مصاحبه با همسر شهید مدافع حرم داود جوانمرد (قسمت سوم)
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام به مناسبت سالگرد شهادت، شهید مدافع حرم داود جوانمرد ، مصاحبه ای با همسر بزرگوار این شهید گرانقدر انجام داده است؛ که قسمت سوم و پایانی از این مصاحبه تقدیم شما همراهان سایت هیات می گردد.
مقام معظم رهبری:
« شهدای جمع حاضر (مدافع حرم) شهدای تازه و جدیدند، خون های این ها تازه است، ارزش این خون ها برای اسلام خیلی زیاد است. البته خون شهدا هرگز کهنه نمی شود. یعنی خون شهدا این هم که سی سال، سی و پنج سال قبل به شهادت رسیدند، تازه است. ان شاءالله خداوند بر دلهای شما صبر و سکینه نازل کند و به شماها انشاءالله عوض خیر و جزای خیر بدهد».
- چه آرزوهایی برای فرزندنتان داشتید یا دارید؟
فکر می کنم وقتی آدم به سن پختگی و آرامش درونی نرسیده، آرزوهایش با سن بالاتر فرق می کند. مثلا من 30 ساله با من 20 ساله با من 40 ساله آرزوهایم خیلی متفاوت است. حتی برای بچه ام. آن زمان هایی که درس می خواندن، دوست داشتم چیزهایی که شاید خودم به آن ها نرسیده ام بچه هایم به آن برسند. ولی الان در این سن که بالای 40 سال، سن پختگی و سن رشد و شکوفایی انسان است. وقتی که خودت به یک آرامش درونی می رسی، وقتی یک تلاطم هایی را پشت سر می گذاری، برای بچه ات هم فقط آرامش می خواهی. فرقی نمی کند دکتر و مهندس شدنش با مشاغل پایین تر، شاید قبلا دل ام می خواست که رشته های خیلی بالاتر تحصیل کنند و زندگی های آنچنانی با امکانات خوب داشته باشند. ولی الان فقط برایشان آرامش می خواهم، اینکه بتوانند آرام باشند و بتوانند هم به خودشان و هم به اطافیانشان آن را الغاء کنند.
- چقدر برای تربیت فرزندانتان وقت گذاشتید؟
برای من مدرسه ای که درس می خواندن خیلی مهم بود. همیشه دوستانم می گفتند؛ «تو همیشه دنبال مدرسه می گردی». در مورد مدارس خوب تهران، خیلی تحقیق و پرس و جو می کردم. مثلا دوستی، آشنایی از مادرهایی که بچه مدرسه ای داشتند می دیدم، امکان نداشت سوال نکنم که مدرسه اش از لحاظ درسی، مسائل دینی و رسیدگی شان چطور است؟ خوب است ؟ این موضوع برای من خیلی مهم بود و حتما مدارس خوب ثبت نام می کردم. به نظرم آدم ها باید در تمام جوانب شخصیتشان رشد کنند. تک بعدی رشد کردن آدم ها، آن ها را از بعضی مسائل دور نگه می دارد. دوست داشتم در همه زمینه ها رشد کنند؛ مثلا ورزشی – تفریحی، سعی می کردم در حد توان خودم، در حد حقوق اندک کارمندی تا آنجا که می توانم ساعت هایشان را پر کنم، که مثل هم نباشد و لذت ببرند؛ بازهم تاکیدم روی این بود که از همه جوانب رشد کرده باشند.
- برای شما بیشتر آموزش مهم بود یا تربیت؟
هر دو با هم، مهم است. البته تربیت اولویت دارد؛ ولی آموزش هم در کنارش به تربیت کمک می کند.
- چه مشکلاتی در این راه داشتید؟
زندگی من و بچه هایم به دو قسمت تقسیم می شود؛ یکی زمانی که همسرم بود و در کنارم؛ خب خیلی از مسائل را نداشتیم، بعد از شهادت همسرم که دیگر تنها شدم و یک مسیری را تنهایی باید ادامه می دادم. من بودم و بچه ها؛ خب مشکلاتم قطعا بیشتر بود، نگرانی های من بیشتر بود، خیلی جاها سعی می کردم این نگرانی را بروز ندهم، بچه ها متوجه اش نشوند؛ ولی خب بالاخره خانم ها خیلی به لحاظ احساسی ضعیف تر هستند. سخت است ولی خیلی خدا را شکر می کنم که با من همراه بودند و حالا اندوخته ای را که در دورانی که داود بود و با هم بچه ها را بزرگ کردیم، به کمک ام آمد و توانستم بعد او را هم – خدا را شکر- پشت سر بگذارم.
- الان که همسرتان نیست مشکلات را چطور حل می کنید، آیا کسی کمکتان می کند؟
خب بیشتر خودم هستم، بالاخره خانواده ام هم مسائل خودشان را دارند. سنی از آن ها گذشته خیلی نمی خواهم درگیر زندگیم بشوند. همیشه به بچه ها می گویم؛ حالا شرایط خانواده، شرایط خاصی است، خیلی باید مراقب باشیم، خیلی به همدیگر کمک کنیم. و مسئله ای که پیش می آید، بیشتر یک رابطه عرضی است و در کنار هم کمک می کنیم و مشکلات را حل می کنیم.
- زمانی که خبر حمله داعش را شنیدید بیشترین نگرانی شما چه مسئله ای بود؟ آیا احتمال رفتن همسرتان را می دادید؟
آن موقع شبکه خبر کار می کردم، فکر می کنم اوائل سال 94 بود؛ که این مسائل بارزتر شد و شهید می آوردند، مشخص بود و این در ذهن من افتاده بود که داود هم می رود و مطمئن بودم رفتنی است. شاید باور نکنید 19 سال با داود زندگی کردم روزی نبود که آرزوی شهادت نداشته باشد. انگار تمام روحش در جبهه و جنگ جا مانده بود. بارها این جمله را می گفت و از او شنیده بودم، مخصوصا آن موقع که جنگ 33 روزه و 6 روزه اسرائیل با لبنان بود؛ می گفت: «چی می شد آقا فرمان بده بریم با این اسرائیلیها بجنگیم». همیشه یک مرد جنگی این را در خودش می بیند که می تواند بجنگد و من این را هر روز در داود می دیدم که مثلا آرزو می کند ای کاش می شد، و حرص می خورد که اینجاست و نمی تواند با اسرائیل بجنگد. وقتی خبرهای سوریه از شبکه خبر پخش می شد، شک نداشتم که داود می رود و یک روزی من با این مواجه هستم که باید تصمیم بگیرم که رفتن داود را تایید کنم. یک روزی هست که من باید موافق رفتنش باشم. این درگیری را با خودم داشتم. یک زمزمه هایی از خودش می شنیدم که امروز رفتم بیمارستان بقیه الله، مجروح آورده بودند. یا اینکه اسم دوستانی را می آورد که حالا خاطراتشان در جنگ را از خودش شنیده بودم و الان می گفت فلانی از سوریه برگشته؛ اینجوری تعریف می کند. وقتی این ها را تعریف می کرد مطمئن بودم که رفتنی است و داود نمی ماند. همان حرف هایش هم که دوستانش رفته اند او نرفته برای من جای تعجب بود که حالا چطور شده، تا الان نرفته است.
- آیا شما مشوق رفتنش بودید یا نگران؟
من هم نگران بودم و راضی به رفتنش هم نبودم ؛ بچه ها در سنی بودند که خیلی برای من کنترل کردن اوضاع سخت بود. دوتا دختر بچه نوجوان در این دوره زمانه با این مسائل اجتماعی که همه با آن دست به گریبان هستیم، همیشه فکر می کردم با دوتا بچه چکار کنم، من به تنهایی از عهده این زندگی بر نمی آیم و نمی توانم. حتی یک شب نشستم گریه کردم گفتم داود تو را به خدا تکلیف من را روشن کن بعد برو، من از پس این زندگی بر نمی یام، داود تو را به قرآن نرو، من می دانم تو می خواهی بروی سوریه، گفت که «من نمی خواهم بروم سوریه، می خواهم بروم ماموریت»؛ یک شب ساعت 12 شب بود آمد خانه. قبلا گفته بود که امشب می خواهم بروم پیش دوستانم دوره هم جمع اند. تعجب کردم، معمولا داود از این اخلاق ها نداشت، ساعت کاری اش مشخص بود. اگر دورهمی هم با دوستانش داشت معمولا با خانواده بودند و اینطور نبود که بخواهد تنها با دوستانش قرار بگذارد. آخر وقت آمد خانه و دو روز بعد هم رفت. بعد از شهادتش یک آقایی را سر مزارش دیدم، گفتند که من از دوستان جنگ دواد هستم، 2 شب قبل از اینکه برود آمد منزل ما، بچه ها خانه ما جمع بودند. به او گفتم داود تو نرو دوتا دختر داری، سخت است. گفت نه خانمم می تواند، خانمم از عهده اش بر می آید. خیلی برایم جالب بود که من این همه التماسش می کردم که داود من نمی توانم سخت است و من از عهده این زندگی بر نمی آیم. ولی او مطمئن بود که خانمم از عهده اش بر می آید. می دانید داود طوری رفتار کرده بود که من یک سطل ماست نمی رفتم از مغازه بگیرم، یکبار هم جلوی نانوایی نرفته بودم. فقط برای خرید لباس رفته بودم، یا هر وقت بچه ها چیزی لازم داشتند می رفتم. می رفتم سرکار می دیدم خرید کرده و آورده تا وسط هال چیده است. همه مایحتاج آشپزخانه را می خرید. یک بار نگفتم داود؛ سیب زمینی، پیاز و … نداریم. خودش همیشه می دانست چه چیزی داریم یا نداریم و مرتب سرکشی می کرد و می خرید.
بعد که داود رفت؛ صبح فردای آن روز که روز سه شنبه بود، توی آشپزخانه یک بوی زباله ای می آمد که با خودم گفتم: وای آشغال ها را هم من باید بیرون ببرم. حالا داود سوریه بود، زنده بود. به همکارانم می گفتم صبح که بلند شدم دیدم بوی زباله می آید، گفتم وای آشغال را من باید ببرم بزارم؛ دوباره آمدم صبحانه بخورم دیدم نان نداریم، وای این کار را من باید بکنم آن کار را من باید بکنم.
- آیا زمان خاصی دلتنگ هستید ؟ زمان دلتنگی با چه چیزی آرام می شوید؟
حقیقتا وقتی که دلگیر می شوی شاید مثلا برای یک بچه که پدرش را از دست داده باشد؛ معنی داشته باشد، یا مادری که فرزندش را از دست داده باشد، زمان داشته باشد. ولی برای یک همسر زمان دلتنگی پایان ناپذیر است. زمانی نیست که آدم دلگیر نباشد. همیشه دلگیر است، حالا یک موقع هایی جلوی بچه ها خودت را کنترل می کنی؛ جلوی دوست و آشنا کنترل می کنی. ولی این دلگیری همیشه هست. ولی خب وقتی می روم بهشت زهرا خیلی حالم بهتر می شود، انگار آنجا هست که آدم آرامش بیشتری می گیرد. ولی طوری نیست که بگویم زمان های خاصی دلگیرم. همیشه این دلگیری ها هست. هر اتفاقی که می افتد، یا خاطراتی که مرور می کنی که جای داود را خالی می بینم یا اینکه مثلا چیزهایی در زندگی هست و می بینم می گویم کاش داود هم بود. قشنگ ترین خبری که بعد از شهادت داود شنیدم، این بود که دخترم رتبه خوبی در دانشگاه آورده بود و میگفتم: « کاش داود الان اینجا بود و می دید که صبورا دانشگاه قبول شده است»، همیشه می گویم ای کاش خودش هم بود.
- همسرتون همان دفعه اولی که اعزام شدند، شهید شدند؟
بله ؛ 8 آذر رفتند و بعد از 22 روز که رفته بودند، شهید شدند.
- آیا زمانی که همسرتان در سوریه بودند، شما به دیدار ایشان رفتید ؟
خیر، بلکه یک سال بعد از شهادتشون بود که دعوت کردند و رفتیم سوریه، تمام دوستانشان که حدود یک سال بود آنجا بودند، خانواده هایشان هم داشتند می رفتند چون مدت طولانی بود آنجا بودند. خیلی برای من سنگین بود. داود هم با آن ها رفته بود و حالا بین آن ها نبود. همه رزمنده ها برای استقبال از همسرانشان آمده بودند و جای خالی داود آن جا برای من خیلی مشخص بود.
- حال و هوایتان بعد از شهادت همسرتان چطور بود؟
روزی که رفتم معراج، زینب هنوز بهت زده بود. نمی توانست رفتن پدرش را باور کند. من که کنار پیکر داود نشسته بودم، تمام حواسم پیش زینب بود که زینب همینطوری بهت زده نشسته، نه نگاه پدرش و نه گریه می کرد. دغدغه های همسر شهید فراوان است. انگار که به همه چیز باید حواست باشد، از یک طرف عزاداری، از یک طرف باید حواس ات به بچه ها باشد. خیلی اذیت کننده است. من آن موقع همه حواسم به بچه ها بود بخصوص به زینب ، حالا صبورا گریه و زاری می کرد؛ ولی زینب بهت زده و از دست پدرش ناراحت بود. چون داود هر وقت که زنگ می زد (2 – 3 بار بیشتر زنگ نزد)، ولی همون هم که زینب با او صحبت می کرد می گفت: «بابا قول بده سالم بر می گردی». عصبانی بود که بابا به من قول داد که سالم بر می گردد، چرا شهید شد. روز آخر رفتن، زینب صبح برای درس خواندن بیدار شده بود، من هم عصبانی بودم و دوست نداشتم برود؛ بیدار بودم ولی چشم هایم را بسته بودم. زینب می گفت، چرا من بابا را نگاه نکردم، بابا وقتی خداحافظی کرد من بیدار بودم آمد پیشانیم را بوسید و من همینطور که کتابم را نگاه می کردم به بابا نگاه نکردم.
آن روز توی معراج، زینب بالای سر پدرش نشسته بود، من همه اش التماس می کردم زینب ببین آخرین باره ها، اگر الان هم بابا را نگاه نکنی، اگر بابا برود زیر خاک، دیگر نمی توانی بابا را ببینی و آنجا آنقدر به زینب التماس کردم یکدفعه بغض اش ترکید و شروع کرد گریه کردن. آمد سمت پدرش تا با او خداحافظی کند.
همه رفتند فقط من ماندم و بچه ها، وقتی دستم را گذاشتم روی صورت داود، مثل این بود که یکبار دیگر به او محرم شده باشم؛ خیلی حس خوبی بود و احساس کردم یکبار دیگر فاصله از بین رفته و من می توانم با او حرف بزنم، این خاطره برای من خیلی شیرین است. پیش خودم فکر می کنم که این مشغله ها و این روز مرگی ها بین زن و شوهرها فاصله می اندازد.
تلخی های آن روز عزاداری های آن بود؛ ولی بالاخره شهید آنقدر وسعت دارد که من همیشه فکر می کنم، اصلا نیازی نیست که تو فکر کنی در مراسم شهید چه کاری باید انجام بدهی. انگار شهید خودش پیام را می رساند و خودش دعوت می کند، آنطور نیست که نگران باشی که مراسم چطور برگزار می شود. مراسم داود خیلی با شکوه بود همه اش فکر می کردم که خودش است که مدیریت می کند و نیازی نیست که من نگران باشم. دکتر شریعتی حرف قشنگی می زند که سخن گفتن از شهید، شهید می آفریند. شهید خودش یک فرهنگ است، شهید هدف است، وسیله نیست. در این مدت خیلی مراقب بودم که شهید وسیله نشود و من نوعی استفاده ابزاری از شهید نکنم. حقیقت شهید به گونه ای است که همه چیزش مشخص است. شهید حاضر، ناظر و شاهد بر زمانه است.
من اگر حرف میزنم، فقط از خودم و مسائل مربوط به خودم را می گویم، شهید اصلا حرف زدن نمی خواهد، شهید خودش اصل کلام است. خانواده های شهید مواقعی که دور هم جمع می شوند، و از همسرانشان صحبت می کنند، انگار همه مان داریم یک حرف می زنیم. پس یعنی اینکه آن شهید حرف و کلام اش مشخص است؛ یک چیز واضح است و گویا شهید مانند خورشید است و ما بخواهیم در مورد نور حرف بزنیم. همه مان یک توضیح و تفسیر داریم. وقتی پای صحبت های همه خانمهای شهدا می نشینید، روال و روند زندگی شان از کودکی شان یک چیز مشخصی است. حالا شکل هایش شاید یک کم متفاوت باشد. ولی احساس می کنم، حرف یکی هست و همه مان یک حرف میزنیم. مثلا خاطرات «شهید سردار همدانی» را از همسرشان شنیدم که در مراسم «شهید ترک» داشتند صحبت می کردند، گویا خودم دارم صحبت می کنم انگار همه آن صحبت هایی که از داود می خواهم برای کسی تعریف کنم.
در حریم عشق رسم عاشقان دلدادگی است
هان مپندارید هرگز کارشان دیوانگی است
سر در شهر حلب با خط خون باید نوشت
کار داود جوانمرد، جوانمردانگی است
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 3590