دل نوشته هایی درسوگ شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی عليه ‌السلام

خانه / پیشنهاد ویژه / دل نوشته هایی درسوگ شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی عليه ‌السلام

حدیث سنگ و سبو

چه دشوار است شرح جان‌گذار سوختن شمع و چه دنیای غریبی است دنیای پست خاک. آن که فروغش بیشتر است، سوز و گدازش نیز بیشتر است و آن که بیشتر در اندیشه روشنایی و فروزندگی است، بیشتر در معرض حمله ظلمت و خاموشی. آنان که دل از سنگ دارند و هم‌عنان تاریکی‌اند، گویی در هجوم بر خورشید مسابقه گذاشته‌اند تا در پرتو جمال تابناکش، بر او بتازند و خاموشش کنند. به‌نازم سرفرازی و کرامتِ خورشید را که با این همه، روی از عاشقان جمالش باز نمی‌گیرد و دست مهر و گرمی از سرشان برنمی‌دارد. داستان امامان معصوم و مظلوم شیعه، داستان غم‌انگیز سنگ و سبوست که چون گوهر پاک ذات خویش به آلودگی دنیا نیالودند و جز به رضایت جانان و هدایت مردمان نیندیشیدند، از آلودگان دنیا کشیدند آنچه کشیدند، و اینک حکایت جان‌سوز دومین معصوم ؛ کریم مظلوم. السلام علیک یا حسن ابن علی ایها المجتبی یابن رسول اللّه‌.

مجتباى نبوت

محمدكاظم بدرالدين
دهانِ هر پنجره‌اى كه امروز باز شود، رو به هواى مسموم كينه است و دهان هر غزل كه باز شود، از طعم گس مصيبت حكايت مى‌كند.
لحظه‌هاى غريبى است كه دنيا با اين همه اندوه، در قاب چشم‌ها نشسته است.
كجاست مرهمى شفابخش براى زهرى كه در اين ثانيه‌ها رخنه كرده است.
مدينه با نخل‌هاى دل‌سوخته‌اش كه ريشه در آهِ امروز دارند، مرثيه‌اى مجسم است. چقدر قشنگ گفته‌اند كه «ماتم‌ها به اندازه مهربانى آدم‌ها وسيع مى‌شوند».
اينك نگاه مى‌كنم به سمت كريمانه‌ترين نام و گوشه‌اى از رنج‌هاى بى‌كرانه زمين كه در «بقيع» جمع شده است.
مرواريدهاى كرامت در مدينه رسول، شيفتگى‌هاى ماندگارى‌اند كه مجتباى خاندان نبوت بر جا گذاشته است.

موسم بى‌برادرى

كاش خورشيدِ امروز با اين عقربك‌هاى زهردار ساعت‌ها بيدار نمى‌شدند!
كاش شبانه‌ترين حزن براى آوردن جگرخراش‌ترين صحنه، در نمى‌زد!
كاش همسر، اين همه دشمن نمى‌شد!
كاش بقيع را با غليظ‌ترين لهجه گريه، در محضرش نمى‌ديديم تا دسته دسته مرثيه‌هاىِ جان‌سوز متولد شوند.
اما تقدير از درى وارد مى‌شود كه انتظارش را ندارى.
خانه پر مى‌شود از «قساوت» كه فرايند قلب همسر است.
بقيع، پذيراى نغمه‌هاى زخم مى‌شود.
آسمان مى‌بيند كه برادر به بدرقه داغ‌پاره‌ها آمده است. حسين عليه‌السلام را به موسم بى‌برادرى كشانده‌اند… .

چراغ را خاموش كن!

نزهت بادى
چراغ را خاموش كن و حرفى از جنس رابطه روز و شب به ميان نياور!
تاريكى اين خانه از آنِ تو!
خود را به خواب مى‌زنم تا سايه لرزان تو را كه بر ديوار مى‌افتد، نبينم و آن‌گاه كه تو دست آلوده‌ات را به سوى پياله افطارم دراز مى‌كنى، پشت به تو مى‌نشينم.
از آداب جوان‌مردى و فتوت در قبيله بنى‌هاشم به دور است كه كسى به دشمن خود پشت كند و از ميدان جنگ بگريزد، اما وقتى دشمن آن‌قدر به تو نزديك است كه مى‌توانى لرزش دست‌هايش را در وقت آماده كردن جام شوكرانت ببينى، همان بهتر كه چشمت در چشمش نيفتد و دشمن از پشت خنجر بزند.

كسى را خبر نكن!

كسى را خبر نكن؛ بگذار در چهارديوارى غربت خويش جان دهم!
همان بهتر كه كسى نفهمد زهرى كه بر جانم نشسته، از نيش مار خانگى‌ام برخاسته كه نان و نمك مرا خورده است.
پدرم در گريز از غم غربت در ميان جماعت حق‌نشناس، خانه‌نشينى را برگزيد تا با خارى در چشم و استخوانى در گلو، شيوه سكوت پيشه كند، اما من در زير باران تهمت و زخم‌زبان و طعنه، سايه‌بان خانه خويش را شكسته ديدم. دشمن، آخرين پناه و دستگيرم را نيز به اشغال خود درآورده بود.
خورشيد را با كرم شب‌تاب عوض كردى!
مرا تنها بگذار، ديگر نيازى نيست بوى خيانت را در پستوى خانه پنهان كنى!
تمام اين روزها كه بى‌وفايى‌ات را با دروغ به هم مى‌بافتى تا تشت رسوايى‌ات از بام نيفتد، تاروپود قالى كهنه و پوسيده دلت، پيش رويم از هم گسسته بود.
تو گمان كردى آن وعده‌هاى سر خرمنِ سوخته، مى‌تواند مس وجود تو را طلا كند و ازاين‌رو، خورشيد را با يك مشت كرم شب‌تاب عوض كردى!
طلا در همين خانه بود و راز كيمياگرى در دوست داشتن نور!
نگذار چشم زينب عليهاالسلام به تو بيفتد!
از اين خانه برو! صداى قدم‌هاى پرشتاب خواهرم در كوچه مى‌پيچد.
هزار بار در دل آرزو كرده است خدا كند كه خبر دروغ باشد و تو بهتر از هركسى مى‌دانى كه خبر را به درستى به گوش عقيله بنى‌هاشم رسانده‌اند.
به كنيزان گفته‌ام تشت پر از خونابه‌هاى جگرم را پنهان كنند. به تو نيز مى‌گويم كه پيش از ورود زينب عليهاالسلام از اينجا برو. طاقت ندارم پيش از كربلاى حسين عليه‌السلام ، چشم خواهرم به چشم قاتل برادرش بيفتد.
همان يك كربلا براى خميدن قامت زينب عليهاالسلام كافى است.
از جلوى ديدگان خواهرم بگريز!

تقدير زينب عليهاالسلام 

از كنار بسترم برخيز! آمده‌اى بر زخم‌هاى دلم نمك غربت بپاشى؟
آن همه سلام‌هاى بى‌جواب جماعت پشت پنجره بس نبود كه تو نيز گرد و غبار اندوه را از طاقچه خانه‌ام بر دامانم مى‌تكانى؟! آن همه سنگ كه گلدان اميدم را شكست، بس نبود كه تو نيز گلبرگ‌هاى دلم را پرپر مى‌كنى؟!
اگر قرار بر پرستارى اين تن مسموم و قلب مغموم باشد، هيچ‌كس نزديك‌تر از زينب عليهاالسلام به من نيست. در تقدير خواهرم نوشته‌اند كه پرستار قلب‌هاى سوخته باشد، از مادرم زهراى مرضيه عليهاالسلام ، تا رقيه سه ساله!
كاش زينب زخم‌هاى تنم را نبيند!
به آن بقچه قديمى دست نزن! هنوز از آن، عطر ياس دست‌هاى مادرم برمى‌خيزد.
اگر قرار باشد كسى كفنم را از آن بقچه درآورد، جز زينب عليهاالسلام محرمى نيست؛ فقط خواهرم مى‌داند كه آن دو كفن باقى‌مانده به چه كار خواهد آمد!
كار يكى به تيرهاى خونين ختم مى‌شود و ديگرى به غنيمت مى‌رود.
فقط خدا كند وقتى عباس عليه‌السلام تابوت تير باران شده را بر زمين مى‌گذارد و حسين عليه‌السلام كفن خونين مرا باز مى‌كند، خواهرم زخم‌هاى تنم را نبيند!
اينجا عباس عليه‌السلام ، زير بازوى زينب عليهاالسلام را مى‌گيرد و حسين عليه‌السلام ، سرش را بر سينه خويش مى‌نهد، در هزارتوى مصيبت كربلا چه كسى موى سپيد و پريشان زينب عليهاالسلام در وقت مراجعت از مقتل حسين عليه‌السلام را مى‌پوشاند!

افطارى مسموم

محبوبه زارع
لحظه‌هاى غريبى است. شكوه برزخى يك سفر بى‌بازگشت؛ بغض ترك‌خورده يك سكوت طولانى!
زمان به افطار نزديك مى‌شود و زمين به لرزشى عظيم تن مى‌دهد. روزه سختى بود. همه زخم‌هاى اسلام در روزه امروز او حلول كرده است. بغض، گلوى صبرش را مى‌فشارد. مدت‌هاست كه با غمى مهيب دست به گريبان است، ولى اينك دلش براى سفرى تنگ شده است!
اين شب‌ها، مكر مخفيانه‌اى در خانه او رخنه كرده است. همسرش جعده، مدتى است مرموز و تلخ به او مى‌نگرد. عجيب‌تر اينكه از نگاه امام فرارى است. به غروب نزديك مى‌شود؛ به غروبى غريبانه!
پس از على عليه‌السلام ، چه بار سنگينى بر شانه‌هاى شكسته‌اش منزل كرد! آن جماعت به ظاهر مسلمان، چقدر پشت او را خالى كردند و چه‌ها بر سر دل بى‌تابش آوردند! خدا مى‌داند.

بقيع، منتظر است

اينكه با قرصى نان و مشتى خرما و جرعه‌اى آب روزه بگشايد، افطار نيست. آيا روزه خاموشى او را گاه افطارى روشن فرا مى‌رسد؟! تقديرش روزه صبر و سكوت بود و تقدير حسين عليه‌السلام افطار روشن فرياد و حماسه.
از كوزه مى‌نوشد تا افطار كرده باشد، اما زهر در تاروپودش حلول مى‌كند و… .
زينب عليهاالسلام جامه سوم مصيبت را بر تن مى‌كند. شام سياه مدينه جارى شده و جگر پاره امام بر تشت… .
بقيع منتظر است؛ زيرا خوب مى‌داند دشمن اجازه دفن او را كنار مرقد پيامبر نخواهد داد؛ حتى اگر جنازه‌اش تيرباران شود… روزگار غريبى است و امام مجتبى عليه‌السلام تنهاترين مرد. اين را شهادت غريبانه‌اش شهادت داده است.

اعتراض خاموش

رزيتا نعمتى
اى كريم اهل بيت! از اعتراض خاموشت مى‌نويسم كه چون نجابت گل‌هاى محمدى، عطر ايمان را در فضاى تنگ زيستن منتشر كرد؛ آنجا كه مظلوميت تو، بى‌وفايى و سستى يارانت را تنهايى به دوش كشيد.
از تو مى‌نويسم كه زهر خيانت، لخته‌هاى جگرت را از گلوى حق‌پرستت سرريز كرد و خاك مدينه به خون غربت بخشنده‌ترين شاخه امامت آشنا شد.
آن‌كه بر زانوان پيامبر مى‌نشست تا با بوسه‌اى از نفس‌هايش جان رسول الله را تازه كند، اينك راه نفس‌هايش با مكر زنانه‌اى خاموش شده است.
آن روز كه بخشندگى دستانت بر سر زبان‌ها افتاده بود، تشت ابليس براى جان عزيزت دهان گشود و تو كريم‌تر از آن بودى كه جعده را از معامله با معاويه مأيوس كنى!
آن جگر پاره، تلخى صلحى بود كه ناخواسته فرو داده بودى و اكنون به سرنوشت دانسته خود تن مى‌دهى تا بقيع كه چون سالى، دست خود را براى گرفتن جسمت گشوده است، نااميد باز نگردد.
امشب، زمين بر طبل مصيبت مى‌زند و اين صداى قلب زمين است كه در خاموشى تو فرومى‌ريزد.
ديگر تمام شد طعنه‌ها و تفسيرهاى ناحق.
اى هم‌بازى حسين و پيامبر، ديگر تمام شد!
صبرت برتر از زبان شمشير بود
هواى شايعه، مسموم‌تر از زهرى است كه به كامت چشانده‌اند. اين بار، شمشيرها جنس ديگرى دارند و آن كلمات شيطان‌زده آل‌سفيان است كه تو را وارونه جلوه مى‌دهند، اما وارونگى آينه، تأثيرى در تصوير حقيقت نمى‌گذارد.
اى ترازوى عدالت على عليه‌السلام ! آن هنگام كه دارايى خود را به دو نيم مى‌كردى، ذوالفقارى را مى‌ديدم كه جهان را با تيغ تقوا و مظلوميت و كرمش به هيچ مى‌گيرد.
تاريخ مى‌داند فرو خوردن خشم و طعن و كنايه، چه دردى است!
مدارا و فشردن دندان روح بر آنچه مى‌دانستى و دم نمى‌زدى، صبر جميلى بود برتر از زبان شمشير.
شكسته باد دست‌هايى كه با تو بيعت كردند و انصاف را شكستند!
گرچه تو بر شكستگى عادت كرده‌اى؛ همان روزها كه پهلوى زهرا عليهاالسلام و فرق على عليه‌السلام را شكستند، فهميده بودى كه در مسلك على، فرياد در چاه و نخلستان، انفجار روح بزرگى است كه عظمت حقيقت را تماشا مى‌كند، ولى رسالت او سياستى است كه در آن تنها «مصلحت دين» اجرا مى‌شود. اينك، كارگردان غيب، نقش تو را در پرده آخر، «شهيد» مى‌نويسد؛ يعنى صدور جواز عبور از عرش و پيوستن به محبوب ازلى.

خورشيد خسته

سودابه مهيجى
پاره‌هاى جگر از گلوى جگرپاره هستى فرو ريخت و كربلا، همان لحظه در خويش آغاز شد؛ همان‌جايى كه مهربانى بى‌همتاى حسن‌بن‌على عليه‌السلام روبه‌روى يك جفت چشم خيانت‌كار، پرپر مى‌زد و سينه‌اش در اقيانوس زهر، غوطه‌ور بود؛ همان‌جايى كه ذره ذره‌هاى روح امامت، چون تل خاكستر در تشت فرو مى‌ريخت و زنى دست در دست ابليس، پشيمانى گاه و بى‌گاهش را دست به سر مى‌كرد.
دريغا كه سفره اطعام شبانه‌روزى مدينه، اينك برچيده مى‌شود و كريم اهل بيت عليهم‌السلام چون خورشيدى خسته از خاك، به معراج ابدى مى‌رود.
آه از بيعت‌هاى سست!
كفر زمانه، دست از شرارت برنمى‌داشت و با نقابى از ريا، دست به كار فتنه‌هاى تازه بود.
تفرقه، چنگ به گريبان امت افكند و آن‌گاه كه بيعت‌هاى سست، به فريب ستمگر زمانه، شكسته شدند، او چاره‌اى جز اين نداشت كه لواى صلح را پيش روى جفاى زمانه برافرازد؛ صلحى كه زخم‌هاى بى‌شمارش، همه بر دل مجتبى عليه‌السلام فرود آمد.

سكوت‌هاى كبود

تو را در همان سال‌هاى سكوت و مصلحت، ذره ذره شهيد كردند؛ در همان روزهاى خفقان، روزهاى ناامن كه قامت حق، با زرهى پنهان در ميان رداى امامت، به نماز جماعت مى‌رفت و پاى منبرها، طعنه‌هاى پليدى را مى‌شنيد كه انگشت اتهام و دروغ، به سمت اميرالمؤمنين داشتند. همان سكوت‌هاى كبود، تو را خون جگر كردند. قفس دنيا، روز به روز برايت تنگ‌تر شد. تو از آن سال‌هاى تلخ و سياه، به زهر راضى‌تر بودى كه شوكرانى اين‌چنين، رهايت كند از غم‌هاى نافرجام زمانه… .

سلام بر غريب بقيع!

سلام بر او كه با عصمت و طهارت فاطمى، در خاك غريبانه بقيع آرميده است و آفتاب و ماهتاب، تنها سنگ مزار اويند و سايبان خستگى‌هاى تربتش، تنها، بال كبوترانى است كه روز و شب بر آن خاك بوسه مى‌زنند!

جسم بى‌جانت را هم برنتابيدند

حسين اميرى
مثل ستاره‌اى سرگردان، گرد مزارت مى‌گردم. زمين امشب از انبوه تيرها، خون‌آلود است. تو كدامين عهد را روز ازل بسته‌اى كه حتى مزارت، حتى كفنت، آماج ستم ستمگران است؟
بغض گلويم را در بغض غيرت عباس گم كرده‌ام و اشك خون‌آلودم را سپر اشك‌باران زينب عليهاالسلام نموده‌ام. چگونه از خواهرت بخواهم گريه نكند، وقتى دشمن حتى كفنت را بى‌زخم نمى‌خواهد؟! مگر چه كرده‌اى با ظلم كه ظالمان با كشتنت هم آرام نمى‌گيرند؟
چه كرده‌اى با جور كه جائران، جسم بى‌جانت را، حتى مزارت را نيز برنمى‌تابند.
اى مبارز بى‌هياهوى آل محمد! در سوگ تو اشك، ارثيه زمين باد!

سردار مظلوم

سكوت، سايه بر ذوالفقار كلامت نينداخت و صلح، شمشير فكرت را به نيام نكشاند.
نامت اى برادر زينب، بر جريده تاريخ، سرور آزاد مردان ماند. جانم فداى سال‌هاى غربت تو كه از طعنه دوستان و شماتت دشمنان، رويت به زردى گراييد.
ترس از ابهت انديشه‌ات، با دشمنان چنان كرد كه حتى خانه‌ات را محل توطئه كردند.
سردار مظلوم عشق! جز تو، كدامين سردار، در مأمن خانه‌اش آماج ستيز دشمنان شد و كدامين دلاور چون تو، به تيغ توطئه كشته شد؟!
عشق بى‌فرجام شيعه كه اشك‌ها تا ابد سراغ در خانه تو مى‌گيرند و ناله‌ها تا حشر، هم‌آواى سوگواران تواند، بعد از تو مباد خنده بر اهالى كوچه بنى‌هاشم! بعد از تو مباد زندگى بر مردمى كه در صلحت چانه چون عجوزه‌ها زدند!

پس از تو…

افسانه‌گويان عرب از تو خواهند سرود، آن هنگام كه بادهاى شمالى به سوگوارى تو مى‌آيند.
پسر فاطمه! جگر پاره‌ات قصه‌گوى افسانه‌هاى خونين عرب خواهد ماند تا آواز كودكان غم در باديه‌هاى حجاز باشد و مويه كوليان و آوارگان دشت‌هاى خشك عراق. مدينه بى‌تو عزاخانه‌اى بيش نيست اى برادر حسين! يتيمان، بعد از تو معنى كرامت و سخاوت را نخواهند فهميد.

از زبان برادر

چگونه در خاكت نهم، اى پاره پاره كفن؛ وقتى مى‌دانم جدم رسول الله صلى‌الله‌عليه‌و‌آله ، تو و مرا سرور جوانان بهشت خطاب كرد؟
چگونه تركت كنم بر خاك، وقتى كه همه عمر منى؛ هم‌بازى كودكى‌ام، هم‌غصه جوانى‌ام، هم‌رزم صفين و همسايه مدينه‌ام؟
برادرم، برادرم، برادرم! به خدا كه چون تو نيكو برادرى مرا نبود و چون من، غمگين برادرى در سوگ تو نيست. امام من بودى و برادر صدايم مى‌كردى؛ رعيت تو بودم و همدم قرارم مى‌دادى. اف بر اين قوم كه امام خويش را وادار به صلح كردند و خانه‌نشينى! و اف بر دنيا كه حسين عليه‌السلام را بى‌حسن عليه‌السلام زنده نگاه داشت! اف بر دنيا!

پاره پاره

سودابه مهيجى
به آسمان خدا يك ستاره مى‌پيوست
شهيد عشق، به باغ بهاره مى‌پيوست
گدازه‌هاى جگر از گلوى يك خورشيد
به ماجراى فدك، پاره پاره مى‌پيوست
كسى كه مطلع خونين كربلا در او
به جاودانگى يك هزاره مى‌پيوست
وسيع بود، ولى تا به فهم او برسند
عميق دريا را با كناره مى‌پيوست
ادامه همه خطبه‌هاى حيدر بود
كه مشكلات جهان را به چاره مى‌پيوست
ولى جماعت سنگى چه زود سير شدند
از او كه با غزل و استعاره مى‌پيوست
دوباره قصه بيعت و دست‌هاى وقيح
به داستان سقيفه دوباره مى‌پيوست
و ريختند به كامش شرار زهرى كه
به تاروپود دلش پاره پاره مى‌پيوست
شبى كه رفت تمام فرشتگان ديدند
به آسمان خدا يك ستاره مى‌پيوست…

سکوتت را بشکن برادر!

نزهت بادی
سکوتت را بشکن برادر!
بعد از سی سال خانه‌نشینی علی علیه‌السلام که با خار در گلو، سلام‌های بی‌جواب و ناله‌های مخفیانه در چاه سپری شد، برایم بسیار سخت است که ببینم تو نیز عبای تنهایی بر سر کشیدی و بغض فروخورده‌ات را با خون جگر، بر طشت می‌ریزی.
صلح تو، هزاران بار تلخ‌تر از جنگ‌های پدر است؛ سخت‌تر از غزوه‌های پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله .
پرده اندوه را از چشمانت برکش و به یاد دار که چگونه پدران جهل، باب العلم ـ علی علیه‌السلام ـ را به تنهایی در کوچه‌های کوفه کشاندند.
این مردمان کج‌اندیش و نفهم که تو را به خاطر پذیرش صلح، مذل المؤمنین می‌خوانند، همان اشباه الرجالی هستند که هنگام دعوت به جنگ از سوی پدرمان، سردی و گرمی هوا را بهانه می‌کردند و زر و سیم معاویه، انصافی برایشان باقی نمی‌گذاشت که فرق عزت و ذلت را بفهمند.
کدام مؤمن نمی‌داند که امت نفرین شده علی علیه‌السلام ، با همان دستی با تو بیعت کردند که پیش از این، عهد و پیمانشان با علی علیه‌السلام را شکسته بودند و رشته دین و دلشان را به کاخ سبز کفر، دخیل بسته بودند؟!
من از آن روزی که خطبه دادخواهی و حق‌طلبی مادرمان، به گریه‌های خاموش پایان گرفت و هیچ مردی در دفاع از حریم نبوت، لبی نجنباند و قدمی برنداشت، رشته امیدم را از این مردم گسستم.
برادر عزیزم!
هنوز عطر خاک چادر مادرم از سجاده تو به مشام می‌رسد؛ بوی خون‌آلود کوچه‌هایی که به صورت کبود مادر و سکوت دیرینه تو امتداد یافت.
تا کی بر این سکوت و خاموشی، پایدار خواهی ماند؟
تا آنجا که حسین علیه‌السلام با قامت خمیده، تیرهای خونین را از کفنت به درآورد و عباس علیه‌السلام ، با غیرت فروخورده‌اش، در گوشه غربت بقیع برایت قبر بکند؟
امید دلنوازم؛ برادرم!
آن کس که گوش شنوا داشته باشد، در سکوت تاریخی تو، اعتراض خاموشت را می‌شنود که از هزاران چکاچک شمشیر و رجزخوانی جنگ، پرصلابت‌تر است و شور آفرین‌تر!

برای تنهایی امام حسن علیه‌السلام 

عباس محمدی
گاهی نوشتن سخت است و برای از تو نوشتن سخت‌تر.
نوشتن با کلمات خیس سخت است؛ کلماتی که تکان گریه، لبریزشان کرده است، کلماتی که تاب زندگی کردن بعد از تو را ندارند. با این همه کلمه، نمی‌توان تو را نوشت. نمی‌توانم از سیره پیامبروار تو بنویسم.
نام تو که می‌آید، قلم‌ها بغض می‌کنند و گلوی کلمات کبود می‌شود. نام تو را تنها با غربتی سرخ می‌توان بر این صفحه‌های سفید نوشت.
مرا به تنهایی تو راه نیست. باید از جنس زخم‌های تو بود تا به هوای بارانی تو راه یافت. تنهایی‌ات را در پیراهنت حبس می‌کنی و لبخندت را همپای امامت، فراگیر.
زخم می‌خوری و مهربانی تعارف می‌کنی. کاش همه چشم‌های جهان یاری‌ام می‌کردند تا شاید بتوانم ثانیه‌ای از تنهایی‌ات را به صلح‌نامه‌ای که امضا کردی، بگریم.
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»

کریم اهل بیت(علیهم السلام)

کریم اهل‌بیت! دست سخاوتت، زبانزد است. چه شب‌ها که انبان به دوش، چراغ خانه یتیمان را روشن می‌کردی.
آفتاب نیمه شب‌ها! آنقدر سخاوت داشتی که چنین فرمودی: «آنچه را که از امور دنیا طلب کردی و به دست نیاوردی، چنان انگار که به آن هرگز فکر نکرده‌ای».
کدام کلمه می‌تواند این همه دل بریدن از دنیا را وصف کند؟! مگر غیر از تو کسی می‌تواند چنین از دنیا دل ببرد؟! دل می‌کنی از دنیا؛ همان‌گونه که از سربازان بی‌وفایت…
زهر از دست نزدیک‌ترین همسایه حرف‌هایت
بغض تنهایی و غربتی که دارد دامنگیر دنیا می‌شود، گریبانت را می‌فشارد. پیراهن دلتنگی‌ات را بر غربت دنیا می‌پوشانی. نزدیک‌ترین همسایه حرف‌هایت، کاسه‌ای زهر تعارف می‌کند. پیراهن سفیدت، باغچه گل سرخ می‌شود، لخته‌های جگر خونت گل می‌کنند تا تو پرواز را آغاز کنی. پرنده تنهای امامت! کلمات، کبودی گلوی گرامی‌ات می‌شوند تا غربت تو را بسرایند.

جگر پاره پاره در تشت

سودابه مهیجی
ادامه خداوند بر روی زمین، خورشید لایزال مهر که خار چشم‌های شب‌پرستان بود، پس از عمری صبر و بردباری، سرانجام به زخم افعی گرفتار شد. وقتی پاره‌های جگر مجتبی از حنجر همیشه صبورش فوران کرد و آتشفشان شد و در تشت فرو ریخت، خون دل آل محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله ، در آن پاره پاره‌های معصوم، موج می‌زد و آغاز کربلا در آن خون مظلوم نطفه می‌بست.
آغاز همه فتنه‌ها و ستم‌های نامرسوم عاشورایی، آغاز لب‌های عطشناک و خون‌های همیشه جاری کربلا، از حنجره مجتبی، از لب‌های به جام زهر سیراب شده او جاری شد.

زمانه چشم نداشت…

زمانه، چشم دیدن آن مهر آرام را نداشت که این چنین، به کشتن آن چراغ حقیقت کمر بست.
حسن بن علی علیه‌السلام ، وارث تمام آن اقیانوس دانشی بود که در سینه امیرالمؤمنین، علی علیه‌السلام ، موج می‌زد. به کریم اهل بیت شهرت داشت و همیشه سفره اکرام و اطعام او، به روی نیازمندان گسترده بود.
هیچ دست نیازی از درگاه او ناامید بازنمی‌گشت و هیچ جوینده‌ای در طلب کرم و مهر او، بی‌نصیب نمی‌ماند.
هرکه دست در دامان محبت او زد، به کامروایی رسید.

پاره جگر شقایق

فاطره ذبیح‌زاده
مدینه این شب‌ها، قلبِ غم‌زده عالم است. چشم دل که بگشایی، خاکستر مرگ بر سر و روی مردمانش می‌پاشد و در داغ هجران محبوب، روی غمزده احساس را می‌خراشد.
کاش مثنوی غربتش را ورق بزنی تا تو را هم‌راز سینه‌ای کند که هرگاه در فراق رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله ، در تنگنای پرآشوب روزگار محبوس می‌ماند، عطر یار سفر کرده را از شمیم بهشتی پاره جانش حسن علیه‌السلام می‌بویید!
بارها از دریچه چشمان غفلت زده مردمش دیده بود که پیامبر، دو ریحانه آسمانی‌اش را بر روی پاهای معراج‌رفته‌اش می‌نشاند و لبان مبارک خود را بر غنچه لب‌هایشان می‌گذاشت؛ گویی که گل‌های بهشت خدا را می‌بوید و می‌بوسد.
اگر دل به داغ‌های سینه‌اش داده‌ای، می‌دانی که در پاره‌های جگر کدام شقایق دل‌سوخته‌اش متحیر مانده و شادابی و شکوه روزهای حضور پیامبر را به تنهایی و بی‌کسی کدام فرزند غریب او وا داده است.
امشب، رد اشک‌ها را که بگیری، تو را یکسره تا سال‌های پربهاری خواهد برد که پاره تن زهرا و علی علیه‌السلام ، بر پشت دو تا شده اشرف عالمیان در محراب عبادت، می‌نشست و خدا می‌داند که سجده پیامبرش، به جهت آن طولانی می‌شد که مبادا دردانه اهل آسمان آزرده گردد.
امشب، پلک‌های مدینه تا صبح، میزبان سپیدی بال‌های روشن ملائک است؛ خیل فرشتگانی که آمده‌اند، تک‌ستاره جوانان بهشت را بر روی دستان زمین، رصد کنند.

دشمنی با خاندان خورشید

غبار کورکننده شایعات سیاه امویان، هوای شام را آلوده بود. در روزگار اقتدار پوشالی حکومت آل‌سفیان، بذر کینه خاندان علی علیه‌السلام چنان در قلب‌های مردم کاشته می‌شد که در پس زمینه افکار فریب‌خورده گروهی از مردم، با هیچ خاندانی به اندازه آل پاک علی علیه‌السلام دشمنی نکرد.

جرعه‌های تلخ صبر و سکوت

به یقین، تا آن روز، روایت سخاوت کریم اهل بیت علیهم‌السلام ، به گوش اهل شام نرسیده بود؛ کریمی که همه دارایی خود را به دو نیم می‌کرد و نیمی را در راه خدا صدقه می‌داد. بی‌شک تا آن روز، هیچ قاصدی، خبر ایمان گام‌هایی را که بیست و پنج بار پیاده به حج شتافتند برایشان نیاورده بود. امام، وجود مردم را پیچیده در جهل خبرسازی‌های فریب‌کارانه خاندان امیه می‌دید. شب تاری که دستگاه شوم اموی، بر امت اسلام گسترده بود، تنها با فرو بردن جرعه‌های تلخ صبر و سکوت، به روشنایی روز می‌رسید.
صلح امام مجتبی، اسلام و مسلمین را از خطر ترفندهای منافقانه و پرتزویر معاویه مصون نگاه داشت؛ ولی سال‌های عمر ایشان را در رنج مدارا با حکومت طاغوت و زخم طعن و کنایه‌های جاهلان و منافقان، سخت و پردرد کرد.

آسمان، گرفته و زمین می‌لرزد

دست‌های زن می‌لرزد. هرچه کرد، مهربانی صورت امام، از ذهنش دور نشد. چه روز نحسی است! لهیب آتش دوزخ تا مغز سرش زبانه می‌کشد. حتماً خود ابلیس، شربت زهرآلود را به دستش داده بود. شاید تقدیرش این بود! ولی نه! نمی‌توان خود را فریب داد. شعله‌های خیانت است که از هرم آن، پرهای فرشتگان آسمان خواهد سوخت. وسوسه رنگارنگ کاخ یزید، دلش را در حصار هوس، زندانی کرده است. دست‌های زن می‌لرزد. «کاش نامم جعده نبود! کاش این نام شوم اصلاً در تقدیر کریم اهل‌بیت علیه‌السلام نیامده بود!» وعده زیرکانه معاویه، در پرده ذهنش می‌رقصید. این معاویه، حتماً خود شیطان است. دست‌های زن می‌لرزد.
شربت را که در دستان امام می‌گذارد، نگاه مهربانش، بار شرمندگی‌اش را سنگین‌تر می‌کند. مثل همیشه، همه چیز را می‌دانست و باز لب‌هایش، روزه سکوت گرفته بود. جام زهر را جرعه جرعه فرو می‌برد. چهره آسمان درهم می‌رود و سوزش زهرآلودی قلب زمین را به درد می‌آورد. این بار قلب زن است که از هجوم سایه‌های عذاب می‌لرزد.

ضمانت‌نامه

می‌گویند لقب هر یک از امامان نور، به جهت آن بر سر زبان‌های مردم شهره شده است که آن صفت، در گوشه‌ای از زندگی امام، در چشم مردم بیشتر عیان شده است؛ ولی شاید بتوان گفت که هر یک از ایشان، آینه ظهور و تجلی یکی از صفات بی‌شمار الهی بوده است.
علی علیه‌السلام ، به عدالت خداوند و حسن علیه‌السلام به دستان پرخیر خدا می‌ماند.
کرامت امام مجتبی، تنها صدقه و بخشش در راه خدا نبود؛ بخشودن همراه با بزرگواری و منش پسندیده‌اش بود. حسن بود و همه جلوه‌های زندگی‌اش، آکنده از زیبایی و خیر. می‌فرمود: «کسی که در دلش هوایی جز خشنودی خدا خطور نکند، من ضمانت می‌کنم که خداوند، دعایش را مستجاب می‌کند» و این ضمانت بزرگ‌مردی است که کریم اهل‌بیت است و هیچ تهی‌دستی از دریای کرامت او بی‌بهره نمی‌ماند.

خداحافظ، سیدجوانان بهشت!

فاطمه همت‌آبادی
خداحافظ ای پدر سخاوت، ای سید جوانان بهشت!
تو، امید دست‌های خالی بودی؛ امید پدرانی که می‌دانستند تا تو هستی، طعم گس شرمندگی را نخواهد چشید.
سید کریمان! خوان کرمت، همیشه مهیای پذیرایی بود؛ حتی برای جعده، دختر ناخلف اشعث بن قیس؛ شیطانی که آتش خدا را به بهای صد هزار درهم، از بازار معاویه خرید.

من بقیعم

من تشتم؛ همان تشتی که در تقدیرم آمده بود در روز 28 صفر سال 50، میزبان جگر پاره پاره سخاوت‌مندترین خلق خدا باشم؛ تشتی که عرق پاک جبین و زردی روی امام مجتبی علیه‌السلام را شاهد بود و شنید زمزمه «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»اش را… و من بقیعم! قطعه زمینی از بهشت که ملائک، سینه‌ام را می‌شکافتند برای به خاک‌سپاری کریمی که هرگز دست سائلی را رد نکرد؛ مگر آنکه به درهمی یا لقمه نانی میهمانش کرده باشد.
من میزبان کسی هستم که بخشش و کرامت وامدار اویند…

با بغض‌های تلخ

عباس محمدی
بوی غربت حنجره‌ات، جهانی را غریبانه به گریه می‌اندازد.
نفس‌های غریبانه‌ات، گریبانت را آغشته غریب‌ترین پیراهن‌ها کرده است.
در پیراهنت، غریب‌ترین یوسف‌ها گریه می‌کنند ستاره‌های آسمان، از چشم‌هایت لبریز شده‌اند. جهانی اندوه، خانه‌ات را لبریز کرده است. سقف خانه‌ات گریه می‌کند. فرداهای تنهایی‌اش را؛ شب‌هایی را که باید بی‌تو به خواب‌های سراسر کابوس برود، بی‌آنکه چشم‌هایت را در روشنایی کم‌سوی چراغ، بر پهنایش بچرخانی.
ذکر «أَمَّنْ یُجیبُ»، دیوارهای خانه را در تکان گریه می‌لرزاند.
ستاره‌های آسمان، یکی یکی از دهانت در کاسه‌ای از خون می‌افتند.
ماه، در صورتت خوابیده است. ماه، روشن و روشن‌تر می‌شود.
قطره‌های خون، صورت ماه را رنگ می‌کنند. ماه، سرخ‌تر و سرخ‌تر می‌شود؛ سرخ‌تر از گونه‌های بی‌رنگت، گونه‌های رنگ پریده آغشته به خونت.
نسیم در پیراهنت، زخم سینه‌ات را مویه می‌کند.
جهان از سرما می‌لرزد. بسترت در آتش تب می‌سوزد. گره گره به آخر جهان نزدیک‌تر می‌شوی. نفس‌های نیمه کاره‌ات، آغشته بهشتند؛ آغشته بوی خداوند، آغشته باران، آغشته ابرهایی که بهارها را گریه می‌کنند؛ بهارهایی که با بغض‌های تلخ تو شکوفه خواهند داد.
در خاک بقیع، در بقیع بی‌بقعه، زیر گرمای سوزانی که عرق پرواز را بر بال‌های غربت کبوتران شعله می‌کشد.

کریم اهل بیت(علیهم السلام)

خدیجه پنجی
باور کنم، تشییع غریبانه پیکرت را در هجوم بی‌امان نفرت و کینه؟
باور کنم که این آسمان پرستاره، پیکر توست که مهبط زخم‌های مکرر جهل و عصیان است؟ این تن توست که در طواف یکریز تیرهای کینه‌توز، به گل نشسته؟ تنی را که در هجوم بی‌امان بارانی توامان حسادت و نفرت تشییع می‌شود، روزی زینت شانه‌های پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله بود، روزی زینت دامان فاطمه علیهاالسلام بود.
این پیکری که در احاطه شعله‌های تنگ‌نظر در نهایت بی‌رحمی و قساوت پرپر می‌شود، پیکر آقای جوانان اهل بهشت است.

روزگار غربتت را پایانی نیست.

روزگاری در شبیخون خیانت‌ها و توطئه‌ها، تن به صلحی سبز می‌دهی ـ به اجبارـ تا دین بماند و روزگاری دیگر، در حریم خانه خود، آشنایی بیگانه از پشت به تو خنجر می‌زند.
تو حتی در خانه خویش هم غریبی. همسرت، روشنان حضور آسمانی‌ات را تاب نیاورد؛ زنی که لایق سایبان مهربانی‌ات نبود، زنی که به رسم آشنایی زهر بی‌وفایی به کامت ریخت.
داستان غربت تو هنوز ادامه دارد. از کوچه‌های بنی‌هاشم، از کبودی صورت مادر تا امروز، در تشییع مظلومانه پیکرت، در هجوم تیرهای نفرت و کینه!
چشم‌های تنگ‌نظر، تاب نیاوردند بزرگی‌ات را؛ دیدند و خود را به کوری زدند!
حق‌ناشناسان فتنه‌جو که عمری بر گرد خوان کرامتت میهمان بودند، امروز، به تقاص آن همه خوبی و مهربانی، گرد هم آمدند تا پیکرت را تیرباران کنند؛ در برابر دیدگان فاطمی حسین علیه‌السلام و صبوری حیدری عباس! گرد هم آمدند تا شعله شعله داغ بگذارند بر دل خونین زینب علیهاالسلام .
یا کریم اهل بیت! اینک من آمده‌ام، تا شریک غربتت باشم.
آمدم تا زائر مزار بی‌چراغت باشم، تا بر سفره کرامتت، میهمان شوم حالا این من و این وسعت بی‌حد و مرز کرامت تو یا کریم اهل بیت!

غریب شهر خود

سید حسین ذاکرزاده
آخر، غربت هم اندازه‌ای دارد، صبر هم حدی دارد، غم هم… آه! چه بگویم از غم‌های بی‌کران تو ای پیشوای غریب!؟
گفتم: غریب؟ چه کنم که حروف، غیر از این توانی برای بیان حال تو ندارد؛ وگرنه کجا با یک کلمه می‌شود به عمق غربت تو رسید؟ حال تو را چه کسی جز خدای تو می‌داند؟ تو حتی در میان اهل خانه خود غریب بودی و نگاه غمگینت را حتی از همسرت می‌پوشاندی. دلت شده بود خانه دردهای نگفتنی. جز به خواهرت، به چه کسی می‌توانستی اعتماد کنی؛ آن‌گاه که ظرف طلب کردی برای فوران درد این سال‌ها؟
سال‌ها بود زهر در کام داشتی و دم برنمی‌آوردی.
سال‌ها بود به هر بهانه‌ای راه خانه مخفی مادر را پیش می‌گرفتی و زائر شبانه‌اش بودی، دردت را به خاک او که نمی‌گفتی، دیگر چه کسی می‌توانست مرهم زخم‌هایت باشد؟
سال‌ها بود حتی برای زیارت مزار جدت باید از ازدحام نگاه‌های مرموز و پرکینه‌ای عبور می‌کردی و خود می‌دانستی معنی آن نگاه‌ها را.
سال‌ها بود پشت صبر را به خاک رسانده بودی و طاقت برایت شده بود لهجه هر مصیبتی.
با این حال، هر که از هر کجا بی‌نصیب می‌ماند، راه خانه تو احاطه‌اش می‌کرد و ناگاه، خود را جلوی دروازه کرامت تو می‌دید و بی‌پروا طلب می‌کرد حاجتش را.
آخر می‌دانست کریمی و به این صفت از همه به جدت شبیه‌تری؛ حتی چهره نورانی‌ات، همه را مسافر روزهای خوش مدینه با رسول می‌کرد.
از کوچه که می‌گذشتی، هر کس به بهانه‌ای در مسیر راهت می‌ایستاد تا لحظه‌ای، جلوه‌ای از بهشت را در سیمای ملکوتی تو ببیند و تو با آن لبخند بی‌ریا و مهربانت به او سلام کنی؛ درست مثل جد بزرگوارت.
با این همه، تو در شهر خودت هم غریب بودی و در خانه‌ات و در میان دوستان.
حالا چگونه می‌شود این همه غربت را با یک کلمه تصویر کرد، امام مظلوم و غریب ما، امام حسن مجتبی علیه‌السلام .

چراغ همیشه روشن مظلومیت

محمد کاظم بدرالدین
پنجره دل را باز کن تا به تازگی خویش هم قدری ببالی، تا روحت به آن سوی ندیده‌ها هم نظر بیفکند.
دریا پر گرفته است برای آستان‌بوسی نامی که خود نور است.
ابرها، کشان کشان می‌آیند و به این نقطه که می‌رسند، متحیر می‌مانند و حقارت خویش را بر بلندای ظاهر، به شرم می‌نشینند.
غزل‌ها دلتنگی‌های شبانه را پشت دیوار بقیع می‌برند.
با پای دل آمده‌ایم اینجا؛ اندکی خویش را باید در نظر نداشت تا شاید نظر کنند.
صمیمی‌ترین لحظه‌ها را می‌شود از متن این فضا گرفت.
حالِ عجیبی است؛ تمام پدیده‌ها، امشب را در همسایگی شیون به سر می‌برند؛ شیونی که غرق در عطرِ خوشِ خداست.
در این قطعه از زمین، جهانی از استغاثه شناور است. در این فرصت، دلِ هر قلم اگر در مسیر شفاعت نتپد، بیمار است.
اینجا همه چیز ساده و صمیمی است و مهیا برای اینکه انسان، گوشه‌ای از روح خود را برای تبرک، به آسمان بقیع بزند.
نه اکنون، که پیش از ما چقدر رؤیای بهشتی به این دیار فرستاده شده!
چقدر خواسته‌های شریف، در سینه این خاکْ پنهان شده!
دنیا، نگاشته‌ای از منظومه‌های بلند روشن است.
وقتی صحبت از اینجا می‌شود، نسیم ایمان می‌وزد از چهار سو؛ به ضمیمه رنگی از غربت.
اصلاً غروب اینجا خیمه زده است حتی در نیمه روز.
بر این خاک، دلتنگی آسمان پاشیده شده است.
وقتی صحبت از اینجا می‌شود، غمی بزرگ بر سینه انسان می‌نشیند و اندوهی پهناور.
در قبرستان تاریک بقیع، چراغ مظلومیت، همیشه روشن است.
اینجا مظلومیت امام مجتبی علیه‌السلام بازخوانی می‌شود.
حدیث بیرون منزلش: نارفیقان و یاران مخالف؛ آنان که می‌آمدند و سجاده از زیر پای آقا می‌کشیدند.
حدیث درون خانه‌اش هم که معلوم است!
… و حدیث این قبرستان… اینجا تاریک است و بی‌بارگاه و خلوت.
ای جانِ جهانیان فدایت
«هستی» همه سائل و گدایت
ای تکیه‌گه گناه کاران
دیوار بقیع با صفایت
گریان نبود به روز محشر
چشمی که بگرید از برایت

صبورانه

علی سعادت شایسته
در سوگ کیست که زمین ـ مادر دلتنگی‌های عالم ـ سیاه پوشیده است؟
دریاها، زیستن کدام مرد را این‌گونه می‌گریند؟ زیستنی غریب و پروازی غریبانه جز صفت مردان خدا، صفت که می‌تواند باشد؟! مدینه، ناظر تشییع غریبانه فرزند علی علیه‌السلام ، فرزند فاطمه علیهاالسلام ، فرزند پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله است. گلوی کوچه‌ها گرفته است. می‌دانند که نباید فریاد بزنند. می‌دانند که باید بنشینند و تماشا کنند. باید این داغ را شانه به شانه به دوش کشیده و صبورانه، بغض در گلو خفه کنند.
غریبی‌اش را سال‌ها پیش مادرش دیده بود که می‌فرمود: «هر کس برای حسنم گریه کند، در قیامت چشمانش گریان نخواهد بود»؛ اما افسوس که آن روز به جای اشک، باران تیر بر تابوت داغ سنگین مدینه می‌بارید. این سنت نامردان تاریخ است که همواره مردانگی را تحمل نمی‌توانند کرد. عهدشکنی را به مثابه عهدی استوار، به دوش می‌کشند و خانه بر شانه باد ساخته‌اند.
اکنون نوبت امام حسن علیه‌السلام است که تنهایی و غربت مدینه را به ارث ببرد. چرا باید فرزندان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله شهر پیامبر را با خاطرات تلخش بشناسند؟
شهری که روزی پایکوب آمدن پیامبر بود، اینک خفقانی شده است که حتی مانع به خاک سپردن فرزند پیامبر می‌شود!
کاش می‌شد سوگ سروده‌های زمین را شنید! کاش صدای به هم خوردن پنجره‌ها را از بهت این وقایع عظیم می‌شد از سطور دلتنگ تاریخ شنید!
غریب شهر مدینه تویی که پنجره‌ها
به غربت شب تنهایی تو می‌گریند
فرزند پیامبر، فرزند علی علیه‌السلام و فرزند فاطمه علیهاالسلام دارد تشییع می‌شود و زمین ـ مادر دلتنگی‌های عالم ـ سیاه پوشیده است.
سیاه‌پوش تو شد آسمان خسته شهر
تویی که خستگی آسمان به شانه توست

آینه حسن ازلی

حجت الاسلام جواد محدثی
سلام بر گل زيباى مجتبوى در بوستان حُسن نبوى، سبط اكبر، الگوى كمال و آينه جمال، كه ميلادش در نيمه رمضان، رويِش گلى در بوستان ماه خدا بود.
سلام بر مجتباى آل محمد، فرزند برومند على و زهرا عليهماالسلام ، كه گوهر درياى فضيلت بود.
سلام بر آن «آينه حُسن ازلى»، كه تولّد فرخنده‌اش در آستانه «شبهاى قدر»، بركتى مضاعف بر سفره افطار و سحر روزه داران است.
در خنده‌هاى صبحدم نيمه ماه مبارك، يك ميلاد نهفته بود، كه دامن دامن زيبايى و حُسن به بشريّت ارزانى داشت و همه ما را بر سفره احسانش مهمانِ كرامت او ساخت، تا از مائده معنويّتى خدايى بهره‌مند شويم.
سلام بر او، كه كرامت و جود، آينه دار فضايل اوست. دلهاى شيعيان، با نسيم روح نواز نام زيبايش، صفا مى‌گيرد و ياد او همچون عطر بهشتى مشام جانها را مى‌نوازد.
امروز هم، پس از گذشت هزار و چهارصد سال، شادى و شعفى را كه با تولّدش در خانه على و فاطمه عليهماالسلام پديد آمد، مى‌توان حس كرد.
فاطمه عليهاالسلام ، درياى پيوسته به رسالت بود و على عليه‌السلام مسند نشينِ امامت. وقتى اين دو دريا به هم پيوست، غوّاص آفرينش از تلاقى اين دو دريا، «گوهر حُسن» به چنگ آورد.
لؤلؤ سبز اين دو دريا، «حسن بن على» بود.
اين مولود، شش سال از لبخندها و نوازش‌هاى پيامبرخدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله‌وسلم و آغوش معطّر او بهره‌مند شد و عطر بهشت در سايه نامش قرار و آرام يافت.
عصاره هستى و ميوه باغ كمال و گل دامان زهراى عزيز بود.
«سرور جوانان بهشت» بود و لقب «مجتبى»، تابلوى زيبايى است كه برگزيدگى و كمال او را مى‌نماياند و فضايل او را در چشم انداز نگاه مردم قرار مى‌دهد.
آن گونه كه مهمانان ماه خدا، بر سفره رحمت الهى متنعّم مى‌شوند، شيعيان نيز در مهمان‌خانه هميشه گشوده آن پيشواى سخاوت، از معنويت و پارسايى و بزرگوارى او بهره مى‌برند.
او، همدرد محرومان، همراه ضعيفان، همنواى فرشتگان و هم آواى كرّوبيان بود.
امام صابر و عابد و كريمى بود كه عاشقانه به عبادت مى‌ايستاد و پيوسته لب‌هايش كه غنچه جمال آفرين بود، به ذكر محبوب مترنّم بود. با ياد مرگ، به خوف و گريه مى‌افتاد و هنگام نماز، رنگ از چهره‌اش مى‌پريد.
شوق ديدار خانه خدا، بيست و پنج بار او را پياده به حرم خدا كشاند.
وجودش وقف خدا بود و هستى‌اش در خدمت بندگان خدا.
«كريم اهل‌بيت» بود و شعاع كرمش دور و نزديك و آشنا و غريب و خويش و بيگانه را فرا مى‌گرفت.
اگر بباليم كه او امام ماست، بجاست و اگر فخركنيم كه مقتداى ماست، رواست. سلام بر آن حجّت حق و مِشكات هدايت الهى!
امام و اسوه‌اى كه بوى بهشت در سخن و سكوتش پيچيده بود و صلح او زمينه ساز قيام «عاشورا» گشت و قهرمانى ميدانِ «صبر و پايدارى» به نام او سكّه خورد.
امام مظلومى كه شرايط، حتى براى شهادتى خونين و تحوّل آفرين و رسواساز برايش فراهم نبود. براى مصلحت اسلام و مسلمين، جام تلخ صلح را سركشيد و در اين راه، زخم زبان‌هايى از نزديك‌ترين يارانش هم شنيد.
سلام بر صبر خدايى‌اش، كه ما را الهام بخش صبورى در راه حق است.
سلام بر صلح حماسى‌اش، كه ما را آموزگار عمل به تكليف و تبعيّت از وظيفه است.
سلام بر بقيع غريبش، كه رواق مظلوميّت اهل بيت و شيعه است.
سلام بر آن مسموم شهيد، بر آن مظلوميّت مجسّم و تجسّم مظلوميّت.
اينك… ماييم و مائده كرامت آن «كريم اهل‌بيت»، كه پيوسته گسترده است و خوشه چينان معنويّت و ايثار را مهمان فضايل خويش ساخته است.

منابع:

www.hawzah.net
www. emamhasan.jahanpayam.net
www.shiati.ir
www.imamhasan.info
ماهنامه اشارات
ماهنامه گلبرگ

منبع: راسخون ( http://rasekhoon.net/article/show/126570/ )

بازدیدها: 10129

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *