اشعار | به مناسبت شهادت امام کاظم علیه السلام

اشعار | به مناسبت شهادت امام کاظم علیه السلام

خانه / اشعار / اشعار | به مناسبت شهادت امام کاظم علیه السلام

تازیانه رفت بالاتر، دلم را برد تا…

لاله ام شد رنگ نیلوفر، دلم را برد تا…

اینکه زیر تازیانه پیکر من شد کبود

می شوم هر روز لاغرتر، دلم را برد تا…

سـلام خـدا و سـلام پیمبر

سلام امامان به موسی‌بن‌جعفر

شهنشـاه مـلک وسیــع الهــی

که امرش بـود حکم خلاق داور

ولـی خـدا، هفتمین حجت حـق

دُر نـاب شش یم، یـم پنج گوهر

بـه جن و بشر تربتش کعبـۀ دل

به ارض و سما طلعتش نورگستر

فـروغ رخـش تــا ابــد عالم‌آرا

کلام خوشش همچنان روح‌پرور

خداوند خلـق و خداونـد خصلت

خداونـد خـوی و خداونـد منظر

به پایش فشاندند لاهوتیان جان

به خاکش نهـادند قدوسیان سر

ملایک گشودنـد از چـار جانب

بـه خـاک قدم‌هـای زوار او پر

ببر عرض حاجت سوی کاظمینش

بگیــر از در او مــراد مکــرر

اگـر امــر می‌کـرد ذات الهـی

چو جدش علی در گرفتی ز خیبر

و یا آن که می‌کرد مه را دو قسمت

به انگشت سبابه همچون پیمبر

که اعجـاز او بـُود اعجـاز احمد

که بازوی او بـُود بـازوی حیدر

عنایـات او بر ملک بـُود هادی

اشـارات او بـر فلک بـُود رهبر

خداوند را گشته زائر هر آن کو

شــود زائــر آن بتـول مطهـر

کلامش بشـر را چـراغ هدایت

مقامش ملک را بُود فـوق باور

تو او را بـه تاریکـی حبس دیـدی

دمی بـاز کـن چشم دل را و بنگر

که مـاه است پروانـۀ شمـع رویش

که مهر است در بحر نورش شناور

به حبس عدو پیکـرش آب گـردید

امامی که جان بود مهرش به پیکر

سرشکش به هجران معصومه جاری

خیـال رضـا را گرفتـه اسـت در بر

به غیـر از خـدا کس ندیـد و نداند

که بر او چه آمـد ز خصـم ستمگر

کبــودی انــدامـش از تـازیانــه

بــود ارث عمــه بــود ارث مـادر

امامـی کـه یـار همـه خلق بودی

غریبانـه جـان داد بی‌یـار و یـاور

خدایا! که دیـده است زیر شکنجه

همـای ولایـت زنـد در قفس پر؟

بنـالیــد یــاران! بــرای امــامـی

که تابــوت او بـود یـک تختۀ در

بنـالیــد بـــر آن امــام غریبــی

کـه زهـر جفـا در دلش ریخت آذر

در آن حبس تاریک دربسته هر شب

ملاقاتی‌اش بـود زهرای اطهر

سزد از شـرار غمش خلق، «میثم»!

بسوزنـد چـون شمع؛ از پای تا سر

 

غلامرضا سازگار (میثم )

 

*****************************

 

هر که یک دفعه سر این سفره مهمان می شود

مور هم باشد اگر روزی سلیمان می شود

 سر به زیر انداختن ذاتش توسل کردن است

دردها در این حرم ناگفته درمان می شود

این کریمان لطفشان هر چند آماده ست، لیک

نام مادر که وسط باشد دو چندان می شود

ما پدر را خواستیم و از پسر خیرش رسید

در رجب ها کاظمین ما خراسان می شود

نیستی پیغمبر  اما ظاهراً پیغمبری

هر که می بیند تو را، از نو مسلمان می شود

 نسل موسایی تو طبع مسیحا داشتند

یک نفر از آن همه پیر جماران می شود

این دلِ ما، سینه ی ما، عرش ما، حتی بهشت

هر کجا موسی بن جعفر نیست زندان می شود

نیستم آهو ولی سگ هم به دردی می خورد

لااقل یک گوشه از صحنت نگهبان می شود

 

علی اکبر لطیفیان

 

*****************************

 

 

هر شاعری ست در تب تضمین چشم تو

از بس سرودنی ست مضامین چشم تو

چشم جهان به مقدمت ای عشق روشن است

از اولین دقایق تکوین چشم تو

ما را اسیر صبح نگاه تو کرده است

آقا کرشمه های نخستین چشم تو

از ابتدای خلقت عالم از آن ازل

شیعه شدم به شیوۀ آئین چشم تو

می شد چه خوب نور خدا را نگاه کرد

از پشت پلکت از پس پرچین چشم تو

امشب شکوه خلد برین دیدنی شده

وقتی شده ست منظر و آئینه چشم تو

گل کرده بر لب غزلم باغی از رطب

امشب به لطف لهجۀ شیرین چشم تو

چشم تو آسمان سخا و کرامت است

آقا خوشا به حال مساکین چشم تو

حالا دو خط دعا به لبم نقش بسته است

در انتظار لحظۀ آمین چشم تو

«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشۀ چشمی به ما کنند» 

چه عالمی ست عالم باب الحوائجی

با توست نورِ اعظم باب الحوائجی

مهر تو است حلقۀ وصل خدا و خلق

داری به دست خاتم باب الحوائجی

در عرش و فرش واسطۀ فیض و رحمتی

بر دوش توست پرچم باب الحوائجی

در آستانۀ تو کسی نا امید نیست

آقا برای ما همه باب الحوائجی

بی شک شفیع ماست نگاه رئوف تو

در رستخیز واهمه باب الحوائجی

دیوانۀ سخای ابا الفضلی توام

مانند ماه علقمه باب الحوائجی

صحن و سرات غرق گل یاس می شود

وقتی که میهمان تو عباس می شود

در ساحل سخاوت دریای کاظمین

مائیم و خاک پای مسیحای کاظمین

با دست های خالی از اینجا نمی رویم

ما سائلیم، سائل آقای کاظمین

رشک بهشتیان شده حال کسی که هست

گوشه نشین جنت الاعلای کاظمین

نور الهی از همه جا موج می زند

توحیدی است بسکه سراپای کاظمین

داریم در جوار حرم، حق آب و گِل

خاتون شهر ما شده زهرای کاظمین

ما ریزه خوار صحن و سرای کریمه ایم

این افتخار ماست، گدای کریمه ایم

در سایه سار کوکب موسی بن جعفریم

ما شیعیان مکتب موسی بن جعفریم

فیضش به گوشه گوشۀ ایران رسیده است

یعنی گدای هر شب موسی بن جعفریم

هستی ماست نوکری اهل بیت او

ما خانه زاد زینب موسی بن جعفریم

قم آستان رحمت آل پیمبر است

در این حرم، مُقرَّب موسی بن جعفریم

با مهر و رأفتش دل ما را خریده است

ما بندۀ مُکاتَب موسی بن جعفریم

چشم امید اهل دو عالم به دست اوست

مات مرام و مشرب موسی بن جعفریم

حتی قفس براش مجال پرندگی ست

مدیون ذکر و یارب موسی بن جعفریم

دلسوخته ز ندبۀ چشمان خسته اش

دلخون ز ناله و تبِ موسی بن جعفریم

آتش زده به قلب پریشان، مصیبتش

با دست بسته غرق سجود است حضرتش

از طعنه های دشمن نادان چه می‌کشید

بین کویر، حضرت باران چه می‌کشید

در بند ظلم و کینۀ قومی ستمگری

تنها پناه عالم امکان چه می‌کشید

خورشید عشق و رحمت و نور و سخا و جود

در بین این قبیلۀ عصیان چه می‌کشید

با پیکرش چه کرده تب تازیانه ها

با حال خسته گوشۀ زندان چه می‌کشید

شکر خدا که دختر مظلومه اش ندید

بابای بی شکیب و پریشان چه می‌کشید

اما دلم گرفته ز اندوه دیگری

طفل سه ساله گوشۀ ویران چه می‌کشید

با دیدن سر پدرش در میان طشت

هنگام بوسه بر لب عطشان چه می‌کشید

وقتی که دید چشم کبودش در آن میان

خونین شده تلاوت قرآن چه می‌کشید

می گفت با لب پر از آهی که جان نداشت:

ای کاش هیچ سنگدلی خیزران نداشت

 

یوسف رحیمی

 

 

*****************************

 

 

 

  چشم هایش همه را یاد خدا می انداخت

لرزه بر جان و دل تک تک ما می انداخت

پا برهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم

نظری کاش که بر ما، گذرا می انداخت

دست بسته فقط او بود که شد دست به خیر

سکّه نه، ماه به کشکول گدا می انداخت

آن همه زخم به روی بدنش بود ولی

زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا می انداخت

چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه

روی شانه پسرش شال عزا می انداخت

او پر از درد شد امّا به خداوند او را

روضه ی کوچه و گودال ز پا می انداخت

پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد

شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد

محسن حنیفی

 

 

 

 

*****************************

 

 

   در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی

   تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم

   یلدا ترین شب است شب این سیاه چال

   پیر و نحیف و بی کس و بی همصدا منم

 

با خشت های سنگی و با میله های خویش

زندان به حال و روز دلم گریه می کند

خون می چکد زِ حلقه و می سوزم از تبم

زنجیر هم به سوز تبم گریه می کند

 

پوسیده پیکرم که در این چهارده بهار

در تنگنای سرد و نموری افتاده ام

از بار حلقه های ستم خرد گشته ام

دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام

 

چشمم هنوز خیره به در باز مانده است

خونابه بر لبم پی هر آه آمده

گویی فرشته است که در باز می کند

اما نه باز قاتلم از راه آمده

 

اینبار هم به ناله من خنده می زند

دستی به زخم تازه ای زنجیر می کشد

با هر نفس به کنج لبم خون نشسته است

با هرتپش تمام تنم تیر می کشد

 

چشمم به میله های قفس خو گرفته است

کی می شود که خنده به روی رضا زنم

کو دخترم که باز بخندد برابرم

کو قوتی که شانه به موی رضا زنم

 

ای بی حیا ترین که مرا زجر می دهی

در زیر تازیانه چنین ناروا مگو

خواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرا

اما بیا به مادر من ناسزا مگو

حسن لطفی

 

 

*****************************

 

 

کسی بدون دلیل از صدا نمی افتد

لب کلیم ز سوز دعا نمی افتد

کریم در غل و زنجیر هم کریم بُود

به دست بسته شده، از عطا نمی افتد

اگرچه خاک نشسته به روی لب هایت

عقیق، پا بخورد از بها نمی افتد

مگر چه گفته به تو این زبان دراز یهود؟

همیشه از دهنش ناسزا نمی افتد

چه آمده به سرت پنجه میکشی بر خاک؟

به هر نفس، لب تو از ندا نمی افتد

به سینه ای که لگد خورد پشت در سوگند

بدون درد سر این ساق، جا نمی افتد

کسی که در تن او پیرهن شده پاره

به یاد بی کفن کربلا نمی افتد

تو گیر یک نفر افتاده ای چنین شده ای

تن تو در گذر گرگ ها نمی افتد

پس از سه روز تو را عده ای کفن کردند

سر بریده ی تو زیر پا نمی افتد

سنان و شمر به هم با اشاره می گفتند:

مگر که نیزه نخورده ؟ چرا نمی افتد؟

زدور حرمله میگفت گودی حنجر

حسین نحر نگردد زپا نمی افتد

 

قاسم نعمتی

 

 

*****************************

 

 

   هر لحظه ای که آمد و از من خبر گرفت

    حالات سجده های مرا در نظر گرفت

     می دید عاشقانه مناجات می کنم

    اغلب سراغی از من عاشق، سحر گرفت

  نفرین به ضربه ای که نماز مرا شکست

رویم ز ضرب دست یهودی اثر گرفت

پاره شده عبا به تنم بسکه با شتاب

این تازیانه حلقه به دور کمر گرفت

جا خورده دنده ام به گمانم که پهلویم

چون پهلوی مدینه به تیزی در گرفت

فهمیده بود غیرت ما روی مادر است

با حرف بد قرار مرا بیشتر گرفت

دانستم از چه کودک جاماندۀ حسین

وقت فرار دست خودش روی سر گرفت

در شام دختری که خودش ضربه خورده بود

دامن برای روی کبود پدر گرفت

تیزی نیزه ای نرسیده به حنجرم

سیلی نخورده دختر من در برابرم

 

قاسم نعمتی

 

 

*****************************

 

 

زندان گرفته

حتی صدای مرد زندان‌بان گرفته

حتی زنی بد

از ساحتش بوی خوش ایمان گرفته

زنجیر و پابند

از استخوان‌هایش توان و جان گرفته

مثل مدینه

مولای ما انگشت بر دندان گرفته

هر تازیانه

با کینه از پهلوی او تاوان گرفته

از سفره‌ی او

دشمن سه روزی هست آب و نان گرفته

اما به‌جایش

هر نیمه‌شب روی سرش قرآن گرفته

ذهنم دوباره

حال و هوای روضه‌ای عطشان گرفته

آتش کشیدند

آتش بمیرم معجر و دامان گرفته

شام غریبان

گوشه به گوشه بارش باران گرفته

رقّاص شامی

آسایش از یک کاروان مهمان گرفته

عمامه‌ای را

خاکستری پر شعله و‌ سوزان گرفته

نی غرق نور است

انگار خولی نیزه‌ای تابان گرفته

بابا کجایی

با نام بابا یک سه ساله جان گرفته

 

مجید لشکری

 

 

 

*****************************

کاش از موی پریشان خودت صحبت کنی

از دل تنگ غزلخوان خودت صحبت کنی

از بهشت آستان و گنبد و گلدسته ات

از صفای صحن و ایوان خودت صحبت کنی

کاش از تنهایی آن سال های غربتت

اندکی از وضع زندان خودت صحبت کنی

چارده سالی که طی شد در سیه چالی نمور

از دلیل اشک پنهان خودت صحبت کنی

کاش از دلتنگی معصومه می گفتی به ما

از دل شاه خراسان خودت صحبت کنی

حتم دارم با زلیخای دلم یعقوب وار

می توان از ماه کنعان خودت صحبت کنی

از فراق سال ها دور از رضا بودن که نه

باید از هجرانِ از جان خودت صحبت کنی

از شکنجه، روضه ی آزار غُلّ و جامعه

می شود با دوستداران خودت صحبت کنی

تازیانه رفت بالاتر، دلم را برد تا…

لاله ام شد رنگ نیلوفر، دلم را برد تا…

اینکه زیر تازیانه پیکر من شد کبود

می شوم هر روز لاغرتر، دلم را برد تا…    

آن یهودی ناسزا می گفت امّا میان

تا که آمد اسمی از مادر دلم را برد تا…

بی حیا وقتی که روی سینه ی من پا گذاشت

ضربه ای تا زد به روی سر، دلم را برد تا…

قبل رفتن تازیانه روی انگشتم که خورد

ناگهان افتاد انگشتر، دلم را برد تا…   

 

امیر عظیمی

 

 

 

*****************************

 

احوالِ من از این تنِ تب دار روشن است

زندانِ من به چشمِ گُهربار روشن است

از صبح تا غروب که حَبسم به زیرِ خاک

تا صبح حالم از دمِ افطار روشن است

این سال ها که سخت گذشته برای من

هر لحظه اش زِ آه شرربار روشن است

یکجا بلای شیعه به جانم خریده ام

آثارِ آن به جسمِ منِ زار روشن است

معلوم تا شود به سرِ من چه آمده

از صورتم که خورده به دیوار روشن است

حرفی زِ استخوانِ صبورم نمی زنم

از ساقِ پام شدّتِ آزار روشن است

جسمم کبود هست ، ولی غیر عادی است !

حتّی به زیرِ سایه ی دیوار روشن است !

زنجیر را که عضوِ جدیدِ تنم شده

پنهان نکرده ام ، همه اَسرار روشن است

من دیده بسته ام به همه جز رضای خود

چشمم فقط به دیدنِ دلدار روشن است

 

رضا رسول زاده

 

 پایگاه اطلاع رسانی هیأت رزمندگان اسلام 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *