فاطمه بهادربیگی خواهر بزرگوار ۴ شهید دفاع مقدس است. این سال ها او را به عنوان فعال فرهنگی و سیاسی که همواره از شهدا و آرمان های شهدا گفته و در این مسیر خون دل ها خورده شناخته ام. فرزند هشتم از یک خانواده ی ۹ نفره متدین همدانی با پدر و مادری که حالا در جوار شهدایشان آسمانی شده اند؛ پدر و مادری مقاوم و با روحیه ای وصف ناپذیر. نوشتار ذیل حاصل گفتگویی مفصل است که پیرامون خاطرات سرکارخانم بهادربیگی در دوران و سال های پیش و پس از انقلاب داشته ایم.
- از روز ملاقات بگوئید. توانستید برادرتان را ببینید؟
مدام گریه میکردم از پدرم میخواستم مرا هم ببرند. با اتوبوس با پدرم به تهران آمدیم و به مسافرخانه رفتیم. خوابیده بودم که احساس کردم یک سرباز بالای سرم ایستاده. بلند شدم دیدم برادرم است که با پدرم دعوا میکند چرا اینو با خودت آوردی. پدرم هم میگفت بس که گریه کرد و گفت مرا هم با خودت ببر.
پدرم میگفت: اینقدر گریه کرد ترسیدم مریض بشود. زیاد غصه میخورد. راست میگفت من خیلی دغدغه داشتم. شاید کار خدا بود بروم آن روز آن صحنه های وحشتناک را ببینم و امروز همه را به خاطر داشته باشم و این موارد را مطرح کنم. فردا صبحش که نزدیک به چهل سال پیش است، یادم است همین برادرم که سرباز بود ما را برد یک غذاخوری به ما غذا داد. من هنوز طعم آن غذا را که دور همین میدان امام خمینی خوردم زیر داندانهایم است. بعد رفتیم ملاقات. همان جا در ابتدای ورود گفتند زن ومردها جدا بشوند. من خیلی ترسیده بودم. گریه میکردم پدرم گفت این بچه است چیزی همراهش نیست گفتند نه. بعد تنهایی وارد یک اتاقی شدم که چهار تا پنج نفر زن نشسته بودند. هر کدام به اندازه ی یک مبل سایز داشتند. آرایش غلیظ کرده بودند، میخندیدند و سیگار می کشیدند. بعد به من گفتند بزرگترت کو؟! با چه تشری. گفتم کسی نیست. گفتند: تو تنها آمدی؟ گفتم نه با پدرم. که مرا هل دادند به یک سمت که مثلا یک نفر دیگر بود برای بازرسی… خلاصه من آنجا تنها با آن جثه ی ریزی که شاید به بیست کیلو می رسید بازرسی شدم. هر وقت یاد آنروز می افتم حالم بد میشود. بعد با نزدیک به پنجاه تا شصت خانواده دیگر که نگران بچه هایشان بودند وارد فضایی حیاط مانند شدیم. پنج تا ده دقیقه از پشت میله یک پیرمرد آوردند. پیر پیر. موهایش سفید شده بود. برادرم را که یک جوان هجده نوزده ساله بود، به یک پیرمرد تبدیل شده بود از بس او را شکنجه کرده بودند. من بچه بودم مرتب در حال گریه و در تلاش بودم که از لابلای میله و تور و آن سیم خاردار دست او را لمس کنم. و مأمورهای ساواک هم با باتوم و شلاق مراقب بودند کسی دستش را رد نکند. اصلا امکان رد کردن دست نبود اما دلم برایش تنگ شده بود، دوست داشتم دستهایش را بگیرم ولی متوجه خودش هم دوست ندارد. دستهایش را مچ کرده بود. چهره اش زرد شده بود. من بعدا فهمیدم نمیخواست دست هایش را باز کند. تمام ناخنهای دستهایش را کشیده بودند. دست ها ورم کرده بود. نمیخواست ما ببینیم و ناراحت بشویم.
این خاطره یک خاطره خیلی تلخی بود. هیچ حرفی هم نمیشد گفت. من فقط از او میپرسیدم کی می آیی. برادرم میگفت هی نپرس کی میآیی؛ میآیم. بعد از ملاقات از تهران تا همدان با اتوبوس آمدیم. و من یکسره اشک ریختم. بعد یکی از معلم هایم به مادرم گفته بود چرا این بچه را بردید توانش را نداشته. مادرم گفته خودش خیلی خیلی اصرار کرده. ولی من میگویم این لطف خدا بود. من باید در ذهنم می ماند تا بعدها برای دانش آموزانم بگویم با سند و با قطعیت که همه چیز را با چشم های خودم دیدم.
بعدها که انقلاب پیروز شد، برادرم رییس زندان همدان شد و همین تهرانی مأمور شکنجه ی ساواک زیر دستش بود. از او پرسیده بود مرا میشناسی او هم گفته بود نه یادم نمی آید. به همین راحتی.
- از ارتباط با مادر بگوئید. از اینکه در مسائل سیاسی شرکت کنید شما را منع نمیکردند؟
کمتر مادری اجازه میدهد خصوصاً برای دخترش. ولی او نمیگفت نرو. اصلا و ابدا. حتی خودشان هم می آمدند، اگر نمی آمدند مرا منع نمیکردند. در واقع باید گفت همه ما خصوصاً شهداء هرچه دارند از مادر است. حاصل تربیت مادر. حاصل تفکر مادر. والبته لقمه ی حلال پدر. اما مادرم همیشه میگفت این بچه ها حاصل تربیت من نیستند حاصل تربیت انقلاب هستند؛ در حالی که من مادرم را همیشه انسان وارسته ی فاضلی میدیدم که وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشدم او سر سجاده مشغول راز و نیاز با خدا بود. اهل تحجدهای شبانه بود. مادرم بسیار موفق بود. نه فقط در برخورد با فرزندان خودش که حتی در برخورد با بچه های اقوام و فامیل. مادرم بی قید و شرط محبت میکرد. همیشه میگفت محبت کردن پول نمی خواهد با این مردم داری و محبت همه را به خودش جذب میکرد.
- از برادرهای شهید بگوئید. شهادت برادرها در چه سالی اتفاق افتاد؟
اولین شهید خانواده، آقا محمد سال ۶۰ به شهادت رسید. ایشان مدیر مدرسه ای در یک روستا و فرهنگی بودند. برادر دیگرم آقامهدی پاسدار بودند از فرماندهان سرشناس همدان. همرزم شهید چمران. ایشان وقتی از جبهه ی کردستان برگشتند آقا محمد گفتند میخواهم با شما بیایم جبهه. یادم هست تعطیلات عید بود ایشان گفتند میخواهند بروند منطقه. آقا محمد ظرف پنج روز که وارد منطقه شدند به شهادت رسیدند یعنی اول فروردین رفتند پنج فروردین به شهادت رسیدند.
آقا مهدی بهمن سال ۶۱ به شهادت رسیدند. در جبهه های غرب. یک منطقه ای در ایلام بنام منطقه کنجان چم. بدن ایشان دو تکه شده بود. در والفجر مقدماتی سال ۶۱ آقا مهدی به شهادت رسیدند و جنازه شان هم هنوز نیامده.
آقا حمید سال ۶۳ به شهادت رسید. حمید دنیایی بود، دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی بود. آن زمان رشته کامپیوتر قبول شد. رتبه دو رقمی آورده بود. از شاگردان نخبه و دانشجویان نخبه بود. وقتی شهید شد دوستانش در دانشگاه شهید بهشتی آمدند همدان. چقدر افسوس نبودن او را خوردند. حمیدآقا در والفجر ۸ سال ۶۳ شهید شد و جنازه ی ایشان تا سال ۷۷ که تفحص شد و برگشت. درست چهارماه بعد از شهادت حمیدآقا، برادر بزرگم حسین آقا که بسیجی بودند به شهادت رسیدند. برادر آخرم هم فروردین رفت و در فروردین هم به شهادت رسیدند. ما دیگر حتی حال حرف زدن نداشتیم. اصلا تصور نمیکردیم ظرف چهل روز یک برادر دیگر هم به شهادت برسد.
ان شاء الله خداوند روح برادران شهید و مادر و پدر شهداء را با اهل بیت علیهم السلام محشور کند. خداوند ان شاء الله شما را برای ما حفظ کند. خیلی از لطف شما ممنونم خانم بهادربیگی بابت فرصت و زمانی که در اختیار ما قرار دادید.
سلامت باشید. من هم از حضور شما ممنونم. به فرموده امام خامنه ای(دامت برکاته) فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. خداوند شما را حفظ کند.
گفتگوی اختصاصی با خواهر شهیدان بهادربیگی- قسمت دوم
پایگاه اطلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام
بازدیدها: 909