«همراه» (قسمت سوم) / حجت الاسلام والمسلمین غلامحسین حقّانی

خانه / پیروان عترت / «همراه» (قسمت سوم) / حجت الاسلام والمسلمین غلامحسین حقّانی

بالاخره سال1357 انقلاب اسلامي به رهبري امام(ره) پيروز شد، فعاليتهاي غلامحسين شكل ديگري پيدا كرد، حالا ديگر بيشتر تهران مي­رفت و عضو كميتة استقبال امام خميني(ره) شده بود و از اين جور برنامه­ها داشت. بعد به دستور امام (ره) از آنجا كه خيلي با روحيه و فرهنگ و اوضاع بندرعباس آشنا شده بود و مردم هم به او علاقه و اعتماد داشتند، امام جمعة بندرعباس شدند.

باز هم از هم دور بوديم، غلامحسين مي­گفت اوضاع فرهنگي و سياسي بندرعباس براي دخترهاي ما خوب نيست و هنوز امنيّت ندارد، فساد اخلاقي و اجتماعي زياد است، بنابراين صلاح دانست كه قم باشيم و ايشان بندرعباس زندگي كند، البته هر وقت مي­توانست و فرصت مي­كرد به ما سر مي­زد. بچّه­ها هم ديگر به اين شرايط عادت كرده بودند و ديگر اين طور زندگي كردن را وظيفة خودشان مي­دانستند. بعدها در انتخابات دوره اول مجلس، مردم بندرعباس او را به نمايندگي مجلس انتخاب كردند و غلامحسين بيشتر بايد تهران مي­ماند.

يادم هست همان موقع­ ها بود كه همسر شهيدبهشتي به من گفتند: هرطور شده بايد بياييد تهران، ديگر بسّ است اين همه دوري و جدايي، و اتفاقاً غلامحسين هم آمد و ما را برد تهران پيش خودش، منزلمان نزديك مجلس بود، نزديك بهارستان.

31322_orig

اين طوري بيشتر مي­ ديدمش، تقريبا يازده ماه كنار هم زندگي كرديم، هرچند وقتش صرف انقلاب و مجلس مي­شد. حضرت آقا (رهبري) بعدها گفتند: حقّاني به اندازة چهار نفر توي مجلس كار مي­كرد، در حالي كه حتّي يه ميز هم براي خودش نداشت.

خيلي بي ­توقّع بود و ساده زندگي مي­كرد، از مقام و مسئوليّت خوشش نمي­ آمد. برايش محافظ و راننده گرفته بودند، اما همه را رد كرده بود، با اينكه رانندگي­ اش خوب نبود. من خيلي مي­ترسيدم و نگرانش مي­شدم، يادم هست يك بار به او گفتم شما وظيفه داريد، مردم به شما نياز دارند، بايد در راه خدا تلاش كنيد، پس بايد مراقب خودتان باشيد، رفت توي فكر و گفت: يعني به نظر شما همه­ اش در راه خدا بوده؟ خدا كند اين طور باشد كه شما مي­گوييد، دعا كنيد كه حقيقتا همين طور باشد… و در حقيقت هم همين طور بود.

اين آخري­ ها خيلي دلم برايش مي­سوخت، روزهاي آخر، سه ماهي­ مي­شد كه حتي نشد يك غذاي درست و حسابي بخورد، هيچ وقت سرِ غذا نمي­رسيد، لقمه­ ناني مي­خورد و همين… برايم عجيب بود، چطور مي­توانست با اين همه كم­ خوابي و كم­ غذايي اين قدر كار بكند… حقيقتا خدا به شهيدان روزي مي­دهد، فكر مي­كنم غلامحسين حتي قبل از شهادتش هم از پيش خدا روزي مي­خورد، انگار خدا نمي­خواست از عالم مادّي و زميني ارتزاق كند، خيلي هم زيبا شده بود.

زندگي­مان عسل بود، شيرين، همديگر را دوست داشتيم. خيلي… بعد از اين همه سال هنوز هم هر روز توي خانه­ مان حرف غلامحسين است. يك روز هم نيست كه حرفي از غلامحسين به ميان نيايد. از بس غلامحسين خوب و راحت زندگي مي­كرد و به من هم ياد داده بود كه زندگي را آسان بگيرم.

رفته بوديم بندرعباس براي تشرّف به مكّه، از همان جا با دخترم تماس گرفت و نيابت گرفت براي اينكه صيغة عقدش را با پسري كه مي­شناخت بخواند. به همين سادگي و آساني و دخترم را كه آن موقع چهارده ساله بود، شوهر داد. حتّي بدون اينكه عروس و داماد همديگر را ببينند، كه بحمد الهي الان خيلي خوشبخت هستند. مي­گفت بايد آسان گرفت، خصوصا در زمينة ازدواج، وقتي دختر به تكليف رسيد و آن شعور عقلي را پيدا كرد، نبايد منتظر شويم تا چه و چه …، اگر پسر مناسبي را مي­شناسيم بايد خودمان پيش­قدم شويم.

خب، روزهاي سخت هم زياد بود. غلامحسين از من دور بود، بچه­ ها دلتنگي مي­كردند و من در اين كورة دوري، جدايي و دلتنگي آبديده مي­شدم و رشد مي­كردم. سعي مي­كردم هر طور شده، صبور باشم، سورة والعصر را زمزمه مي­كردم و اين به من آرامش مي­داد. وقتي يادم مي­ افتاد كه غلامحسين چقدر سختي مي­كشد، درس مي­خواند، كار مي­كند، دوري­ ما را هم تحمل مي­كند، تحمل مشكلات برايم خيلي راحت­ تر مي­شد.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *