گفتگوی اختصاصی با خواهر شهیدان بهادربیگی
فاطمه بهادربیگی خواهر بزرگوار ۴ شهید دفاع مقدس است. این سال ها او را به عنوان فعال فرهنگی و سیاسی که همواره از شهدا و آرمان های شهدا گفته و در این مسیر خون دل ها خورده شناخته ام. فرزند هشتم از یک خانواده ی ۹ نفره متدین همدانی با پدر و مادری که حالا در جوار شهدایشان آسمانی شده اند؛ پدر و مادری مقاوم و با روحیه ای وصف ناپذیر. نوشتار ذیل حاصل گفتگویی مفصل است که پیرامون خاطرات سرکارخانم بهادربیگی در دوران و سال های پیش و پس از انقلاب داشته ایم.
من فرزند هشتم خانواده هستم. البته خب حالا دیگر از خانواده ما همه رفتند. چهار برادرم در جبهه شهید شدند. شهدای دفاعمقدس هستند. یک برادرم که از مبارزین زمان انقلاب بودند و شکنجههای زمان شاه را دیدند ایشان هم در بیماری از دست رفتند. یک خواهرم بهمراه مادرم در حادثه ی تصادف به رحمت الهی پیوستند. ما شش تا برادر بودیم سه تا خواهر که چهارتایشان شهید شدند. یک خواهر و مادرم هم در حادثه ی تصادف از دنیا رفتند و پدرم که به رحمت خدا رفتند و الان ما فقط یک خواهر و یک برادر مانده ایم
- ان شاءا… سلامت باشید. پاینده و برقرار. به عنوان اولین سؤال اینطور می پرسم که سطح مذهبی خانواده و والدین چطور بود که برادرانتان به این سمت کشیده شدند؟
پدرم شغل آزاد داشت و مادرم خانه دار بود و ما خانواده ای متدین و مذهبی داشتیم. زندگینامه مادرم نیاز به یک کتاب دارد. مادری با خصوصیات والا. مادرم انسان عجیبی بود. من از دوران طفولیت آن چیزی که نمای کلی از مادرم دارم اهل تحجد بود و اهل عبادت. بسیار دلسوز مردم بود و پیگیری کار مردم را داشت که راه بیاندازد. خیلی نسبت به مردم دغدغه داشتند. توان مالی خانواده هم آنچنان نبود. ما خودمان نه تا بچه بودیم با یک پدر که شغلش مکانیکی بود. و تا جاییکه می توانست برای رفع نیازهای مردم تلاش میکرد. اگر بخواهم از پدرم یک شاخصه بگویم این است که ایشان بسیار اهل لقمه ی حلال بود این خصوصیت مهم و ویژه در کناری مادری اهل تحجد و عبادت با روحیه ای عالی خانواده ای متدین و متعهد به اصول مذهبی را برای فرزندان پایه ریزی کرده بود.
- دوران نوجوانی شما در انقلاب گذشته، از آن دوران بفرمائید. خانواده بخصوص پدر و مادر چه واکنشی به فعالیت های برادرها داشتند؟
من یک نوجوان بودم که انقلاب شد. تقریبأ پانزده ساله. ما از قبل هم با توجه به این که یک برادری داشتم مبارز سیاسی بودند و خب شاید همان افکار ایشان بعدها روی شخصیت همه اعضای خانواده خصوصأ بنده خیلی تأثیر گذاشت.
افکارش، تفکراتش در واقع آن هدف و آن افق نگاهی که به زندگی داشتند و به مبارزات سیاسی داشتند. یادم هست وقتی توسط ساواک دستگیر شد خود من حتی با آن سن کم که در دوران ابتدایی بودم به پدرم که خدا رحمتشان کند اصرار کردم که من را ببرید ملاقات برادرم. همین موزه عبرت همین موزه عبرتی که الان هست آن زمان معروف بود به شکنجهگاه مخوف، معروف بود به کمیته ضدخرابکاری. کلاس چهارم ابتدایی بودم که با پدرم و با یکی از اخویهایم آمدم ملاقات برادرم و انگار خدا خواست که من بیایم و آنچه دیدم بعدها در حافظه من بماند و آنها را روایت کنم.
دوران قبل از انقلاب دوران خفقان شدید بود. واقعأ میترسیدیم چون دور و بر ما هم بودند بالاخره از اقوام که خودشان با ساواک همکاری داشتند قطعاً در معرفی برادرم وقتی او را دستگیر کردند آنها هم در شناسایی نقش داشتند ولی خب ایشان اینقدر مصمم و جدی بود که همه همراه ایشان بودیم. اعلامیه ها را در جلسه روضه خوانی پخش میکردند به ظاهر جلسه بود ولی در لابهلایش پخش اعلامیهها بود و پخش اعلامیه امام بود و تحلیل و نقدهای سیاسی.
- از نحوه دستگیری برادرتان توسط ساواک خاطره ای دارید؟
من یک دانش آموز ابتدایی بودم و در خانواده ای بودیم که چشم مان را که باز کردیم کتاب می دیدیم من مثلأ میدیدم یک کمد خاص در گوشه یکی از اتاقهای ما هست پر از کتاب. خب ما خیلی هم خانهمان بزرگ نبود دو تا اتاق بالا بود دو تا اتاق طبقه پایین بود من میدیدم که برادرهای من مخصوصأ برادرم علیرضا که حالا جزء مبارزین بود مرتب این در واقع کمد را هی میرفت بالای سرش و مطالعه بعد وقتی هم که میخواست برود قفل میکرد میرفت. خب من هم بچه بودم و کنجکاو که چرا مثلأ این در کمد را قفل میکند بعدها متوجه شدم که اینها رساله امام بوده است کتابهای شهید مطهری بوده کتابهای دکتر شریعتی بوده مثلأ میخواستند که خیلی زیر دست و پا نباشند. من یادم است یکی دو روز مانده بود که ایشان دستگیر شود ما یک چاه داشتیم در خانه. آمدم دیدم به اتفاق مادرم دارند تمام کتابها را داخل چاه میریزند؛ تمام کتابها. یادم است بیشتر کتابهای دکتر شریعتی و استاد شهید مطهری بود. تمام را داخل چاه ریختند تمام را، من آن زمان با خودم می گفتم چرا…؟! این کتاب ها حیف است. طی چندین روز همه دوستان برادرم را دستگیر کرده بودند. برادرم آن زمان هجده نوزده سالش بود دائما به ما میگفت که حواستان باشد مواظب باشید الان فلانی را گرفتند فلانی را دستگیر کردند ما هم خیلی نگران بودیم که حالا بالاخره قطعأ سراغ ایشان هم میآیند تا یک روز ما خب نه تا بچه بودیم و با پدر مادرم یازده تا. در خانه هم مادر بسیار مهربان و مردمدار و مهماندوستی داشتم مرتب خانه ما برای مهمان بود از قضا یک روز ما ناهار خورده بودیم من داشتم ظرفها را میبردم در حیاط بگذارم؛ در خانه را زدند من هم عضو کوچک خانه بودم رفتم در را باز کردم گفتم کِیه یک نفر گفت منم. دیدم دوستش است، صدای دوستش بود. گفت: منم علیرضا هست؟ من غافل از این که این دوست را دستگیر کرده بودند در را باز کردم. وقتی در را باز کردم مامورهای ساواک مثل مور و ملخ داخل ریختند و از همه طرف کل ساختمان، بالای پشت بام و … همه در محاصره بود. برای یک جوان هجده ساله. هفت هشت نفر از رؤسای ساواک که خیلی هم وحشی بودند به محض اینکه در را باز کردم آنچنان من را هل دادند که من با در و دیوار یکی شدم و تا میخواستم به خودم بیایم که به برادرم بگویم فرار کند فرصتی نشد. دقیقاً هم میدانستند مثلأ کمد کجا است و رفتند طبقه بالا طبقه که نه مثلأ دو تا اتاق بالایی داخل حیاط داشتیم اتاق ایشان بود رفتند کمد را ریختند بیرون و خیلی چیز در واقع چیزی پیدا نکردند چون تمام کتب را ریختند داخل چاه دیگر هر چه بود ریختند یکسری جزوات بود یا اگر چه حالا من آنجا بچه بودم بعدها بزرگ شدم فهمیدم که وقتی خداوند میگوید دشمن کر و کور است وقتی اراده الهی باشد که این دیده نشود وقتی اینها کمد را ریختند این حواسش نبوده است اینقدر کتاب و جزوه داشت رساله امام، آن زمان اگر کسی رساله امام داشت حکم اعدام بود، رساله امام در لابهلای همین کتب بود ولی اینها، یعنی ما همه میلرزیدیم همه با ترس اینها هم مثل وحشی ریخته بودند ولی اینها رساله امام را ندیدند یکسری جزوات را برداشتند با خودشان بردند دیگر دست بسته و چشم بسته داداش من را بردند دیگر دیگر ما از این این برادر خبر نداشتیم حالا خیلی ماجرایش طولانی است که حالا پدر من چقدر از این زندان به آن زندان از این زندان به آن زندان دیگر در یک ماجرای خیلی مفصل که باور کن چهار پنج ساعت وقت میبرد دیگر بعد از فکر کنم سهماهونیم چهار ماه این برادر من را پدرم پیدا کرد که ما فهمیدیم که ایشان در همین موزه عبرت است همین کمیته ضدخرابکاری زمان شاه.
- چه سالی دستگیر شدند؟
سال ۵۲٫ نزدیک یکسال و اندی زندان بودند. بعد از آزادی فضا آنچنان خفقان بود که ایشان و تعدادی از دوستانشان دیگر نتوانستند در ایران به مبارزه ادامه بدهند. به آمریکا رفتند و چون از اعضای اتحادیه انجمن های اسلامی بودند با دیگر اعضای انجمن در خارج از کشور پیوند خوردند و مبارزات را در آنجا پیگیر بودند تا سال ۵۷ که به ایران برگشتند.
ادامه دارد…
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 1137
با سلام وصلوات نثار شهدا و جانبازان و ایثارگران
تشکر ویژه دارم از سرکار خانم فاطمه بهادربیگی
از توصیف زیبا و غرور آفرین خانواده سرافراز بهادربیگی