داستانی برای شاد کردن دل آزادگان

مشاعره آزادگان ایرانی در ایام اسارت | داستانی برای شاد کردن دل آزادگان

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / دفاع مقدس / آزادگان / مشاعره آزادگان ایرانی در ایام اسارت | داستانی برای شاد کردن دل آزادگان

احمد یوسف زاده گفته است: «در مراسم «شب شعر» که در اسارت «روز شعر» می‌گفتند، آقای شائق طلبه خوش‌ذوق یزدی گفت که او و دوستانش قصد دارند داستانی را که یکی از حاضرین داوطلب تعریف خواهد کرد، فی‌البداهه از نثر به نظم بکشند. یک نفر از جمعیت قصه غلام حسودی را که برای به‌دردسر انداختن اربابش خود را در خانه او کشته بود، تعریف کرد.

مشاعره آزادگان ایرانی در ایام اسارت | داستانی برای شاد کردن دل آزادگان

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام به نقل از خبر کزاری دفاع مقدس،  انتشارات مرز و بوم در پست اینستاگرامی خود روایت احمد یوسف‌زاده از برگزاری شب شعر در دوران اسارت که در کتاب لبخند در قفس آمده است را منتشر کرد.

احمد یوسف زاده گفته است: «در مراسم «شب شعر» که در اسارت «روز شعر» می‌گفتند، آقای شائق طلبه خوش‌ذوق یزدی گفت که او و دوستانش قصد دارند داستانی را که یکی از حاضرین داوطلب تعریف خواهد کرد، فی‌البداهه از نثر به نظم بکشند. یک نفر از جمعیت قصه غلام حسودی را که برای به‌دردسر انداختن اربابش خود را در خانه او کشته بود، تعریف کرد.

مشاعره آزادگان ایرانی در ایام اسارت
مشاعره آزادگان ایرانی در ایام اسارت

یک نفر به‌عنوان کاتب انتخاب شد تا شعر‌های سروده شده را یادداشت کند. شائق صف‌شکن شد و گفت: «زندگی می‌کرد در ایام دور.» احمد در ادامه آورد: «مردی از مردان خوب و باشعور.» علی گفت: «نام نیکش شهره آفاق بود» دوباره شائق گفت: «در صفا و در صداقت طاق بود» صادق به حرف آمد و گفت: «یک غلامی داشت او ظاهر صلاح» جواد که تاکنون مهلت نیافته بود، گفت: «از برون زیبا و از داخل تباه.»

شائق رو به کاتب گفت: «آقا ننویس، ننویس، قافیه غلطه، صلاح به تباه نمی‌خوره.» احمد در اصلاح قافیه گفت: «گمرهی، پوشیده در رخت فلاح» صادق گفت: «سینه‌اش از نور حق تاریک بود» جواد به تلافی شعر قبول نشده‌اش گفت: «گرچه در ظاهر قشنگ و شیک بود» جمعیت خندید. شائق گفت: «از حسادت موج می‌زد سینه‌اش» احمد آورد: «بود از ارباب بغض و کینه‌اش» علی گفت: «کرد طراحی شبی او حیله‌ای» شعرا در تلاش برای مصرع تکمیلی بودند که جواد باعجله گفت: «رفت در پستو و آورد میله‌ای» شائق پرسید: «جواد میله می‌خواست چه کار؟ طرف خودشو تو خونه اربابش مسموم کرده» شایق به کاتب گفت که این مصرع را هم ننویسد. جواد با سماجت گفت: «نزن بابا، خطش نزن، درستش کردم. رفت در پستو و آورد شیشه‌ای» جواد به کسی مهلت نداد و باز هم خودش گفت: «شیشه را بگرفت آن مرد چموش، کرد خالی از درونش سم موش» حالا جمعیت با تمام وجود می‌خندید.

صادق گفت: «ریخت در لیوان آب و سرکشید، رخت خود بر عالم دیگر کشید» شائق ادامه داد: «شهر، چون از ماجرا آگاه شد…» علی گفت: «نام صاحبخانه در افواه شد» جواد اضافه کرد که می‌شد هم گفت: «پوست صاحبخانه پر از کاه شد» باز صدای خنده به هوا رفت. شایق این مصرع جواد را هم سانسور کرد. احمد ادامه داد: «خواجه را بردند سوی دادگاه» جواد قبل از آنکه کسی بر او سبقت بگیرد، از احمد پرسید: «با همان پوستی که کردند پر ز کاه؟» خنده دیگر جمعیت را امان نداد. شائق گفت: «متهم کردند او را بی‌گناه» این را گفت و ختم داستان منظوم را اعلام کرد.

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *