بی حس و حال تر از همیشه … روی تخت دراز کشیده بود… حس و رمق از چشم هاش رفته بود … و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد … هر چی لب هاش رو تر کردم… دیگه فایده نداشت … وجودش گر گرفته بود …
گریه ام گرفت … بی اختیار کنار تختش گریه می کردم … حالش خیلی بد بود … خیلی …
شروع کردم به روضه خوندن … هر چی که شنیده بودم و خونده بودم … از کربلا و عطش بچه ها … اشک می ریختم و روضه می خوندم … از علی اکبر امام حسین … که لب هاش از عطش سوخته بود … از گریه های علی اصغر … و مشک پاره ابالفضل العباس … معرکه ای شده بود …
ساکت که شدم … دستش رو کشید روی سرم … بی حس و جان … از خشکی لب و گلو … صداش بریده بریده می اومد…
– زیارت … عاشورا … بخون …
شروع کردم … چشم هاش می رفت و می اومد …
– ” اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ … اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ … اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين …
به سلام آخر زیارت رسیده بود …
– عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً …
چشم های بی رمق خیس از اشکش … چرخید سمت در… قدرت حرکت نداشت … اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه … با دست بهم اشاره کرد بایست … ایستادم…
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم … من ضجه زنان گریه می کردم … و بی بی … دونه دونه … با سر سلام می داد… دیگه لب هاش تکان نمی خورد … اما با همون سختی تکان شون می داد … و چشمش توی اتاق می چرخید …
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم …
– اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ … وَعَلى …
سلام به آخر نرسیده … به فاصله کوتاه یک سلام … چشم های بی بی هم رفت …
دیگه پاهام حس نداشت … خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم … از آداب میت … فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم …
نفسم می رفت و می اومد … و اشک امانم نمی داد … ساعت 3 صبح بود …
بازدیدها: 0