از کافور خادم نقل شده که: «گفت: یونس نقاش، همواره حضور سرورمان امام عسکری علیه السلام می رسید و به خدمتگزاری وی می پرداخت. روزی ترسان و وحشت زده بر آن حضرت وارد شد و عرض کرد: مولای من، خانوادهام را به شما می سپارم.
حضرت فرمود: چه شده است؟
عرض کرد: تصمیم گرفته ام از این شهر کوچ کنم.
حضرت در حالی که تبسم بر لبانش بود فرمود: برای چه، یونس؟
عرض کرد: ابن بغا، نگین انگشتر گرانبهایی برایم فرستاده تا آن را حکاکی کنم و چون به این کار پرداختم، نگین شکست و دو نیم شد. وعده ی او هم فردا است و او این ابنبغا است. کیفر این کار یا خوردن هزار تازیانه است یا کشته شدن.
حضرت فرمود: به خانه ات برو و تا صبح آسوده خاطر باش که جز خیر و خوبی چیزی پیش نخواهد آمد.
فردا صبح ترسان و لرزان نزد حضرت آمد و عرض کرد: فرستاده ی خلیفه آمده و نگین انگشتر را میخواهد.
حضرت فرمود: نزدش برو، گزندی به تو نخواهد رسید.
عرض کرد: سرورم به او چه بگویم؟
حضرت تبسمی کرد و فرمود: نزد او برو و به آنچه می گوید گوش فراده که همه خیر است و نیکویی.
کافور می گوید: وی رفت و برگشت و گفت: سرورم، او به من گفت: همسران [ابنبغا] بر سر این نگین به نزاع پرداخته اند. اگر ممکن است آن را دو قطعه نما، ما تو را راضی خواهیم کرد.
امام علیه السلام عرضه داشت: پروردگارا، تو را سپاس که ما را در شمار کسانی قرار دادی که به حق، سپاس تو را به جای آورند. آنگاه به یونس گفت: بگو ببینم در پاسخ او چه گفتی؟
یونس عرض کرد: گفتم به من فرصتی بده تا در این زمینه بیندیشم.
حضرت فرمود: پاسخ مناسبی داده ای»
منبع: با خورشید سامرا،تحلیلی از زندگانی امام حسن عسگری(علیه السلام)،انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی،۱۳۷۹،صص۱۲۶-۱۲۷٫
بازدیدها: 132