گفت و گو با رزمنده مدافع حرم؛ ابوعلی| خاطره یک مدافع حرم از شهید رشید پور
شوق دفاع از حرم آلالله و کسب مدال پر افتخار «مدافع حرم» این روزها در دل خیل عظیم جوانان شهادتطلب ایران اسلامی موج میزند. چرا که عشق به شهادت و جهاد در راه اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله و سلم سالها بلکه قرنهاست که در دل مردمان این مرزوبوم شعلهور است. و اینگونه است که این اشتیاق مرز نمیشناسد. روزی در فکه، شلمچه و بازیدراز است و روز دیگر بوسنی و هرزگوین و روز دیگر غزه و لبنان و امروز در سوریه متجلی است.
در این مجال پای صحبتهای جوانی رزمنده نشستیم که عشق به اهلبیت علیهمالسلام و شهادت او را به سوریه رساند، جوانی با انگیزه که اگر دیروز در دوران دفاع مقدس امکانی برای حضور نداشته است، اما امروز میتواند سلاحی در دست بگیرد و با دشمنان اسلام در جبههای از محور مقاومت مقتدرانه دفاع نماید. میگوید: تا آخر عمرم از مظلوم دفاع خواهم کرد و در تقابل با کفر و ریشهکن کردن نفاق و ظلم در منطقه تا جانی ناقابل در بدن دارم در قتال با دشمنان اهلبیت علیهمالسلام از پا نخواهم نشست.
متن زیر گفت وگوی صمیمی ما با این دلاور مدافع حرم خوزستانی معروف به «ابو علی» در کنار مزار همرزمان شهیدش است. هرچند که گفت وگو با مدافعان حرم کار آسانی نبوده و نیست؛ در پاسخ به خیلی از سؤالات مصاحبه فقط یک پاسخ تکرار میشود: ممنوع؛ ممنوع! اما باز هم با مهربانی و عطوفت پاسخ میدهد.
ابوعلی، متولد ۱۳۷۰ است و از سال ۱۳۷۹ افتخار پوشیدن لباس مقدس بسیج را داشته.
گفت
– در چه تاریخی به جبهههای مقاومت اعزام شدید و انگیزهتان جهت حضور چه بود؟
سال ۹۳ که جنگ شروع شده بود خیلی از دوستانم را میدیدم که به عراق میرفتند و برمیگشتند، من هم خیلی دوست داشتم بروم. در ماه محرم میگفتم یا لیتنا کنا معک: ای کاش ما هم روز عاشورا با حضرت بودیم. حالا روزش رسیده که ما لبیک بگوییم.
دوستی داشتم خدا ایشان را خیر دهد مرتب میرفت و میآمد؛ من هم به ایشان اصرار زیادی میکردم که میخواهم بروم عراق. گفت: خوب باشد سعی خودم را میکنم و میگویم اگر خواستند با شما تماس بگیرند. بعد از ۲۰ روز زنگ زدند و گفتد شما را به عنوان مترجم عربی میخواهیم. گفتم باشد مشکلی ندارم.آرام آرام کارها درست شد و به عراق اعزام شدیم و کارمان را شروع کردیم. گفتم میتوانم در کنار کار مترجمی کار نظامی هم انجام دهم و در این زمینه هم شروع به فعالیت کردم.
دوره اول اعزام تمام شد و با توسل به ائمه اطهار علیهالسلام گفتم که ان شاءالله این بارِ اول و آخر نباشد و ادامه داشته باشد. بار اول که رفته بودم فرزندم تازه به دنیا آمده بود.برگشتم فرزندم را دیدم و دوباره به عراق رفتم.
در کل چهار مرحله به عراق رفته بودم. کار عراق داشت تمام میشد که آمدم ایران دیدم بچهها دارند میروند سوریه، من هم هوایی شدم و دوست داشتم بروم خدمت بیبی زینب سلام الله علیها ولی باید بگویم که همه اینها را مدیون خانوادهام هستم که مرا پشتیبانی میکردند.پس از آن به دنبال یک آشنا یا آدمی میگشتم که مرا به سوریه بفرستد.
– هدفت از رفتن به سوریه چه بود؟
ما شیعه هستیم؛ ما که محرم میرویم سینه میزنیم پس مکلفیمکه از ناموس اهل بیت علیهالسلام دفاع کنیم؛ فرقی هم نمیکند که سوریه باشد، یمن باشد، عراق باشد، هر جا که اسلام در خطر باشد ما هستیم. تا آخر عمرم از مظلوم دفاع خواهم کرد و در تقابل با کفر و ریشهکن کردن نفاق و ظلم در منطقه تا جانی ناقابل در بدن دارم در قتال با دشمنان اهلبیت علیهمالسلام از پا نخواهم نشست. هر جا که «آقا» فرمان دهد ما از زندگیمان، از زن و بچه و از مال میگذریم که یک سری افراد سودجو نتوانند استفاده کنند.
– چطور خودت را به سوریه رساندی؟
یک دوره هر چه سعی میکردم که بروم سوریه نمیشد. یک روز خیلی ناراحت بودم و توسل کردم به اهل بیت علیهالسلام و گفتم که ما را قابل نمیدانید که برویم سوریه و مدافع حرم شویم؟ شب که شد یکی از بچهها تماس گرفت و گفت ابوعلی حاضری بروی سوریه؟ گفتم من دنبال این هستم که بروم سوریه. گفت: دعا کن جور شود. درست ۱۰ روز بعد از این صحبت که گذشت با بنده تماس گرفت و گفت یک سری مدارک را باید بیاورید؛ ان شاءالله دارد درست میشود.یک روز یک آقایی زنگ زد منزل و گفت شما اعلام آمادگی کردهاید که بروی سوریه؟ گفتم: بله! گفت: خوب بسم الله! شما فلان روز باید بیایی به تهران تا اعزام شوید. من هم رفتم و بار اول در تاریخ ۱۵/۲/۹۵ بود که به سوریه اعزام شدم.
نخستین بار که وارد سوریه شدم آنقدر صدای گلوله میآمد و هوا تاریک بود که دل آدم میگرفت.
عراق که رفته بودم آمادگی و پذیرش این شریط را داشتم اما خیلی از بچهها که اولین بارشان بود دلشان میگرفت. شب به سوریه رسیدیم و در یک مقر اسکان پیدا کردیم. صبح که شد به حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و زیارت کردیم. در همان منطقه چند نقطه را به ما نشان دادند و گفتند باید اینجا کار کنید. هر یک از بچهها تخصص خاص خودشان را داشتند. خطی که به ما داده بودند خط بین دشمن و فرودگاه دمشق بود.این خط خیلی خط مهم و سختی بود، دشمن داعشی آنجا فعالیت میکرد و اگر سقوط میکرد هم فرودگاه و هم شهر به خطر میافتاد و در حقیقت خط حیاتی برایمان بود.شبانهروز آنجا کار میکردیم؛ چه از نظر مهندسی و چه از نظر شناسایی و همه برای رضای خدا کار میکردند. در حقیقت کار که برای رضای خدا باشد هم پیروزی به همراه دارد و هم کار به نحو احسن انجام میشود. وقتی انسان بار اول پای خود را در منطقه میگذارد همه حواسش در منطقه میماند چون جو خاصی دارد و یک سری افراد، با ایمان بسیار بالا را آنجا میبینیم.
– با توجه به اینکه جنگ، جنگ داخلی و شهری بود ترسی نداشتید؟پیش نیامد که از رفتن به آن منطقه پشیمان شوید؟
چون بار اولم بود در یک جنگ خیابانی حاضر شده بودم کمی دلهره داشتم، اما نمیترسیدم و خدا را شکر میکردم که پایم به این منطقه رسیده است. یقین داشتیم که دشمن در جبهه باطل است و حق با ماست و اگر آنها کشته شوند به درک واصل میشوند و اگر ما کشته شویم شهید محسوب میشویم. بچههایی را که آنجا میدیدیم روحیه میگرفتیم و وقتی میگفتیم مدافع حرم هستیم این جمله به ما عزم مضاعف میداد.
– حتماً از کشورهای مختلف هم رزمندههایی آمده بودند. چه کسانی بهتر میجنگیدند؟
چون هدف یکی بود نمیتوان گفت چه کسی بهتر میجنگید. همه خوب میجنگیدند و هر کس با روش خودش میجنگید. اما نیروهای فاطمیون مظلومیت بیشتری داشتند. فاطمیون نیروهای آفند (نوک حمله) بودند و واقعا شهدای مظلومی بودند. جوانان ۱۵ یا ۱۶ سالهای که دو کشور را رد میکنند تا برسند به منطقه جنگی و اگر برمیگشتند و دولتشان میفهمید که اینها در سوریه جنگیدهاند ۱۵ سال حبس با جریمه نقدی میکنند. وقتی از آنها میپرسیدیم شما برای چه آمدهاید میگفتند به عشق بیبی زینب سلام الله علیها آمدهایم. ما در کشورمان چون در پایگاههای بسیج فعالیت میکردیم و راهیان نور میرفتیم زمینه حضور در جبهه را داشتیم. در حقیقت خودمان را آماده کرده بودیم. اما آنها بدون هیچ آمادگی میآمدند و حتی احکام عادی و روزمره خود را هم بلد نبودند. ولی وقتی میگفتند به عشق بیبی زینب سلام الله علیها آمدهایم و غریبانه هم شهید میشدند انسان حیرت میکرد.
دشمن در یک عملیات، نیروهای فاطمیون را دور زد و نزدیک به ۴۵ نفر از آنها جلوی چشمان ما شهید شدند. اما نمیتوانستیم آنها را برگردانیم چون دشمن به منطقه مسلط بود آنها را میکشید و میبرد و از این بچهها فیلم میگرفت و یا گورهای دست جمعی درست میکردند و یا به نحو خاصی آنها را به شهادت میرساندند. یکی از نیروها به نام شهید اسماعیلی که ۱۶ سال داشت، در محاصره افتاد. رزمی کار بود و توانست با چاقو چند نفر از داعشیها را بکشد.
داعشیها او را زنده گرفتند و به او گفتند شما اگر به اهل بیت دشنامدهی آزادت میکنیم و او گفته بود نه این کار را نمیکنم (معمولا بچههایی را که شهید میکنند از آنان فیلم میگیرند و در رسانهها پخش میکنند) وقتی این جوان ۱۶ ساله مخالفت کرد و گفت به هیچ عنوان به اهل بیت علیهالسلام دشنام نمیدهد، سر او را بریدند و گذاشتند در صندوق و گفتند که برای مادرش میفرستند. بچههای فاطمیون این گونه هستند و چهرهای نورانی دارند.
– برایمان از تلخترین خاطرهای که از منطقه به یادتان مانده؟
آخرین جایی که در سوریه حضور داشتم منطقه ابوکمال بود. وقتی وارد شهر شدیم که مردم شهر را تخلیه کرده بودند و در بیابان زندگی میکردند. ما به یک جایی رسیدیم که چند خانواده زندگی میکردند که دوتا از خانمها باردار بودند و وقت زایمان آنها رسیده بود. شرایط بسیار بدی بود، هم در بیابان بودند و هم باران میبارید. ما سعی میکردیم به آن مردم رسیدگی کنیم و غذا یا آبی به آنها بدهیم. یکی از آن اهالی آمد و گفت: وقت زایمان دو خانم رسیده است و ما نه دکتری داریم نه دارویی و ممکن است حتی آنها بمیرند. خیلی حالمان بد شد. با خودم گفتم: در کشور ما اگر کسی سرما بخورد زود او را دکتر میبرند اما آنجا در بیابان وضع بدی بود.زنگ زدیم به مسؤل بهداری و اوضاع را توضیح دادیم که ممکن است در این هوای سرد این بندگان خدا بمیرند ، یکی از فرماندهان گفت چه کنیم؟ گفتم هر طوری شده یک پزشک بفرستید که بتواند کاری کند. یک دکتر به نام ابو طاها که از بچههای خوزستان است گفت چارهای نداریم خودمان دست به کار میشویم. من واقعا هر چه نگاه میکردم با خودم میگفتم باید خودمان را جای آنها بگذاریم. آدم باید خدا را شکر کند که خانوادهاش در امنیت و رفاه زندگی میکند. ما هر امکاناتی که داشتیم دم دست دکتر قرار دادیم و بچهها به دنیا آمدند و خانمها حالشان خوب شد ولی قصه برای من خیلی تلخ بود. دو تا خانم در بیابان و هوای بارانی شرایط بدی داشتند.
-کار تخصصی شما آنجا چه بود؟
من همیشه در قسمت عملیات هستم و هر چه از دستم بر بیاید انجام میدهم و حتی مدتی در قسمت مهندسی هم کار میکردم. درجایی مترجم بودم، در جایی پست دادم، در جایی رفتم برای شناسایی. در آنجا کار، کار جهادی است و هرکس هر کاری در توانش باشد انجام میدهد و من چون دورههای آموزشی را دیده بودم هر کمکی که میتوانستم انجام میدادم ولی کار تخصصیام طرحریزی عملیات بود.
– شیرینترین خاطرهای که دارید چیست؟
زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها.
– چند وقت یک بار به زیارت میرفتید؟
بار اول که رفته بودیم نزدیک به ۱۵ کیلومتری حرم بودیم، از زیر کار درمیرفتیم و نماز ظهر را میرفتیم حرم میخواندیم و برمیگشتیم و در هفته سه یا چهار بار میرفتیم حرم و زیارت میکردیم. ولی دفعات بعد چون با حرم فاصله زیادی داشتیم نمیتوانستیم برویم و یک بار که ۷۰ روز آنجا بودیم سه بار رفتیم.
– شما چند بار به سوریه و عراق رفتید؟
چهار بار به عراق و چهار بار به سوریه.
– موقع متولد شدن فرزندت، خانوادهتان اعتراض نکرد که چرا برنگشتید؟
نه، خانمم را برده بودند دکتر و گفته بودند که پدر بچه باید بیاید امضا کند، پدر من هم رفته و گفته بود که پسرم سوریه است جای او امضا میکنم. من وقتی برگشتم فقط شناسنامه فرزندم را گرفتم و اسم او را آیات گذاشتم.
– چرا اسم او را آیات گذاشتید؟
یک دوستی دارم در عراق هر وقت به ماموریت میرفتم مهمان خانه ایشان میشدم. او دو دختر داشت که اسم یکی از آنها آیات بود. من خیلی دوست داشتم خدا به من دختری بدهد و اسم او را هم آیات بگذارم و به خاطر همین بود که اسم دخترم را آیات گذاشتم.
– از چه کسی الگو گرفتهاید؟
من از ۹ سالگی وارد بسیج شدم، خیلی به مناطق جنگی میرفتم، خیلی کتاب درباره شهدا مطالعه میکردم و به خانواده میگفتم خیلی دلم میخواهد مفید باشم. خیلی خون داده شده برای این کشور خیلی از سردارها و بچههای ما شهید شدهاند و ما باید این راه را حفظ کنیم و همین شد که خدا را شکر سر این راه ماندم و انشاءالله تا آخر ادامه میدهم. الگوی من بیشتر شهید عباس کریمی بود. با اینکه نظامی بود اما کشاورزی هم میکرد. از سال ۷۵ مربی نظامی بود. این حرف را خودش به من زد که قرار نیست که هر کس بیاید برود پاسدار شود مهم این است که آدم روحیه انقلابیاش را حفظ کند در هر کاری و هر پست و مقامی که باشد و من امیدوارم خدا توفیق دهد در این راه شهید شوم.
– از شهید کریمی برایمان بیشتر بگویید؟
همیشه آرام بود و با این همه توان نظامی سکوت میکرد و اگر کسی او را نمیشناخت و نگاهش میکرد میگفت یک آدم معمولی است در حالی که مربی نظامی کاملی بود. خیلی با ایشان خاطره دارم.
– ابو علی! وصیتنامه هم نوشتهای؟
بله نوشتهام.
– درباره وصیت نامه ات بگو. در وصیت نامه چه گفتهای؟
بیشتر به خانوادهام گفتهام که راه انقلاب را حفظ کنند و از خانمم خواستم که اگر خدا خواست و شهید شدم بگذارد پسرم در همین مسیر برود و ثابت قدم بماند.
بار اول که گفتند وصیت نامه بیاورید، شب تا صبح هر چه فکر کردم نتوانستم چیزی بنویسم. رفتم پیش یکی از دوستان و گفتم کمکم کن. گفت تو میخواهی وصیتنامه بنویسی. رفتم در اینترنت جستجو کردم و یک وصیت نامه دو خطی از یک شهید پیدا کردم و از روی آن نوشتم. بار دوم گفتم نه دیگر باید خودم بنویسم و نوشتم.
– آیا تاکنون اما را از نزدیک دیده اید؟
بله سال ۸۷ ایشان را زیارت کردم. یکی از بچهها زنگ زد و گفت: لباسهایت را جمع کن میخواهیم برویم یک جای خوب. من هم آماده شدم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم. ۳۰ تا مرد بودیم و ۲۰ تا خانم. و هرچه به رفیقم میگفتم کجا داریم میرویم میگفت یک جای خوب؛ مسابقات قرآن بود.
– شما در مسابقات قرآن شرکت کرده بودید؟
نه من فقط روخوانی میکنم و در مسابقات شرکت نکرده بودم. رفتیم تهران و یک شب یک جایی خوابیدیم و صبح ما را بردند جایی که از گیت نظامی رد شدیم و تا آنجا هنوز باور نکرده بودم. وارد حسینیه که شدیم با خودم گفتم این حسینیه چقدر آشنا است. بعد یک مرتبه که خود حضرت آقا آمد اشکم سرازیر شد. باورم نمیشد که ما رفته ایم دیدار معظمله و از تمام کشورها هم آمده بودند.یک بار دیگر هم در منطقه دهلاویه ایشان را از دور دیده بودم.
– مگر مدافعان حرم را پیش آقا نمیبرند؟
خیلی پیگیر بودم اما متاسفانه نمیبرند. ان شاءالله که بشود، من ناامید نیستم و دلم میخواهد دوباره آقا را زیارت کنم.
– یکی دیگر از همرزمانتان شهید مصطفی رشیدپور بود. خاطرهای از او دارید؟
آدم بسیار آرام و شوخی بود. طوری که از همنشینی با او سیر نمیشدم، بسیار شوخ طبع بود با اینکه من خیلی کم سن و سالتر از حاجی بودم ولی طوری رفتار میکرد که انگار زیاد با هم تفاوت سنی نداریم، شوخیهایش هم در حد خودمان بود. با بیشتر بچهها صمیمی بود. بچهها را جمع میکرد و با بچهها شوخی میکرد که از حالت گرفتگی و غربت درشان بیاورد.
– اگر حرفی دارید به عنوان صحبت پایانی بگویید؟
بچههای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند. این بچهها را پیدا کنید درد دلهای خودشان و خانوادههایشان را گوش دهید و به مسؤلان برسانید. چون یک سری خانوادهها حرفهایی برای گفتن دارند. بعضیها خواستههایی دارند؛ مثل تقاضای دیدار رهبری.
یک سری بچهها مشکلاتی دارند که نیاز است به آنها رسیدگی کنند. باید کسی مشکلات آنها را به گوش مسئولان برساند.حتی بیشتر بچههایی که در ادارات کار میکنند وقتی از منطقه برمیگردند از کار بیکار میشوند. نباید این گونه باشد؛ چون کار اشتباهی نکردهاند. هم برای کشورشان، هم برای اهل بیت، هم برای دل خودشان رفتهاند و جهاد کردهاند. این را به چشم دیدهام که بچههایی که شاغل بودند اخراج شدند و مخارج خانواده را نتوانستند تهیه کنند. کاری که در حد توان مسؤلان است باید انجام شود.
بازدیدها: 254