم خدمتشان برسم. این خادم رفت و برگشت و گفت آقا فرمودند تو را راه ندهم!! علی بن یقطین یک مرتبه دلش ریخت که چه شده از چشم امام کاظم افتاده و آقا دیگر راهش نمی دهد!! گفت به امام گفتی علی بن یقطین است؟!! آن خادم گفت بله گفتم علی بن یقطین وزیر آمده است. امام کاظم فرمود علی بن یقطین را راه نده. این بنده خدا دیگر بدون فکر و خیال وزارت همه را رها کرد و در کوچه شروع کرد قدم زدن، از در خانه امام کاظم جای دیگری پایش باز نمی شد که برود. از چشم امام افتاده بود!! آخرتش تباه بود!! اینقدر در کوچه بالا پایین رفت تا چند ساعت بعد امام کاظم به خاطر کاری بیرون آمد در کوچه با علی برخورد کرد. علی سلام کرد و گفت آقا من کاری کرده ام که از چشم شما افتاده ام و راهم ندادی؟!! امام کاظم فرمود به یکی از شیعیان ما بی اعتنایی کردی ما هم به تو بی اعتنایی کردیم! به یکی از شیعیان ما بی اعتنایی کردی ما هم به تو بی اعتنایی کردی. اگر می خواهی خدا حجت و اعمالت را قبول کند باید حلالیت بطلبی. علی بن یقطین شبانه (من جزییاتش را نمی گویم) شبانه از مدینه به یک وسیله ای که امام برایش فراهم کرده بود یک نوع طی الارضی بود آمد کوفه و رفت در خانه ی همان ابراهیم جمال، در زد. او از داخل منزل گفت کیه در می زند؟ گفت منم علی بن یقطین وزیر. گفت علی بن یقطین چه به اینکه بیاید در خانه ی من؟!! اصلا باورش نمی شد. گفت بیا در را باز کن. آمد دیدهمین وزیر است!! گفت من آمده ام از تو عذر خواهی کنم که چند وقت قبل آمدی بغداد من به تو رسیدگی نکردم، آمدم حلالیت بطلبم. گفت حلال کردم. گفت نه اینطور نه، یه حلال کردم نه. من صورتم را زمین می گذارم تو پایت را روی صورت من بگذار!! این صورت باید ذلت بکشد که به یکی از شیعیان امام کاظم علیه السلام بی احترامی کرد. صورتش را گذاشت زمین گفت پایت را روی صورت من بگذار. گفت آقا بخشیدم، گفت نه، پایت را روی صورت من بگذار. وقتی پایش را ابراهیم جمال روی صورت وزیر گذاشت، این صورتش که آن زیر بود گفت خدایا! دل امام من امام کاظم را بر من مهربان کن، از من بگذر. من را ببخش. بعد بلند شد او را بوسید و برگشت مدینه. وقتی برگشت مدینه امام کاظم از قبل بیشتر تحویلش گرفت.
خیلی معذرت می خواهم گاهی مواقع ما را هم راه نمی دهند. همین چیزهایی که عرض کردم. حال زیارت پیدا نمی کند، سحر بلند نمی شود نماز شب بخواند، یا اگر هم بلند شود حال ندارد، تلو تلو می خورد، این راه ندادن است دیگه. به قول حافظ اینها را باید از بالا به آدم بدهند:
سوز دل اشک روان آه سحر ناله ی شب
همه را از نظر لطف شما می بینم
این را باید به آدم بدهند به بعضی ها نمی دهند. آیت الله آشیخ مرتضی حائری استاد مقام معظم رهبری که من خدمتشان رسیده بودم، سی و چهار پنج سال پیش مرحوم شد. فرزند آشیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه ی علمیه قم مرجع تقلید بود فوق العاده باعظمت. بسیار بزرگوار، عاشق امام رضا بود. تا یک تعطیلی حوزه ی قم پیش می آمد می دوید می رفت مشهد. یک بار خود ایشان میگوید من رفتم مشهد می گوید خیلی مراقب بودم که حواسم باشد مراقب چشمم، زبانم، که بتوانم یک زیارت باحالی بکنم. می گوید همین که می خواستم وارد شوم و از این در اولی وارد صحن بشوم یک آقایی از آشنایان آمد همچین خیلی با گرمی به سمت من آمد برای حال و احوال، من چون خیلی خودم را گرفته بودم، نه اینکه مغرور بودم بلکه می خواستم همه ی حواسم به زیارت باشد خیلی سرد برخورد کردم. اینکه اینطور گرم آمد من را بغل کند من فقط یک سلامی به او دادم این بنده خدا یک مرتبه وارفت و هیچ نگفت. من رفتم داخل صحن و هنوز به داخل حرم نرفته بودم. یکی از خوبان مشهد از اولیاء خدا را دیدم آمد بی احترام به من بدون اینکه به من احترام بگذارد یک کلمه گفت: شیخ مرتضی! امام رضا علیه السلام فرمود به زیارت من نیا. آیت الله آشیخ مرتضی حائری فرمود من این را باور داشتم میدانستم با امام رضا ارتباط دارد. می گوید دلم ریخت که امام رضا من را راه نداد. فهمیدم از کجاست؛ به خاطر این بی اعتنایی بود که در سلام و علیک به این بنده خدا دم حرم کردم. فهمیدم. می گوید رفتم دنبالش، رفتم تا بالاخره از این طرف و آن طرف اینقدر پرسیدم که آدرسش را پیدا کردم و از او عذرخواهی کردم. گفتم ببخشید امروز صبح شما به من سلام کردی من شل سلامت را جواب دادم، حواسم جای دیگر من را حلال کن. صورتش را بوسیدم او گفت آقا می دونم گاهی مواقع آدم حواسش نیست دیگه. از دلش در آوردم. می گفت دو سه روز گذشت و خجالت می کشیدم برم حرم. بعد همان آقا که از اولیای خدا بود در مشهد، او را دیدم. این دفعه با احترام آمد من را بغل کرد و بوسید و خیلی سلام و علیک گرمی کرد و گفت امام رضا فرمود بیا. گاهی مواقع آدم را راه نمی دهند.
در تهران یک آقای بزرگواری تاجر خیّر متدین پولدار بود. خوش به حال کسی که خدا که به او پول می دهد ظرفیتش را هم می دهد. این تاجر، پولدار، خیر و دست و دلباز و متدین بود. هر سال ده پانزده روز کار و کاسبی و تجارت و همه را کنار می گذاشت و می رفت حرم امام رضا، که هیچ کاری نداشته باشد و بتواند زیارت کند. ایشان می گفت من رفتم برای زیارت به مشهد. می گوید وقتی که رفتم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم دیدم اصلا حال ندارم. رفتم از یک در دیگر از قسمت بالا سر آمدم و شروع کردم یک زیارت خواندم. تا دو سه روز همین بود. اصلا خشک خشک!! یک قطره اشک از چشم من نمی آمد. فهمیدم امام رضا این بار من را نطلبیده است. برادر بزرگوار! خواهر بزرگوار! طلبیدن و نطلبیدن مربوط به دل است. ممکن است جسم آدم بلند شود برود مشهد یا برود کربلا ولی آدم را هنوز راه نداده اند و نطلبیده اند. اینکه در روایات ما هست، مرحوم علامه مجلسی هم در بحار الانوار آورده است که فان دمعت عینک اگر اشکت جاری شد فذلک علامه الاذن این علامت اذن دخول است این علامت این است که طلبیده اند. آن اذن دخولهایی هم که نوشته شده هم درست است منتهی آن مقدمه این است که دل بشکند و اشکی جاری شود آن وقت است که آدم را راه داده اند. مربوط به دل است. ایشان می گفت این دو سه روز من دلم سنگین بود. نه اشکی، نه دلی تکان خورده بود. فهمیدم امام رضا این بار من را نطلبیده است. تصمیم گرفتم برگردم تهران. رفتم بلیط هواپیما گرفتم، هنوز پنج شش ساعت تا پرواز وقت بود. از آژانس که بیرون آمدم و در کوچه داشتم می رفتم دیدم یک پیرمردی از این گاری دستی ها دارد و یک بار سنگینی روی این گاری دستی گذاشته و به زور دارد هل می دهد. من از پشت سر آمدم کنارش و به او کمک دادم. به او گفتم پدرجان! مگر مجبوری که اینقدر بار بزنی که زیرش ماندی؟ گفت حتما مجبورم دیگه. حتما مجبورم. من دختر دم بخت دارم، جهیزیه اش رو نتوانستم تهیه کنم دخترم در خانه مانده. خانمم به من گفت تا وقتی که جهیزیه دخترت را تهیه نکردی خانه نیا، مجبورم کار کنم، مجبورم بار زیاد بزنم. این بنده خدا که تاجر متدینی بود می گوید من به او کمک دادم. رفتیم جایی که می خواست بارش را خالی کند خالی کرد. یک لحظه چیزی به ذهنم رسید. گفتم پدرجان! اجازه می دهی با هم برویم خانه ات. اولی یک مِن و مِنی کرد و خواست بگوید نه ولی گفت بیا، مهمان حبیب خدا است، بیا برویم. خانه اش را که دیدم دیدم انصافا هشتش گرو نهش هست و وضعش رو که دیدم. یک چک کشید به مبلغ سنگینی و جدا کرد و داد دستش. گفت پدرجان! این خدمت شما. او گفت آقاجان! اگر این را به عنوان قرض به من می دهی من ندارم به تو برگردانم، من این پول ها را ندارم. گفت نه این قرض نیست این هدیه است! این هدیه است به شما برای جهیزیه دخترت. اگر چیزی هم اضافه آمد خرج زندگیت بکن. این آقا می گوید وقتی من داشتم از خانه ی این پیرمرد بیرون آمدم، گریه و اشک این پیرمرد و زن و دخترش بود که بدرقه ی من بود. گریه می کردند پشت سر من می آمدند. تا دم در که رسیدیم آن پیرمرد گفت آقاجان! دیدی که من حتی یک چایی و میوه نداشتم از تو پذیرایی کنم، من چیزی ندارم به تو بدهم اما امام رضا جوابت رو بدهد. دیدم خیلی از ته دل برای من دعا کرد، خیلی از ته دل بود. می گوید رفتم حرم امام رضا زیارت وداع کنم و بروم فرودگاه. وقتی رفتم این چشم ها که خشک بود مثل چشمه بود که شروع کرد به جوشیدن و طعم زیارت با معرفت را چشیدم که زیارت با معرفت فقط این نیست که معرفت به امام رضا داشته باشی، باید معرفت به دوستان امام رضا هم داشته باشی. به کسانی که کمرشان زیر بار زندگی خم شده و من می توانم کمک بدهم و نمی دهم، آن وقت معلوم است که به من اشک و حال و سوز نمی دهند.
گاهی مواقع ما را هم راه نمی دهند اما انسان یک کار این چنینی انجام بدهد آن وقت خریدارش می شوند.
دیروز من در مورد اصحاب امام حسین علیه السلام در کربلا عرض کردم که هر کدام یکی از دیگری وفادارتر و بامعرفت تر بود.
قَوْمٌ إِذَا نُودُوا لِدَفْعِ مُلِمَّهٍ
وَ الْخَیْلُ بَیْنَ مِدْعَسٍ وَ مُکَرْدَسِ
لَبِسُوا الْقُلُوبَ عَلَى الدُّرُوعِ کَأَنَّهُمْ
یَتَهَافَتُونَ إِلَى ذَهَابِ الْأَنْفُس
یک شاعری اینقدر قشنگ شعر را گفته است. اصحاب امام حسین را می گوید یک گروهی هستند که اینها اینقدر عاشق شهادت بودند که قلب هایشان را روی زره پوشیده بودند. مبالغه ی قشنگ شاعرانه است. معمولا زره را روی سینه می پوشند دیگه. برای اینکه سینه و قلب محفوظ باشد. که اگر تیر خورد به سینه و قلب نخورد. این شاعر می گوید لبسوا القلوب علی الدروع اصحاب امام حسین قلب هایشان روی زره بود یعنی اینقدر آمادگی برای شهادت داشتند.
یتهافتون الی ذهاب الانفس با همدیگر مسابقه می دادند بر جان دادن و شهادت. هرکدام اینطوری بودند.
الله اکبر!!
شب عاشورا بود. امام حسین علیه السلام رفت پشت خیمه ها که شناسایی کند که دشمن فردا از پشت حمله نکند. نافع بن هلال که یکی از اصحاب امام حسین است و داشت نگهبانی می داد می گوید یک مرتبه دیدم یک شبحی در تاریکی رفت. ترسیدم دنبال کردم دیدم خود آقا است. که رفت پشت خیمه ها. می گوید من آهسته آهسته دنبال امام حسین رفتم ولی با فاصله. فقط می خواستم مواظب آقا باشم نمی خواستم مزاحم باشم. با فاصله تعقیب می کردم حضرت را. یک مقدار که از خیمه ها دور شدیم امام حسین علیه السلام ایستاد. فرمود نافع! تو هستی؟ من که دیدم آقا متوجه شد رفتم جلو گفتم بله. حضرت فرمود برای چی دنبال من می آیی؟ گفتم بر جان شما ترسیدم. یک دریا لشکر ما را محاصره کرده ترسیدم کسی بیاید به جان شما صدمه بزند. آمدم فقط مراقبتون باشم. امام حسین علیه السلام دست من را گرفت فرمود نافع! هرچه خدا بخواهد همان می شود. بعد همینطور که دست من دست آقا بود شروع کردیم با همدیگر قدم زدن. خوش به حالش دستش در دست امام حسین بود. می گوید شروع کردیم با هم قدم زدن و می رفتیم. نور مهتاب بیابان را روشن کرده بود. از دور دوتا کوه پیدا بود. امام حسین صدا زد نافع! نمی خواهی بروی؟ اگر می خواهی برو. درست است که شب عاشورا ساعتی قبل به اصحاب فرمود من بیعتم را برداشتم هر کس می خواهد برود برود. اما شاید کسی رودربایستی کرده در جمع و نرفته ولی حالا در تنهایی است به من گفت حالا هیچ کس نمی بیند اگر می خواهی بروی برو. نافع می گوید من دلم ریخت. دلم ریخت. در نقل دارد که افتاد به پای امام حسین. گفت آقا کجا بروم من؟! کجا برم. یک عمر منتظر این زمان بودم که به شما فرزند پیغمبر یاری بدهم. حالا میگی برو؟! من کجا برم؟! حالا به فرض بروم و چهار صباحی بتوانم جان خودم را حفظ کنم بالاخره چی؟ آخرش که می میرم. آن وقت در آن عالم اگر چشمم افتاد به چشم جدتان اگر رسول خدا به من گفت رفتید، جان خود را حفظ کردید بچه من را تنها گذاشتید من چی جواب پیغمبر را بدهم؟ چی بگم؟ امام حسین فرمود بمان. می گه رفتیم گشتی زدیم، دوری زدیم، بعد برگشتیم به سمت خیمه ها، نزدیک خیمه ی حضرت زینب سلام الله علیها که رسیدیم امام حسین دست من را رها کرد و رفت داخل خیمه. می گوید من بیرون خیمه ایستاده بودم صدا را می شنیدم. گوش نایستادم ولی صدا به گوشم می رسید. دیدم بعد از اینکه با هم صحبت کردند حضرت زینب سلام الله علیها فرمود برادرم! یارانت را امتحان کردی؟ اینها فردا تنهایت نگذارند؟ در این جنگ تو را تنها نگذارند؟ نافع می گوید من گریه ام گرفت که حضرت زینب خیالش از ما راحت نیست. گریه ام گرفت و رفتم به سمت اصحاب. دیدم حبیب (بزرگ اصحاب، که از اصحاب پیغمبر بود) نشسته دارد شمشیرش را تیز می کند. رفتم به سمت او گفت نافع بشین رفع خستگی بکن. گفت حال ندارم. حبیب گفت برای چی؟ گفت الان از سمت خیمه حضرت زینب می آیم که با امام حسین صحبت می کردند حضرت زینب سلام الله علیها فرمود یارانت را امتحان کردی؟ فردا تنهایت نمیگذارند؟ حبیب! خانم از ما خاطر جمع نیست، خیالش از ما راحت نیست. بلند شو یک کاری بکنیم. حبیب بلند شد. اصحاب را صدا زد. بنی هاشم هم آمدند حضرت اباالفضل و حضرت علی اکبر و هفده هجده نفر از بنی هاشم آمدند. حبیب با احترام گفت که آقایان! شما بفرمایید. من با شما کاری ندارم. شما بفرمایید استراحت کنید من با شما کار ندارم من با یاران خودم کار دارم. حبیب به اصحاب گفت خانم حضرت زینب خاطرش از ما جمع نیست، به والله قسم اگر امام حسین به من اجازه می دهد همین الان به لشکر دشمن می زدم.برویم در خیمه ی حضرت زینب و تجدید عهد کنیم. حبیب این جمع را برداشت آورد دم خیمه ی حضرت زینب که با امام حسین داخل خیمه بودند. سلام کردند. بعد حبیب بن مظاهر الله اکبر! چه جمله ای گفت!! گفت دختران پیغمبر! دختران رسول خدا! ناموس امیرالمؤمنین! هذه اسیافنا و رماحنا و اسنتنا این شمشیرهای ما است اینها نیزه های ما است اینها را ما غلاف نمی کنیم تا در قلب دشمنان امام حسین فرو کنیم. ما او را تنها نمیگذاریم. تا آخرین قطره ی خونمان در خدمت سیدالشهداء هستیم. صدای گریه از خیمه ها بلند شد. زن و بچه ی امام حسین یک نفر از آن طرف که حضرت زینب بود یا ام کلثوم بود در نقل تاریخ دارد از خیمه ها صدا زد که خدا به شما جزای خیر بدهد. مردان خدا! یاران رسول خدا! از دختران پیغمبر دفاع کنید، از ناموس امیرالمؤمنین دفاع کنید. من یک جمله ختم مصیبتم عرض کنم و بحثم تمام.
حبیب عزیز! راست گفتی شما تا وقتی زنده بودید دفاع کردید اما نبودی عصر عاشورا که دیگر شماها نبودید که بچه های پیغمبر و بچه های امیرالمؤمنین چه کار کردند. در مقتل دارد که یَلُذنَ بعضهن ببعض به همدیگر پناه می بردند این زن و بچه. کسی را دیگر نداشتند. به همدیگر پناه می بردند. کوچکترها به بزرگترها. زینب چه کار می کرد باید همه را جمع می کرد؟
خدایا به آبروی سیدالشهداء و بچه هایش قسمت می دهیم دست ما را در دنیا و آخرت از دامانشان کوتاه مفرما.
خدایا عزاداریها اشکها توسلات را از همه ما و شیعیان امیرالمؤمنین قبول و ذخیره ی آخرتمان قرار بده.
به آبروی سیدالشهداء قسمت می دهیم به سر مقدسش فرج مولایمان امام زمان تعجیل بفرما.
خدایا حاجات شرعی جمع حاضر و همه مؤمنین و شیعیان امیرالمؤمنین برآورده به خیر بگردان.
خدایا به محمد و آل محمد قسمت می دهیم گرفتاری ها را از همه ی مؤمنین از همه ی کشورهای اسلامی و مظلومین خصوصا کشور امام حسین و امام زمان ایران برطرف بفرما.
خدایا به آبروی سیدالشهدا ذوی الحقوق این جمع شهدای بزرگوارمان شهدای مدافع حرم امام راحلمان همه را با سیدالشهدا محشور بفرما.
رهبر بزرگوارمان خدمتگزاران به دین مؤید و منصور بدار.
عاقبت همه مان ختم به خیر بگردان.
و عجّل اللّهمّ فی فرج مولانا صاحب الزمان
بازدیدها: 0
ممنون از مطالب خوب و مفیدتون