ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد

ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد

خانه / پیشنهاد ویژه / ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد

«حمید بیات» رزمنده و جانباز ۷۰ درصد تویسرکان است که ۳۹ سال با درد و رنج ناشی از مجروحیت روزگار می‌گذراند، در بدترین شرایط به بیمارستان منتقل می‌شود و برای اینکه زنده بماند 16 بار به او شوک الکتریکی می‌زنند تا جایی که به گفته دکتر معالجش امیدی به زنده بودنش نبود که هیچ، تمام سینه‌اش هم می‌سوزد.

ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام: «حمید بیات» رزمنده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس از دیار سرافراز تویسرکان است که سال ۶۰ از ناحیه مغز و مخچه مجروح شد، دو برادر او «رحمان» و «علی‌اصغر» شهید و دو برادر دیگرش «حسن» و «حسین» جانباز دفاع مقدس هستند، پدر این ۶ برادر رزمنده و جانباز خود نیز رزمنده و پاسدار بازنشسته است.

به مناسبت هفته دفاع مقدس پای روایت دلچسب و غرورآفرین او و بخشی از رویداد مقدس هشت سال دفاع جانانه ملت ایران نشستیم که در ادامه می‌خوانید.

فصل اول

شبانه درس‌ می‌خواندم که جنگ به ملت ما تحمیل شد، قبل از اعزام یکی از دوستانم گفت: « تو که کارمند رسمی علوم پزشکی هستی برای چی میخای بری جبهه؟». خیلی ناراحت شدم، گفتم: «رزمندگان در جبهه می‌جنگند تا اسلام بماند، ما نمی‌خواهیم بخوانیم اسلام چیست؟»

در سن ۲۵ سالگی و با سه فرزند به جبهه اعزام شدم، مرحله اول سه ماه در بازی‌‌دراز منطقه غرب کشور مسوولیت داشتم اوایل جنگ از گروه و گردان خبری نبود، رزمندگان با یک اتوبوس از طرف بسیج عشایری غرب کشور اعزام شدیم.

ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد
ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد

وقتی رسیدیم شهید سروان شیرودی پرسیدند بچه‌های کجایند؟ علیرضا حاج‌بابایی پاسخ داد «بچه‌های همدان»، شهید شیرودی در ادامه گفت: چه کسانی دوره سربازی رفتند، تعدادی کمی بین ما بود، من دستم را بالا بردم و گفتم: «هر آموزشی غیر از هوایی و دریایی از جمله آموزش سلاح‌شناسی تا سلاح‌های نیمه سنگین دیده‌ام» هنوز حرفم تمام نشده بود که از سوی ایشان به عنوان یک بسیجی مسوولیت تپه شهدا «دامنه بازی‌دراز» مکان سوق الجیشی و استراتژیک حساس به من داده شد و ما هم به لطف خداوند اقدامات بسیار خوبی انجام دادیم.

شکوفا شدن خلاقیت در کاربردی کردن وسایل دور ریز در جبهه

دوباره که رفتم جبهه به عنوان امدادگر در درمانگاه شهید نجمی فعالیت می‌کردم، کارمند علوم پزشکی و نیاز شدید به افراد فعال در کادر پزشکی در جبهه کاملا مشهود بود، کار خیلی حساسی بود یک هفته در درمانگاه ماندیم، اقدامات اولیه روی مجروحین انجام می‌شد و در صورت نیاز به بیمارستان سر پل ذهاب اعزام می‌شدند تا اینکه امدادگران را بین سنگرها تقسیم کردند.

من و شیرزاد بیات به تنگه کورک در گیلان غرب جای بسیار دشوار قلب محور منطقه جنگی افتادیم. منطقه تنگه کورک آب نبود برای آوردن آب از تانکر حدود سه کیلومتر مسیر سخت را طی کردیم، برای دور ماندن از تیررس دیده‌بان دشمن یک جاهای کاملا به طرف زمین خم می‌شدیم منطقه بسیار حساس بود. رزمنده‌ها از کار ما ناراحت شدند، حاج آقای بیات رو به ما کرد و گفت: نیروهای رزمنده اول امیدشان به خداست، بعد به شما امدادگران و پزشکان. با اینکه تنها یک بهداشت‌یار بودم اما «دکتر» صدایم می‌کردند، رزمندگان با حضور امدادگران روحیه می‌گرفتند.

مجدد به درمانگاه شهید نجمی رفتم بعد از مدتی از آقای تهرانی مسوول درمانگاه خواستم برم خط مقدم. فهمیده بودم شب جمعه ۲۰ آذر سال ۶۰ عملیات می‌شود، چندین بار برای رفتن به خط را اصرار کردم و گفتم من از زن و بچه و همه چیز دست کشیدم که با دشمن در خط مقدم بجنگم.

آقای تهرانی از مهارت کارم خبردار بود بدون اینکه پاسخ درستی برای حضورم در خط بدهد مسوولیت تجهیز امدادگران را کار خیلی سنگینی بود را به من سپرد. کار را با گرفتن چهار نیروی انسانی و یک ماشین با گشت در  سطح شهر سرپل‌ذهاب و جمع‌آوری تیوپ‌های ماشین شروع کردم.

تیوپ‌ها را برای استفاده در آتل بندی «گارو» به اندازه چندین ماه برش زدیم، آقای تهرانی خیلی خوشحال شد. یک شب مانده به حمله بعد از رفتن به سلمانی، پیش امیدعلی سوری رفتم و با اعتمادی که به او داشتم از انجام عملیات و وصیت‌نامه‌ام مطلعش کردم. شب حمله با حس و حال عجیبی مرا بدرقه کرد، همه تعجب کرده بودند.

برای عملیات به سمت مقری به نام «شیشه‌راد» محل تقسیم نیروها حرکت کردیم، حمله به طرف شیاکوه، چرمیان و خاکریزها طراحی شده بود، پیش از قرائت دعای کمیل از من خواستند برای رزمندگان صحبت کنم، سردار همدانی هم آنجا بود، سخنرانی را با فلسفه عاشورا آغاز کردم و خطاب به رزمندگان در شب عملیات گفتم «امشب شب عاشورا و فردا روز حمله است، فردا تعدادی از شما شهید، مجروح و یا حتی اسیر می‌شوید، هر کس در این وادی نیست، می‌تواند برود … .»

مجروحیت مغز و مخچه با اصابت خمپاره

عملیات مطلع‌والفجر درگیری در منطقه گیلان غرب با رمز «یا مهدی ادرکنی» ساعت ۱۲ و نیم شب ۲۰ آذر سال ۶۰ در خاک خودمان با نیروهای عراق آغاز شد، دشمن نیروهای پشتیبان ما را قلع و قمع کردند، در عملیات در حین حرکت به جلو دو نفر را دیدم، مانده بودم، به طرفشان بروم یا نه که صدای نفربری از دور آمد نمی‌دانستم که نفربر ایرانی است یا عراقی. خیلی جلو رفته بودم، نشستم که کمی آب بخورم دیدم قمقمه پلاستکی ترکیده و آبی ندارد در حالی که هیچ رمقی نداشتم، نفربر جلوی من رسیده بود، وقتی به خودم آمدم، جلوی نفربر نشسته بودم، یک نفر گردنم را به عقب کشید، در این فکر بودم که الان باید اشهدم را بخوانم که گرمای بوسه‌ای آشنا را روی گونه‌ام حس کردم، حسن جدیدی همرزمم بود و همشهری‌ام، نفس عمیقی کشیدم و آسوده شدم.

همه شیارها پر از مجروح بود، جلوتر که رسیدیم من را پیاده کردند، به حرکتم ادامه دادم برای چند لحظه به عقب نگاه کردم، اثری از نفربر نبود، گویا در رویا دیده باشم؛ دلم شکست. رزمندگان صدایم می‌زدند که «جلوتر نیا! آتش خیلی سنگین است»، اما من ادامه دادم که به یکباره یک خمپاره نزدیکم خورد و مهلتم نداد، بلافاصله زمین بخوابم، ترکش به سرم اصابت کرد، آنقدر ضربه شدید بود که به خاطر آنی بودنش، درد آن را حتی به اندازه کندن یک مو از پشت دست حس نکردم. خدا می‌داند چه کسانی و چه زمانی مرا از منطقه بردند. خشک شدن لخته خون به کلاه طبق گفته دوستان نشان می‌داد زمان زیادی بیهوش در منطقه افتاده بودم. مسیری که مجروح شده بودم هم خیلی صعب‌العبور بود.

ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد
ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد

قطع امید پزشکان از زنده ماندنم/ ۱۶ بار شوک الکتریکی

بعد از عملیات هلیکوپتری در منطقه گشت می‌زند و مجروحان را به بیمارستان می‌برد، نمی‌دانم چطور متوجه من می‌شوند و مرا می‌برند سرپل ذهاب، کادر بیمارستان شدت مجروحیتم را که می‌بینند به بیمارستان کرمانشاه و از آنجا هم با سرعت به بیمارستان امام خمینی رحمت الله علیه تبریز انتقال می‌دهند.

دکتر اصغری اولویت درمان را به افرادی که امید به زنده ماندنشان بود، داده بود، آخرین نفری را که دید من بودم، عمل آنقدر سنگین و سخت بود که تعدادی از ترکش‌ها خارج شد و بقیه در بدنم ماند، طبق گفته پرستار ۱۶ بار در حین عمل می‌میرم. اکبر بیات یکی از رزمندگان، می‌گوید وقتی از اتاق عمل بیرونم که آوردند مادر شهیدی حال مرا که می‌بیند، پس از اجازه از رئیس بیمارستان کنارم می‌ماند.

 بعد از مدتی متوجه وضعیتم شدم. همان لحظه در دلم از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خواستم لطف‌الله بیات را برساند تا پدر و مادرم را از وضعیتم مطلع کند که یکباره گرمای نفسی را در صورتم احساس کردم؛ خودش بود. گریه‌ام گرفت و با ناله گفتم «کاش حضور خود شما را آقای من صاحب‌الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف طلب می‌کردم» که لطف‌الله گریه افتاد و گفت «ما را به اندازه سرباز آقا قبول نداری؟».

با دل شکسته، درد زیاد، چشمان بسته و غربت روی تخت بیمارستان بودم، لطف ‌الله پانسمان چشمم را باز کرد و پرسید: «دستم را می‌بینی؟» با این کارش متوجه شدم که دید ندارم این حالت چشم را تا یک سال با خود داشتم الان هم ترکش زیادی در مرکز بینایی‌ام مانده است.

خانواده‌ام هیچ‌ خبری از وضعیتم نداشتند مادرم روحیه بسیار بالایی دارد وقتی لطف‌الله به روستا می‌رود جمعیت زیادی دور او جمع می‌شوند فکر می‌کنند من شهید شده‌ام مادرم سکینه خانم دست لطف‌الله را می‌گیرد و با گریه می‌گوید: «راضی‌ام به رضای خدا، نمی‌خواهم دشمن خوشحال شود، پسرم حمید را در راه امام حسین علیه السلام دادم فدای اسلام و امام» لطف‌الله خبر مجروحیتم را می‌دهد که مادرم سجده شکر بجا می‌آورد.

چهار ماه که در بیمارستان تبریز بستری بودم، پدرم از حرف نزدن دو روزه و بیهوشی و به کام مرگ رفتنم نزد دکتر می‌‌گوید که دکتر جواب می‌دهد «به خدا قسم، امیدی به زنده مانده پسرتان نداشتم، ۱۶ بار قلب را شوک الکتریکی دادیم طوری که تمام سینه‌اش به خاطر شوک سوخته است».

برادر و پدرم تلاش می‌کردند من در بیمارستان بمانم؛ اما آنجا خیلی بی‌تاب ‌بودم، دوست داشتم برگردم پیش همرزمانم. بالاخره هم موفق شدم. با اینکه خودم و برادرم کارمند بهداری بودیم و شرایط انتقالم به شهرستان آسان بود اما آنقدر خانواده درگیر وضعیتم بودند که با اتوبوس راهی تویسرکان شدیم از تبریز تا کنگاور پدرم رو به بالا خوابید و مرا روی سینه‌اش گذاشته بود و برادرم حسن سرم گرفته بود، هر چه از خداوند می‌خواستم عنایت می‌کرد انگار مرغ آمین بالای سرم باشد.

دلتنگ جبهه و همرزمانم بودم، جبهه یک تکه از بهشت بود هر کس این فضا را درک کرده می‌داند بهشت چیست؟

برای ۱۲ ماه زیر نظر دکتر طباطبایی متخصص مغز و اعصاب و دکتر جلیل غلامی متخصص چشم بودم امکانات کم بود اما وقتی خداوند اراده کند، خودش نگهت می‌دارد. چند ماه بعد از مجروحیتم در تویسرکان بودم، حال یک ماهی را داشتم که از آب گرفتنش، سنگر برای من دریا بود و من هم آن ماهی تشنه برگشت به دریا.

قبل از اعزام به جبهه و ماه محرم بود در جمع مردم روستای «کارخانه» سخنرانی کردم با این مضمون که «اگر جلوی دشمن را نگیریم آب و خاک کشور را به تاراج می‌برند و با حکومت بر کشور نفس کشیدن راحت را هم از ما می‌گیرند، امروز باید وارد عمل شویم و…» بعد از سخنرانی حدود ۱۸ نفر از جوانان روستا گفتند به قتلگاه امام حسین علیه السلام عهد می‌بندیم به جبهه می‌آییم.

تحمل ۳۹ سال درد / همسرم مجروح واقعی است نه من

سال ۶۲ به طور کلی در خدمت سپاه بودم، بعد از ساعت اداری یکی از کارهایی که به دعوت سپاه آغاز کردم، جذب نیرو بود خداوند توان بالایی در اقناع به من عنایت کرده. تا دو الی سه سال پیش هم در مدارس از دفاع مقدس حرف می‌زدم که متاسفانه با عمل جراحی کمرم دیگر نتوانستم آن را ادامه دهم.

الان ۳۹ سال است با ترکش‌های جا خوش کرده‌ در مغزم خو کرده‌ام، وقتی تشنج می‌گیرم و امواج به مغزم می‌رسد، بیهوش می‌شوم. یک روز محبت زیاد پدرم توجهم را جلب کرد، از او دلیلش را پرسیدم و گفتم نه قربان صدقه‌ شما نه آرزوی شهادت برایم! گفت «حمید جان! تو روزی چند بار مقابل چشم من و مادرت پر پر می‌شوی در حالی که دو برادرت یکباره شهید شدند» اینجا بود که فهمیدم معصومه خانم همسرم، مجروح واقعی است نه من!

فصل دوم

سال ۶۲ که به دعوت سپاه در برای جذب نیرو فعالیتم را آغاز کردم آن هم با وجود شدت مجروحیتم، تلاشی عجیب برای پیروزی جبهه حق بر باطل را در کارم گنجاندم، وقتی حرف از جبهه و رزمنده‌ها و ایثار و شهادت می‌شد کاملا حال و هوای خط مقدم در وجودم زنده می‌شد و خودم را بین همرزمانم می‌دیدم.

وقتی از تاثیرگذاری سخنرانی‌هایم بین مردم می‌شنوم به این موضوع پی می‌برم که خداوند مرا فقط برای اینکه سفیر اسلام و انقلاب باشم سرپا نگه داشته، خاطرات فصل دوم زندگی‌ام زیاد است.

ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد
ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد

با عنایت خداوند با مجروحیت شدید سفیر اسلام و انقلاب شدم

یک روز از روزهای جبهه برای جذب نیرو به مسجد روستای سیدشهاب رفته بودم، سخنرانی‌ام را با این مضمون آغاز کردم که: «دشمن جنگ را با نیت تسخیر ایران آغاز کرده؛ اما کورخوانده، کشور در دستان ولایت فقیه است، به لطف خدا و همت شما مردم نمی‌گذاریم یک وجب از خاکمان به دست دشمن بیفتد، هر کس دارد هوس کربلا بسم‌الله »، حرفم که تمام شد یک نفر از بین جمعیت بلند شد و گفت: «خود شما جبهه رفتید که ما را دعوت می‌کنید؟» آقای عزیزی روحانی مسجد گفت: «آقاحمید اینها ۶ برادرند که همه رزمنده‌اند، خودش هم جانباز ۷۰ درصد است و برادر شهید، پدرش هم سپاهی و رزمنده.» اما من اصلا از خودم دفاع نکردم.

روزی هم در جمع مردم برای جمع‌آوری کمک غذای به جبهه‌ها حرف می‌زدم: «شما تاکنون با جان خود جهاد کردید، امروز از مالتان جهاد کنید، رزمندگان نان می‌خواهند و….» روز بعد از سخنرانی یک خاور و یک نیسان نان برای رزمنده‌ها پخته و تحویل سپاه شد. راستش در هر لحظه از سخنرانی‌ها در انتظار تشنج و بیهوشی‌ام، اما با عنایت خداوند خستگی و ضعفم بعد از اتمام کار خودش را نشان می‌دهد.

یک روز هم در خط مقدم در سنگر مانندی برای ۱۵۰ نفر که اکثرا فرهنگی بودند، سخنرانی کردم، صحبت‌هایم را با بسم الله الرحمن الرحیم ا فمن یمشی … آغاز کردم و توصیفی از حال رزمندگان و ترفندهای دشمنان برای از پا درآوردن ملت گفتم در حین سخنرانی گریه همه بلند شد و عزمی راسخ برای حضو در جبهه شکل گرفت که شکوه‌آفرین شد.

در حینی که برای رزمندگان حرف می‌زدم حواسم متوجه رزمنده‌ تشنه‌‌ای شد، در حال کندن سنگر با کلنگ بود برایش آب بردم، از دستانش خون می‌چکید، لطافت پوست دستانش نشان می‌داد شاید جز کاغذ و قلم چیز دیگری لمس نکرده باشند، پرسیدم که گفت: «در خانه ما سه نفر خدماتی و دو تا سه باغبان کار می‌کنند، تاکنون دستم برای برداشتن یک برگ خزان هم به کار نرفته» گفتم: «برای چه جبهه آمدی؟» گفت: «دفاع از وطنم، دینم و مردم»

خاطره‌ای که هوش از سرم برد

یک روز غروب فروردین تپه شهدا دو نفر از نیروها به نام عزت میرمعین اهل آرتیمان و بهبود الوندی اهل سرابی هر دو از هم باروحیه‌تر و بانشاط‌تر برای گشت رفته بودند، هوا تاریک شد اما برنگشتند، با دوربین ته دره‌ها شروع کردم به جستجو، پس از دقایقی دیدم دارند از ته دره با کوله‌باری می‌آیند، در صورتی که دست خالی رفته بودند. همین که رسیدند، پرسیدم «کجا بودید؟» گفتند «رفتیم سنگر عراقی‌ها» آنجا هر نوع کنسرو و مواد بهداشتی و دستمال کاغذی جیبی پیدا می‌شد. مواد غذایی ذخیره شده در سوله‌های عراقی‌ها در خاک ایران که در دست دشمن بود، سندی دیگر از حمایت‌های کشورها از بعثی‌ها بود.

اول خودم رفتم بازرسی وقتی مطمئن شدم خبر سوله‌های پر از غذا را به «شیشه‌راه» مقر تقسیم نیرو جناب سروان شیرودی دادم بعد از یک دعوای مفصل گفتند به دلیل حساس بودن منطقه موضوع باید برای انجام عملیات مخفی بماند.

گفته شد، سنگری برای دیده‌بانی از این سوله‌ها در بالای تپه بکنیم، در حال ایجاد سنگر بودیم که دشمن منور زد، یکی از بچه‌ها همزمان با ما روی زمین دراز نکشید، همین بی‌احتیاطی باعث لو رفتن سنگر و بمباران منطقه شد.

شهیدی که چند بار خبر از شهادتش می‌دهد

علاوه بر من برادران دیگرم هم جبهه بودند، علی‌اصغر ۶ بار در جبهه مجروح شد، ۲۲ ساله بود، تنها یک هفته از مراسم عقدش می‌گذشت که به خط مقدم اعزام شد. هنگام رفتنش پرسیدم «تو که می‌خواستی برگردی خط، چرا متاهل شدی؟» با خنده گفت: «سنت رسول الله است و بر هر مسلمانی واجب، من ۶ سال خط مقدم هستم و هیچ اتفاقی نیفتاده».

علی‌اصغر پاسدار بود و به محض شروع جنگ به جبهه رفت، از خصلت‌هایش می‌توانم پایبندی‌اش به ارزش‌ها را بگویم و شجاعتش، روزی که به خط رفت، پدرم غروب همان روز، شب عید غدیر آمد منزل ما، گفت: «حمید! برای اصغر دل‌آشوبم» او را دلداری دادم و گفتم نگران نباشد.

بعد از از آن میوه خریدیم و رفتیم منزل همسر اصغر، پدرم که رسید منزل من هم رفتم. همه سرپا ایستادیم که تلفن زنگ زد «یوسف سوری» پسرخاله پدرم بود، پرسید «از اصغر چه خبر؟» که با خوشحالی گفتم «اصغر زن گرفت و بعد هم رفت منطقه»، هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «اصغر زخمی شده»، پدرم گوشی را گرفت و گفت: «یعنی مجروحیت اصغر از حمید بدتره؟» تا به خودم آمدم پدر و مادر و حاج اکبر با ماشین همسایه به منطقه رفته بودند.

به خاطر درد ناشی از مجروحیتم قرص دیازپام ۱۰ خورده بودم با این وجود به معراج شهدا زنگ زدم و جویای حال برادرم شدم که گفتند پیکر شهید را همین الان آوردند، شوکه شدم، شهید شده بود. یاد آن لحظاتی افتادم که اصغر از شهادتش خبر داده بود، آن هم چند بار.

هر کس وصیت‌نامه اصغر را بخواند می‌فهمد او شهید بوده و ما نمی‌دانستیم، در وصیت‌نامه‌اش آورده:

«پدر و مادر عزیزم این هدف را آزادانه و آگاهانه انتخاب نموده‌ام و برای به دست آوردند آن که شهادت باشد از جان خود خواهم گذشت و نیاز نیست برای من جزع و بی‌تابی کنید، اگر خواستید گریه کنید فقط برای امام حسین علیه السلام گریه کنید ولاغیر، این خواست من بوده و انشاءالله به آن خواهم رسید.»

روز تشییع جنازه حاج آقا هدایتی‌نژاد که آن زمان امام جمعه تویسرکان بود از من خواست صحبت کنم،  با غرور از شهادت برادرم حرفم را با نام الله آغاز کردم و فریاد زدم «بگذار این جسم‌های خاکی بروند، روح آزاد شود و در بیابان باز نامتناهی به لقا الله برسد. امام زنده باشد و بماند، انقلاب و شما مردم بمانید، اگر قرار باشد من بگویم برادر شهیدم پس شما چکاره هستید، همه شما پدر و مادر شهید هستید. مردم این شهید، شهیدی است که در شب عید غدیر به شهادت رسیده نامزد یک هفته‌ای را رها کرده و رفته است شما یک داماد را تشییع کردید…».

معقدم اگر برخی از رزمندگان در شرایط جانباز، ایثارگر و آزاده ماندند و نرفتند تنها برای این است که سفیر انقلاب باشند.

رحمان خبر شهادتش توسط منافقین را داده بود/ تشییع برادر در سالگرد شهادت برادر

قبل از سخنرانی همه خانواده و دوست و آشنا به خاطر وجود ترکش‌ها در مغزم از اینکه تشنج کنم و بیهوش شوم ترس داشتند و نگرانی‌شان کاملا مشخص بود؛ اما شهادت برادرم مرا مثل کوه مقاوم کرده بود. شهادت خواست خود اصغر بود اگر به شهادت نمی‌رسید باخت از آن ما بود شهادتش حاصل ۶ سال خون دل خوردن و زحمت در جبهه و ۷، ۸ بار مجروحیت بود و من معتقدم که باید ارجع الی ربک … می‌شد.

تشییع جنازه اصغر شوک عجیبی به شهر داد طوری که آقای بیات متخلص به «وامق» زنگ زد منزل ما و شعری که در وصف شهادت اصغر سروده بود را خواند.

آنکه جان در ره محبوب فدا کرد منم                 نوعروس از پس یک هفته رها کرد منم 

در شب عید غدیر آنکه ز خون سر خویش          به ولای علی امضای رسا کرد منم  

«رحمان» برادر کوچکم به قولی عزیزدردانه خانه بود، ۱۷ سالگی به جبهه اعزام شد. دو بار تا حد مرگ رفته و برگشته بود، یکبار سیلاب بهاری رودخانه او را با خود برد اما با تلاش پزشکان احیا شد و به زندگی بر‌گشت، یکبار دیگر در حین ساخت‌ خانه پدری از دو طبقه افتاد و دستش شکست اما مجدد سرپا شد.

رحمان سه ماه در جبهه ماند و تابستان برگشت. دوباره برای عملیات مرصاد رفت، رحمان از روز شهادتش و اینکه به دست چه کسانی شهید می‌شود، خبر داشت. بارها می‌گفت من به دست منافقین شکنجه می‌شوم و به شهادت می‌رسم به همین دلیل به بدنش سختی و رنج می‌داد تا آستانه تحملش را برای تاب‌آوردن شکنجه دشمن بالا ببرد.

من هم به خاطر حساس بودن شرایط در عملیات مرصاد بودم پس از برقراری ارتباط با خط مقدم متوجه شده بودم که بچه‌های تویسرکان را شبانه از دزفول برای عملیات مرصاد آورده بودند، با اینکه برای بازرسی اتوبوس‌ها خودم هم بودم اما نمی‌‌دانم چرا اتوبوس رزمندگان تویسرکان را ندیده بودم.

رحمان گفته بود سالگرد شهادت برادرم اصغر به شهادت می‌رسم پس مراسم هر دوی ما را با هم بگیرید تا هزینه کم و زحمت مردم زیاد نشود. همین طور هم شد، روز سالگرد شهادت علی‌اصغر، رحمان هم شهید شد و پیکرش هم تشییع، همه در بهت بودند، هیچ‌کس باور نمی‌کرد که حرف رحمان درست از آب درآید. وقتی جنازه رحمان را دیدم { اشک از چشمان جاری می‌شود} دیدم که شکنجه شده بود، این شعر ملااحمد نراقی به ذهنم آمد که

سر کویش هوس‌داری هوا را پشت پایی زن      در این اندیشه یک رو شو دو عالم را قفایی زن

بساط قرب می‌جویی خرد را الوداعی گو             وصال دوست می‌خواهی بلا را مرحبایی زن

خطاب به جنازه‌اش گفتم: رحمان جان! بلا را مرحبایی زدی نه اینقدر که نه مادر و نه پدر تو را نشناسند.

صورت و بدنش با شکنجه منافقین قابل شناسایی نبود، منافقین در تنگه مرصاد، وقتی شب می‌رسد، تعدادی از رزمندگان مجروح را آنقدر با قنداق تفنگ و گلوله شکنجه می‌دهند که تمام استخوان‌هایشان خرد شده بود. پدرم جنازه برادرم را از طریق دستمال گردنی که به او داده بود، شناسایی کرد. رحمان وقتی مجروح می‌شود، دستمال را پاره می‌کند و یک تکه از آن را بر پای تیر خورده و تکه دوم را دور گردن خود می‌بندد.

مادرم بر پیکر رحمان نشست و قوی مثل همیشه با کمک از حضرت زینب سلام الله علیها {گریه اجازه نمی‌دهد واژه‌ها کامل ادا شوند} گفت: «رحمانم فدای حضرت علی‌اکبر علیه السلام و حضرت علی‌اصغر علیه السلام فرزندان امام حسین علیه السلام» این روحیه مادرم ناشی از تقوا و ولایت پذیری‌اش بود، او همیشه در زندگی برای همه ما الگویی از استقامت بود. مادرم قهرمان روحیه است آن هم با وجود شهادت علی‌اصغر و رحمان و رنج ۳۹ ساله من!

همه برادران پا به رکاب اسلام و انقلاب

برادرانم حسین و حسن هم هر دو جانباز دفاع مقدس هستند، حسین جانباز شیمیایی و پاسدار بازنشسته، حاج حسن هم کارمند شبانه‌روزی داروخانه ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و مسوول درمانگاه شهید مدنی بود که الان بازنشسته شده، حاج حسن هم جبهه بود اما زمان بمباران جانباز شد، مادرم اجازه نمی‌داد ما در خانه باشیم خودش همه ما را راهی جبهه کرد. می‌گفت شما باید دشمن را از پا درآوردید پس باید به جبهه بروید. او با وجود اینکه سواد ندارد و تنها می‌تواند قرآن بخواند اما بسیار دانا و آگاه است.

آن توقعی که شهیدان از جامعه داشتند، امروز نیست، دشمن حریص است نسبت به کار بزرگی که در کشور شده به راحتی ما را رها نمی‌کند، پس باید ولایی بمانیم و راه و آرمانمان همچون دوران انقلاب و هشت سال دفاع مقدس حسینی باشد تا دشمن هست ما نباید از پای بنشینیم.

برخی در خصوص مسائل کشور کاسه داغ‌تر از آش می‌شوند با اینکه نه جبهه رفتند، نه شهید دادند نه جانباز و هیچ کاری برای کشور و انقلاب نکردند. علی‌اصغر برادر شهیدم در پاسخ به این‌ تفکر با جسارت می‌گفت: «ما اهل جنگ نبوده و نیستیم؛ لکن اگر کسی تعدی کند دهانش را خرد می‌کنیم.»

مبنای خدمت اگر رضای خداوند باشد همه مشکلات حل می‌شود، دفاع هشت ساله ما مقدس شد چون الهی بود. مدیریت‌های ضعیف به این نگاه و جایگاه ضربه بیشتری می‌زند و می‌شود بستر بروز اختلاس‌ها و این‌گونه مسائل که در جامعه می‌بینیم، که واقعا باعث ناراحتی دلسوزان و رزمندگان دفاع مقدس شده است.

حقوق اصغر۴ هزار تومان بود یک بار درخواست کمک مالی پدرم را با او مطرح کردم، گفت پول‌هایم را به یک بنده خدایی که خانواده ضعیفی دارد، دادم. آدم گرفتاری می‌دید پولش را به او می‌داد. روح‌های الهی، ثروت اندوزی را نمی‌پذیرند. شهدا بهترین الگو برای زندگی هستند چراکه افکار، راه و مقصدشان الهی بود.

ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد
ناگفته های کسی که 16 بار مرد و زنده شد

فصل سوم

معصومه جلیلوند، همسر «حمید بیات» جانباز ۷۰ درصد عملیات مطلع‌و الفجر در سال ۶۰ هم می‌گوید: آقاحمید وقتی تشنج می‌کرد دهانش کج می‌شد، بردارش حاج حسن را خبر می‌کردم وقتی آمپول می‌زد آرام می‌گرفت.

از سال ۶۰ تا امروز ۳۹ سال پرستاری‌اش را می‌کنم، بچه‌ها همه کوچک بودند، تشنج می‌کرد می‌ترسیدند و با گریه و فریاد می‌رفتند کوچه؛ نمی‌توانستند پدرشان را در آن وضعیت ببینند پس از تزریق آمپول همسرم تا دو روز بیهوش بود، خداوند به من صبر عجیبی داده بود.

حالت تشنج را با چشم به هم زدنش متوجه می‌شدم، تا برادرشوهرم برسد، کتابی چیزی زیر دهانش می‌گذاشتم، تشنج‌اش تازه چهار ساله کنترل شده {خطاب به من } اگر شرایط قبل بود هنگام صحبت چندین بار تشنج می‌کرد.

هیچ وقت حاج حمید را تنها نگذاشتیم صبر و تحملمان زیاد شده؛ بچه‌ها به اخلاق پدر عادت کردند، به خاطر پدر، ساکت بودن اولویت فرزندانم شده، هنوز هم هست، نوه‌هایم هم می‌دانند باید ساکت باشند، بچه‌هایم عادت کرده‌اند به صبوری، حتی نوه‌هایم. وقتی درد دل می‌کنند، می‌گویند یکبار حسرت به دلمان ماند مثل بچه‌های دیگر با پدرمان برویم تفریح یا تا سر خیابان.

  سعید فرزند بزرگم متولد ۵۵ و مدافع حرم است تولد دو فرزندش در سوریه و لبنان بود. بیشتر از همه ما مقید و مدافع اسلام، انقلاب و راه امام و شهداست، گوش به فرمان رهبری است.

زمان انقلاب در اوج درگیری‌ها فعال بودم، سعید فرزندم کوچکم را بغل می‌کردم و می‌رفتم راهپیمایی. پسرم کاملا انقلابی تربیت شده، امروز هم مدافع حرم و افتخار من و خانواده است. یادم هست در بچگی فریاد «مرگ بر شاه» سر می‌داد، حالا هم «مرگ بر آمریکا» شده شعار زندگی‌اش.

گاهی اوقات منافقین به مادرشوهرم می‌گفتند خود شما خواستید فرزندتان شهید شود، او هم سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت: تمام فرزندان و خانواده‌ام را فدای امام حسین علیه السلام و علی‌اکبر علیه السلام و علی‌اصغر علیه السلام و امام خمینی می‌کنم.

همسرم نذرش را وقتی امام به ایران آمد ادا کرد، تعداد زیادی از اهالی روستاهای کارخانه و همجوار آبگوشت داد. همسرم گفت: «نذر کردم امام خمینی رحمت الله علیه به سلامت به ایران برگردند به مهمانانی از روستاهای کارخانه و قصبستان غذا بدهم» دو روز بعد از ورود امام به کشور از علی‌اکبر آشپز برای پخت آبگوشت دعوت کرد اما او قبول نمی‌کرد بالاخره، بعد از اصرار زیاد حاضر شد، بیاید.

جمعیت زیادی آمده بودند آشپز نگران شده بود؛ بعد از ساعتی مرا صدا زد و گفت: «می‌خواهم در درگاه خداوند استغاثه کنم نسبت به انجام این کار خیر تعلل کردم» آقاحمید می‌پرسد «مگر چه شده؟» می‌گوید: «برکت عجیبی در غذای نذری دیدم هر وقت دست می‌برم برای گوشت ظرف مثل ساعت اول پر از گوشت است» .

یک عده‌ای وقتی ما را می‌بینند، می‌گویند کاش ما هم رفته بودیم جبهه و تنها یک تیر خورده بودیم. اگر این حرف زدن با غرض نیست و در حرفشان صادق‌اند خود یا فرزندانشان برای جنگ به سوریه، لبنان و عراق بروند.

در گذشته زندگی ساده بود و همدلی و ایثار به همنوع جای مادیات بر دل‌ مردم حاکم بود، اوایل انقلاب چندین خانوار با هم زندگی می‌کردیم آن هم با شادی و آرامش اما حالا عده‌ زیادی با وجود زندگی‌ مجزا و امکانات زیاد تحمل یکدیگر را حتی برای مدت کوتاهی ندارند؛ نعمت فراوان است اما شکر نعمت کم، یا اینکه اصلا نعمات نادیده گرفته می‌شوند.

دنیا فناپذیر است و تنها کار خیر است که می‌ماند؛ برای حال خوب خودمان و مردم باید فرهنگ ایثار و شهادت را زنده کنیم و شاکر درگاه الهی باشیم، راهی جز این نیست که نیست.

منبع: فارس

بازدیدها: 0

پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *