تو بهتر از هر کسی می¬دانستی که چقدر دلبسته تو شده بودم، اما خدا را شکر، نه زمین¬گیر و وابسته. این مسائل را خیلی وقت بود که پیش خودمان حل کرده بودیم. هر چند سخت… اما این جهاد کبیری بود که سالها پیش نیت کرده بودیم، نیّت عاشقی و در آن قدم گذاشته بودیم. تو بهتر از همه می¬دانستی که همسری به اعتقاد من معیّت است؛ نه کنیزی و غلامی، نه زن¬سالاری و مردسالاری. من همیشه اعتقاد داشتم که زن و مرد با هم رشد می¬کنند، با هم بزرگ می¬شوند. من این موضوع را در طول این ده سال زندگی، خیلی کامل احساس کردم، این بزرگ شدن در کنار یکدیگر خیلی لذّت خاصی دارد. خیلی شیرین است… خیلی.
حالا می¬بینم که تو چقدر بزرگ شدی، بزرگ و بزرگ¬تر، آن قدر که رفته¬ای پیش خدا، در آغوش رحمت و رضایت خدا. و خدا کند این معیّت ما کامل شود و روزی هم، من، مثل تو، درست مثل تو به آسمان قربش بشتابم.
دارم فکر می¬کنم یعنی، دقیقا از کی، من به شهادتت فکر کردم؟ حالا که تو رفته¬ای و حتی پیکر مطهرت هم برنگشته، و من مانده¬ام با دنیای لبریز از خاطرات تلخ و شیرینمان، می¬بینم که از همان آغاز زندگی، فضا همین بود که… خب بالاخره تو می¬روی و شهید می¬شوی. چه برسد به همان روز که خبر اعزامت را دادی، برای من همه چیز خوب بود، خیلی خوب، یعنی همه چیز عالی شده بود، نه نپختگی، نه شیفتگی شهادت، نه سیری از شهادت…
راستش را بخواهی، باید بگویم، این خبر را که دادی، آرامشی یافتم که حدّ و حساب نداشت. مردم از آن همه نگرانی که پیش از آن داشتم… خبر را که دادی، گفتم: خب، خدا را شکر، پس ان شاء ا.. حسن عاقبت تو شهادت می¬شود.
اول عروسی¬مان، خواب عجیبی دیدم. جمعیت زیادی از مردم جمع شده بودند توی خیابان. تریلی حامل شهدا هم در میان جمعیت بود. روی تریلی تعداد زیادی از عمامه¬ها را به طور مرتب و به شکل هرمی چیده بودند. من در انتهای جمعیت ایستاده بودم. به در یکی از مغازه¬های بسته تکیه داده بودم که رهبر عزیزمان حضرت آقا تشریف آوردند جلو. یکی از عمامه¬ها را برداشتند و به من دادند و فرمودند: بدهید به آقا مهدی. این خواب را هم دادم تعبیر کردند، گفتند: ان شاء ا.. آقا مهدی به مقام والایی می¬رسد. خب من هم که آن روزها شهادت را خیلی دور می¬دیدم، همین فکر را کردم؛ اما…
اما یک باوری همیشه در زندگی مشترکمان، آزارم می¬داد. نمی¬دانم چرا، احساس عجیبی به من می¬گفت که تو در جوانی از دنیا می¬روی و این دغدغه ذره ذره مرا می¬خورد… همیشه اوج خوشی من، ته ناخوشی من بود… آخرین باری که با یکی از دوستانمان به مسافرت رفته بودیم یادت هست؟ فقط خدا می¬داند چند بار آمدم فریاد بزنم که اهالی، همه بدانید این جمع ما دیگر جمع نمی-شود، مهدی دیگر در میان ما نخواهد بود…
چند بار خودم برایت حرز نوشتم… هر جا می¬رفتی برایت دعای حفظ از بلایا را می¬خواندم. دیگر به محض اینکه پایت را از خانه بیرون می¬گذاشتی، این کلام ورد زبانم می¬شد که: «والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.».
ادامه دارد…
بازدیدها: 161