پشیمانی مادر شهید! با گفتن «شما چشم من هستی و امام قلب من» مرا قانع کرد که به جبهه برود

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / انقلاب اسلامی / پشیمانی مادر شهید! با گفتن «شما چشم من هستی و امام قلب من» مرا قانع کرد که به جبهه برود

مادر شهید محمدپور گفت: محمدهادی پاپیچ من شد و گفت «شما چشم من هستی و امام قلب من» حالا امام دستور داده که «برویم به جبهه ها» و من منتظر اجازه شما هستم! وقتی این جملات را شنیدم از مخالفت برای جبهه رفتن محمدهادی پیشمان شدم

ظهر یک روز بهمن که اصلا هوا هیچ شباهتی با زمستان ندارد راهی خانواده شهید محمدپور می شویم. گرمای هوای به قدری است که یکی از همراهان می گوید باید «کولر» روشن کنیم.

کمی زودتر از زمان قرارمان به درب منزل شهید طلبه « محمد هادی محمدپور» رسیدیم. منتظر می مانیم تا دیگر همراهان نیز به ما ملحق شوند. ساعت به ۱۳ نزدیک می شود که زنگ منزل شهید «محمدپور» را می زنیم. پدر و مادر شهید با چهره ای گشاده به استقبالمان آمدند. گذر عمر و افزایش سن و شاید هم غم فراق، چشمان پدر شهید را « کم سو» کرده بود.

مادر شهید از همان لحظات اول در تب و تاب پذیرایی از مهمانان، اصرار ما برای نشستن و بیان خاطرات فایده ای نداشت. می گفت: بعد از پذیرایی می نشینم. پدر شهید از ایامی که فرزند شهیدش در مدرسه فاضل درس می خواند می گفت، وقتی شهید شد ۹ سال مفقودالاثر بود و بعد جنازه پسرم را پیدا کردند که فورا مادر شهید گفت «۹ سال و ۶ ماه»! این را با صلابت می گوید نه با «آه و سوز»؛ به یاد جمله رهبر معظم انقلاب می افتم که از مادران شهدای مدافع خواسته بودند «شما ما را دعا کنید؛ دل شما پاک است».

01

 

پدر شهید «رحمان محمدپور» با تاکید می گفت: او (پسر شهیدش) خیلی بهتر از ما بود که فورا یکی از همراها می گوید « شهید ثمره زحمات شما بود»؛ پدر شهید با اشاره به اینکه محمدهادی معتقد بود باید زمانی ملبس شوم که احساس کنم می توانیم بخشی از مسائل دین را بیان کنم؛ به همین دلیل تا هنگام شهادت ملبس نشد.

 

حال دیگر مجال را مناسب دیده ام و با مادر شهید «صدره بنی اسدی» هم کلام شدم. خیلی زیبا و دلنشین سخن می گفت و با صلابت از فرزندش. از اینکه «محمدهادی» پسر سومم بود؛ وقتی می خواست به جبهه برود اصرار کردم که نرود، هنوز ۱۶ سال بیشتر نداشت و دوست داشتم درس بخواند ولی محمد هادی می گفت: « الان موقع دفاع از کشور است نه موقع درس خواندن!»

 

مادر شهید به زیبایی به توصیف آن ایام ادامه می دهد و می گفت: هنوز درخت انار وسط حیات انار داشت که محمدهادی می خواست عازم جبهه بشود، قبل از خداحافظی یک پاکت پُر از اناز به همراه یک جعبه بیسکویت به او دادم.

02

 

 

همرزمان محمدهادی می گویند که تا هنگامی که به جبهه ها رسیدیم در تمام طول مسیر انارها و بیسکویت ها را بین بچه ها تقسیم می کرد،‌ نوحه می خواند و گاها با بچه ها شوخی می کرد و آنها را سرگرم داشت.

 

مادر شهید به نحوه راضی شدنش برای رفتن به جبهه اشاره می کند و ادامه می دهد: داشتم لباس می شستم که محمدهادی آمد؛ به او گفتم بیا کمکم کن، گفت: اگر اجازه می دهی که بروم جبهه «غلامت هم می شوم»؛ پاپیچ من شد و گفت: «شما چشم من هستی و امام قلب من» حالا امام دستور داده که برویم به جبهه ها و من منتظر اجازه شما هستم!

 

وقتی این سطح فکر محمدهادی را دیدم به او گفتم « پشیمان شدم؛ برو به جبهه از دل و جان راضی شدم». دفعه اولی که به جبهه رفت وقتی از زیر قرآن رد شد مرا قسم داد که برای بدرقه تا پای اتوبوس با او نروم، او را با چشم تا سرکوچه بدرقه کرد. وقتی به داخل منزل برگشتم خیلی گریه کردم. دفعه اول که رفت، چهار ماه بعد برگشت، دفعه دوم بعد از ۹ سال و ۶ ماه!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *