تفسير تسنيم (اجمالي)| جلد2،سوره بقره،آیه 28

خانه / قرآن و عترت / قرآن / تفاسیر متنی / تفسير تسنيم (اجمالي)| جلد2،سوره بقره،آیه 28

انسان مسافرى است كه پس از پيمودن مراحل سفر، به لقاى جمال و مهر يا جلال و قهر الهى مى رسد و لقاى خدا درجاتى دارد كه صاحبان نفس ‍ مطمئن پس از رضاى به قضاى الهى و مرضى حق شدن، به پيمودن مراحل برتر آن دعوت مى شوند.

آیه 28- كيف تكفرون بالله وكنتم اموتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون

گزيده تفسير  

كافران گرچه اصل حيات و مرگ آدمى را مى پذيرند، ليكن از يك سو آنها را به غير خدا اسناد مى دهند و از سوى ديگر آنها را به دنيا منحصر كرده، حيات برزخى و قيامتى انسان را منكرند و خداى سبحان با تعجب يا توبيخ مى پرسد: چگونه به خدايى كفر مى ورزيد كه پس از اين كه مرده بوديد شما را زنده كرد (تولد دنيايى) و دوباره نيز شما را مى ميراند و پس از آن زنده مى كند (تولد برزخى) و سپس به سوى او باز مى گرديد (تولد قيامتى).

انسان در آغاز، خاك يا نطفه اى مرده است خدا به او حيات مى بخشد.

آنگاه پس از طى زندگى دنيا با مرگ او را به جهان برزخ منتقل مى كند و پس ‍ از طى حيات برزخى نيز او را مرگى ديگر به قيامت منتقل مى كند. پس ‍ انسان از يك سو به مبدا ازلى و از سوى ديگر به مرجع ابدى مرتبط است. تامل در مراحل مزبور، از آيات انفسى و بهترين راههاى خداشناسى است. موجود فقير نه بدون مبدا فاعلى آفريده مى شود، نه خود آفريننده خويش ‍ است و نه ديگران كه همانند او فقيرند توان آفرينش وى را دارند. انتقال انسان از نشئه اى به نشئه ديگر نيز همين گونه است.

انسان مسافرى است كه پس از پيمودن مراحل سفر، به لقاى جمال و مهر يا جلال و قهر الهى مى رسد و لقاى خدا درجاتى دارد كه صاحبان نفس ‍ مطمئن پس از رضاى به قضاى الهى و مرضى حق شدن، به پيمودن مراحل برتر آن دعوت مى شوند.

تفسير  

كيف: كلمه كيف مى تواند در مقام توبيخ باشد، چنانكه در آيه كريمه (و كيف تكفرون و انتم تتلى عليكم آيات الله وفيكم رسوله) (1494) خداى سبحان به صورت استفهام توبيخى مى فرمايد: چگونه كفر مى ورزيد، با اين كه آيات و براهين الهى بر شما تلاوت مى شود و معلم و مفسر خوبى چون پيامبر (صلى الله عليه وآله) در ميان شماست. در جاى ديگر مى فرمايد: (او لم يروا كيف يبدىء الله الخلق ثم يعيده ان ذلك على الله يسير). (1495) تعبير (او لم يروا) براى رهپويان راه معرفت الهى تشويق و براى افراد متوقف توبيخ و سرزنش است.

احتمال ديگر در معناى كيف در اين آيه افاده تعجب است و تعجب از صفات فعل خداست، نه از صفات ذاتيه او، چنانكه در آيه (افى الله شك فاطر السموات والارض) (1496) همراه با تعجب مى فرمايد: آيا در وجود توحيد خالقى و ربوبى را چنان بديهى و روشن مى داند كه انكار آن جاى تعجب و توبيخ دارد؛ زيرا اگر سراسر جهان اوست (فاينما تولوا فثم وجه الله) (1497) جايى براى انكار اصل مبدا يا وحدت او نمى ماند.

مخاطبان آيه  

مخاطبان خداى سبحان در اين آيه كافران هستند، ليكن اين كفر معناى جامعى دارد و كفر به خالقيت و ربوبيت و همچنين كفر عملى را در بر مى گيرد و همه انسانها به نوعى مخاطب اين آيه هستند. توضيح اين كه، اين آيه براى كسى كه خدا را به عنوان خالق نپذيرد، برهان و حكمت است و كسى كه مانند وثنيين حجاز، اصل خالقيت خدا را پذيرفته باشد: (ولئن سئلتهم من خلق السموات والارض ليقولن الله) (1498) ولى در ربوبيت خداوند شرك بورزد، اين آيه براى او جدال احسن است و كسى كه هر دو اصل خالقيت و ربوبيت خدا را پذيرفته باشد، ولى گرفتار معصيت و سركشى، يعنى كفر عملى باشد، براى او موعظه حسنه است.

قرآن كريم به كافر مى گويد: خالق انسان و همه هستى امكانى خداوند است و به وثنيها مى گويد: همان كسى كه اصل حيات را داد، اماته و احياى بعدى را نيز بر عهده دارد و همان مبدا مدبر امور عالم است و ربى جز او نيست و تو در مقابل او مسئول هستى و نيز مبتلاى به كفر عملى (معصيت) را موعظه مى كند كه حيات و اماته و احيا به دست خداوند است و به سوى او بازمى گردى. پس چرا بيراهه مى روى و سخن خدا را نمى شنوى ؟

مضمون جمله (كيف تكفرون) با عبارتهاى گوناگون در قرآن كريم آمده است. در سوره فصلت مى فرمايد: (قل ءانكم لتكفرون بالذى خلق الارض فى يومين و تجعلون له اندادا ذلك رب العالمين) (1499) آيا به خدايى كه زمين را در دو روز آفريد، كفر مى ورزيد و براى او انداد و امثال قرار مى دهيد؟ لسان (ءانكم) لسان توبيخ است ، چنانكه در سوره تكوير مى فرمايد: (فاين تذهبون)؛ (1500) به كدا سو مى رويد، يعنى، راه مستقيم به قدرى روشن است كه اگر كسى بيراهه رود، جاى تعجب و يا توبيخ است.

پديده حيات و اثبات مبداء  

مراد از اموات در جمله (و كنتم امواتا) هم مى تواند نطفه اى باشد كه در اصلاب و ارحام است و هم مى تواند خاك باشد كه مرحله پيشين نطفه است.

گرچه در نطفه و خاك نيز حيات ضعيفى وجود دارد، ليكن حيات انسانى در آنها نيست و به همين اعتبار تعبير اموات بر آن مواد اولى صدق مى كند.

خداى سبحان گاهى درباره گذشته دور انسان مى فرمايد: شما اصلا چيزى نبوديد: (و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا) و گاهى مى فرمايد: چيزى بوديد ولى قابل ذكر نبوديد: (هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا)(1501) كه ظاهر نفى در اين آيه به قيد و مقيد تعلق مى گيرد؛ يعنى، شى ء قابل ذكر نبوديد؛ نه اين كه اصلا چيزى نبوديد؛ زيرا انسان در گذشته خاك و يا نطفه بوده و در آيه محل بحث مى فرمايد شما مردگانى بوديد كه خداوند به شما حيات داد.

قرآن كريم براى تثبيت توحيد ربوبى و عبادى گاهى به آيات انفسى استناد مى كند، چنانكه در آيه مورد بحث جمله (و كنتم امواتا) ناظر به آيات انفسى است، يعنى، اگر درباره خودتان درست بينديشيد به وحدت خداى سبحان يقين پيدا مى كنيد. گاهى نيز به آيات آفاقى استناد مى كند؛ چنانكه در آيه مورد بحث جمله (و كنتم امواتا) ناظر به آيات انفسى است ؛ يعنى، اگر درباره خودتان درست بينديشيد به وحدت خداى سبحان يقين پيدا مى كنيد. گاهى نيز به آيات آفاقى استناد مى كند، چنانكه مى فرمايد: (ءانكم لتكفرون بالذى خلق الارض فى يومين) (1502) كه ناظر به آيات آفاقى است و گاهى نيز بين آيات آفاقى و انفسى جمع مى كند؛ مانند (وفى الارض ايات للموقنين # وفى انفسكم افلا تبصرون)(1503)

در آيه محل بحث مراحلى براى انسان بيان شده كه بخشى از آن مورد قبول كافران و بخشى ديگر مورد انكار آنهاست، زيرا آيه شريفه امور زيرا را براى انسان اثبات مى كند:

1- سابقه مرگ. 2- احياى انسان به دست خداوند. 3- اماته او به دست خداوند. 4- احياى مجدد او به دست خداوند. 5- بازگشت نهايى انسان به سوى خدا. مرحله اول از اين مراحل را همه مى پذيرند اما مرحله دوم كه احياى الهى است گرچه اصل حيات انسان را همه (مومن و كافر) مى پذيرند، ليكن مومن آن را به خدا استناد مى دهد و كافر آن را منتسب به تطورات ماده و گذشت روزگار مى داند. مرحله سوم نيز همين گونه است، زيرا اصل موت انسان بعد از حيات مورد قبول همه است، ليكن مومن مميت را خدا مى داند و كافر اماته را به روزگار نسبت مى دهد و اما مرحله چهارم و پنجم را تنها مومن مى پذيرد و كافر منكر محض آن است و آن حيات برزخى و قامتى است و چون اصل پديده حيات برزخى و معاد را انكار مى كند، نوبت به مبدا فاعلى آن نمى رسد.

جمله (فاحياكم) كه اشاره به احياى الهى بعد از موت انسان دارد اولين بخشى است كه مورد انكار كافران است، زيرا آنان مرگ قبلى را كه به معناى بودن در اصلاب پدران و ارحام مادران و يا به صورت خاك بودن است قبول دارند. از اين رو محور نزاع موحد و ملحد در اين بخش از آيه تعيين مبدا فاعلى است، يعنى، موحد مى گويد: ما كه مرده بوديم خدا ما را زنده كرد، ولى ملحد مى گويد زنده شدن ما معلول تطورات ماده است، نه اين كه خدا ما را زنده كرده باشد. پس در واقع محور نزاع بين موحد و ملحد دو چيز اس: يكى توحيد و ديگرى معاد.

خداى سبحان در مقام اثبات مبدا و توحيد او مى فرمايد: شما چگونه به خود اجازه كفر مى دهيد در حالى كه مرده بوديد و خدا به شما حيات بخشيد.

اين مطلب را با تعجب يا توبيخ ذكر مى كند كه آيا ممكن است مرده از آن نظر كه مرده است بدون مبدا فاعلى حيات پيدا كند! منكران مبدا به يكى از چند طريق مى توانند پاسخ دهند كه همه اين راهها باطل است:

راه اول آن است كه قائل به بخت و اتفاق شده، بگويند: موجود زنده از روى تصادف زنده مى شود كه قهرا چنين كسى نمى تواند تفكر و استدلال منطقى داشته باشد، چون بر اساس بخت و اتفاق هيچ ربطى بين پديده ها نمى توان قائل شد و در اين صورت در سخنان و استدلالهاى خود آنان نيز بين مقدمه و نتيجه ارتباطى نيست. انديشه نظرى آن است كه از مقدمات به نتيجه پى ببريم. اگر رابطه ضرورى بين اشيا از جمله بين مقدمات و نتيجه آنها مورد انكار قرار گيرد، از هر مقدمه اى به هر نتيجه اى مى توان رسيد و ممكن است كسى از مقدمات خاص نتيجه اى بگيرد و ديگرى از همان ربط منطقى بين دعوى و دليل و نيز بين مقدمات و نتيجه آنها مورد انكار قرار گيرد؛ از هر مقدمه اى به هر نتيجه اى مى توان رسيد و ممكن است كسى از مقدمات خاص نتيجه اى بگيرد و ديگرى از همان مقدمات مخصوص نتيجه مناقض ‍ آن را بگيرد. با پذيرش بخت و اتفاق هيچ ربط منطقى بين دعوى و دليل و نيز بين مقدمات و نتيجه مستقر نخواهد شد. بحث و تفكر و استدلال پس از پذيرش نظام عليت و احكام عام عليت است. بنابراين، نظريه تصادف مردود است.

راه دوم آن كه قائل شوند: موجودى مادى مرده، در عين حال كه حيات ندارد خودش عامل حيات خود باشد؛ يعنى، در عين اين كه چيزى راه ندارد؛ دارا باشد و آنچه را كه خود فاقد آن است آن را به خودش عطا كند و اين جمع بين نقيضين و محال است. حيات امرى وجودى است اين امر وجودى كه سابقه عدم داشته و سپس پيدا شده، سبب و عامل مى خواهد و سبب و عامل مزبور بايد آن امر وجودى و كمال را داشته باشد، در حالى كه فرض شد فاقد آن است.

راه سوم آن است كه بگويند: اين موجود مادى كه خود فاقد حيات است، حيات را از موجود ديگر گرفته است. در اين صورت پرسش به موجود سابق منتقل مى شود كه او اين حيات را چگونه تحصيل كرده است. قرآن كريم روى شخص تكيه نمى كند؛ مثلا، نمى گويد فرزند موجود مرده بود و زنده شد، تا گفته شود: پدر عامل حيات اوست. بلكه مى پرسد: اصل حيات كه نبود و سپس حادث شد از كجا آمد؟

قرآن كريم مى فرمايد: (ام خلقوا من غير شى ء ام هم الخالقون). (1504) اين بيان فنى تر و به مباحث دور و تسلسل نزديكتر است. معناى (من غير شى ء) اين است كه فعل بى فاعل باشد؛ زيرا (من غير شى ء) در اين آيه به معناى نداشتن علت فاعلى است، زيرا ملحدان علت مادى را مى پذيرفتند، ولى قبول علت مادى مشكل نظام على و معلولى را حل نمى كند. كلمه (من) در اين آيه من نشويه است، يعنى، اين موجود زنده از كجا صادر شد؟ موحد مى گويد انسان خلق من شى ء؛ يعنى، انسان از مصدرى آفريده شده و ملحد مى گويد انسان خلق من غير شى ء؛ يعنى، انسان از مبدئى جز ماده برنخاسته است. ملحد مبدا قابلى را مى پذيرد، ولى منكر مبدا فاعلى است .

قرآن كريم با تكيه بر اين حقيقت كه انسان نيازمند به مصدر و منشا فاعلى است ، مى فرمايد: (ام هم الخالقون). اگر مصدر و منشا خود شخص باشد دور لازم مى آيد و اگر ديگرى باشد كه مانند اوست تسلسل پيش مى آيد؛ زيرا چيزى كه هستى او عين ذاتش نيست نياز به هستى بخش و واجب الوجود دارد و از اين رو براى نفى خالقيت ديگران در ادامه آيه مى فرمايد: (ام خلقوا السموات والارض بل لا يوقنون) (1505) مجموع آفرينش كيهانى، هستى بخش مى خواهد، زيرا هستى آسمانها و زمين عين ذاتش نيست پس نيازمند مبدا است.

قرآن كريم پس از بررسى همه اين مقاطع در سوره جاثيه نتيجه گيرى مى كند كه سخن كافران مبرهن نبوده، بلكه برخاسته از هوا و هوس است. آنان مى گويند: ما خود مى ميريم و خود زنده مى شويم و جز روزگار چيزى ما را نمى ميراند:(نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر و ما لهم بذلك من علم) (1506)

اگر مراد از دهر همان گذشت روزگار باشد بايد گفت خود دهر نيز مخلوق است، چون زمان كه از حركت جرمى به دور جرم ديگر و يا از حركت شى ء در درون خودش پيدا مى شود، نيازمند خالق است. بنابراين، ملحدان چاره اى جز پذيرش اصل مبدا فاعلى و توحيد او ندارند.

اثبات مبدا از راه پديده مرگ  

دومين مطلبى كه مورد انكار ملحدان است اماته بعد از احياى مسبوق به مرگ است. با اين بين كه موحد مى گويد: خدا ما را مى ميراند، ولى ملحد مى گويد: ما مى ميريم: (نموت و نحيا). (1507) پس ادعاى ملحدان موت و حيات و ادعاى موحدان اماته و احياء است. كافران مرگ را زوال و نابودى و انسان را مانند درختى مى پندارند كه مدتى، سرسبز و خرم است سپس ‍ پژمرده گشته، مى پوسد و سرانجام به خاك تبديل مى شود و هيچ گونه پاداش و كيفرى بعد از مرگ ندارد. همان گونه كه به درخت بارده پس از پژمردگى پاداش نمى دهند و بوته خار بى ثمر را نيز كيفر نمى كنند، انسان نيز بعد از مرگ پاداش و كيفرى ندارد. بنابراين، مجرم و عادل بعد از مردم يكسانند.

خداى سبحان در رد پندار كافران مى فرمايد: سخن آنان عالمانه نيست و آنها جز (پندارى و گمان) چيزى ندارند: (وما / بذلك من علم ان هم الا يظنون) (1508) چنانكه در آيه مورد بحث مى فرمايد: (كيف تكفرون بالله و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم) جاى تعجب است كه مى گوييد: ما زنده شديم و مى ميريم ؛ بدانيد كه خدا شما را زنده كرده و سپس مى ميراند؛ زيرا مرگ از اين نظر كه انتقال از نشئه اى به نشئه ديگر است امرى وجودى است و عامل مى طلبد. انسان وقتى از نشئه دنيا رخت برمى بندد و به جهان ديگر سفر مى كند چون در دنيا نيست، ديگران كه او را نمى بينند، مرگ او را از زوال مى پندارند؛ در حالى كه چهره ديگر مرگ ميلاد است ؛ همان گونه كه احوال خورشيد درنيم كره شرقى زمين همراه با طلوع آن در نيم كره غربى است. انسان با ورود به نشئه برزخ به حيات جديدى دست مى يابد و اين حيات جديد سبب مى طلبد. با اين تفاوت كه چهره دنيوى اين انتقال به موت موسوم شده و چهره برزخى آن حيات نام گرفته است. بنابراين، در حقيقت مرگ، حيات است، نه زوال. با اين بيان معناى آيه (خلق الموت والحيوه) (1509) نيز روشن مى شود؛ موت عدم نيست تا مخلوق و مجعول نباشد و خالق و جاعل طلب نكند؛ بلكه حقيقت مرگ همان انتقال است و انتقال و تحول امرى وجودى است و خالق مى طلبد.

حيات برزخى و قيامتى انسان  

پس از آن كه قرآن كريم با بيان اصل احيا و اماته الهى، مبدا فاعلى و توحيد او را اثبات كرد، آنگاه به اثبات معاد و حيات انسان در قيامت كبرا مى پردازد؛ زيرا خداوند حكيم كار عبث نمى كند و اماته او بايد هدفى داشته باشد و مقصود از اماته احياى مجدد است از اين رو معاد مسائل مربوط به آن پس از طرح اماته الهى ذكر مى شود.

در توضيح عبارت (ثم يحييكم) سه احتمال مطرح شده است:

1- آيه از حيات بعد از مرگ خبر مى دهد و چون خبر دادن به كافرى كه به اصل وحى معتقد نيست بى اثر است بدين جهت ظاهرا آيه كريمه در مقام اخبار محض نيست.

2- آيه در مقام احتجاج است و اين احتجاج در گفتار مفسران به دو صورت تبيين شده است:

الف. خداوند شما را مى ميراند سپس افرادى را كه هم نوع شما هستند احيا مى كند و جمله (ثم يحييكم) ناظر به بقاى نوع انسان در دنياست. بر اين اساس، احياى اول راجع به شخص انسان است، يعنى، تك تك شما مرده بوديد و خدا شما را زنده كرد و احياى دوم راجع به نوع انسان، يعنى، پس از شما ديگران را در نشئه دنيا به جاى شما احيا مى كند تا نوع انسان محفوظ بماند و چون احياى دوم ناظر به نوع است، وحدت نوعى مصحح خطاب است.

گرچه قصد مفسران از اين نحوه تفسير، احتجاج ديگرى بر وجود مبدا فاعلى است، ولى اين استدلال تام نيست، زيرا در هر استدلال با طرح حد وسط جديد منظور نشده، زيرا همه انسانها محكوم به حكم واحد هستند و آن اين كه انسانهاى پيشين و كنونى و آيندگان همه سابقه موت دارند و خداى سبحان آنها را زنده كرده است. اين كه خداوند پس از اماته گروهى عده ديگر را احيا مى كند سخن جديدى نيست ؛ زيرا احياى آيندگان نيز مانند احياى ما و نياكان و گذشتگان است و اين تكثير مثال است، نه دليل جديد.

ب: آيه در مقام احتجاج بر معاد است، زيرا كافران هم به مبدا و هم به معاد كفر ورزيدند. مبدا را نمى پذيرفتند؛ چون مى گفتند: (و ما يهلكنا الا الدهر) (1510) و معاد را نيز منكر بودند، چون مى گفتند: (نموت ونحيا)؛ (1511) (و ما نحن بمبعوثين). (1512) خداى سبحان در مقام احتجاج با آنان مى فرمايد: احيا به دست خداست. اگر خداوند خاكى را زنده و دوباره آن را به خاك تبديل كند و بعد از مرگ نيز خبرى از حيات نباشد، كارى است عبث، در حالى كه خداى حكيم كار بيهوده نمى كند، پس معاد حق است.

در جاى ديگر نيز مى فرمايد: (افحسبتم انما خلقناكم عبثا وانكم الينا لا ترجعون) (1513) خداى حكيم كار عبث نمى كند كه شما را بيافريند و معدوم كند.

اگر الله يعنى ذات جامع همه كمالات به شما حيات مى دهد و بعد شما را از اين عالم منتقل مى كند، يقينا هدفى در پيش داريد. پس به دنبال اماته شما احياى ديگرى است وگرنه آفرينش لغو است. اين تفسير مى تواند حجت جديد و دعوت به پذيرش معاد از راه حكمت الهى باشد.

3- برخى مفسران بزرگ نيز آيه محل بحث را مفسر آيه سوره غافر دانسته اند: (ان الذين كفروا ينادون لمقت الله اكبر من مقتكم انفسكم اذا تدعون الى الايمان فتكفرون # قالوا ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين فاعترفنا بذنوبنا فهل الى خروج من سبيل) (1514) كافران در قيامت و پس از روشن شدن حق مى گويند: خدايا ما را دوبار ميراندى و دو بار زنده كردى، ما به گناهانمان اعتراف مى كنيم. راهى براى خروج ما از قيامت قرار بده تا پس از ورود به دنيا، تحصيل ايمان كنيم. در صورتى كه قيامت روز ظهور حق و جاى علم است، نه جاى فعل اختيارى مانند ايمان. ايمان كار اختيارى است كه بين آن و نفس انسان، اراده فاصله لاست و انسان مى تواند ايمان بياورد يا نياورد. اما علم كار ارادى نفس نيست، گرچه تحصيل مقدمات فهم در اختيار انسان است، ليكن وقتى مقدمات روشن شد، نفس ‍ ناچار به فهميدن نتيجه است.

چون در آيه سوره زمر دو اماته و دو احيا مطرح شده، ليكن تبيين نشده كه اين دو اماته و دو احيا ولى در آيه مورد بحث همه مقاطع چهارگانه تبيين شده و مى فرمايد: انسان قبل از اين كه به حيات دنيايى زنده شود، مرده بود (نطفه يا خاك بود) و بعد به حيات دنيايى رسيد: (كنتم امواتا فاحياكم) و با اماته الهى نيز انسان از دنيا بيرون مى رود: (ثم يميتكم) و احياى دوم نيز مربوط به قيامت كبراست: (ثم يحييكم) پس آيه سوره غافر به كمك آيه محل بحث تفسير مى شود.

اين احتمال مردود است، زيرا در سوره غافر سخن از دو اماته و دو احيا است در حالى كه آيه محل بحث سخن از يك موت و يك اماته و دو احياء است. فرق موت با اماته آن است كه تعبير موت ناظر به ارتباط با فاعل نيست و سابقه حيات را هم نمى فهماند، ولى اماته هم ارتباط به فاعل و هم سابقه حيات را تفهيم مى كند. پس اين آيه نمى تواند مبين آيه سوره غافر باشد، بلكه مكمل آن است و اين دو آيه بر روى هم، دو اماته در دنيا و برزخ و سه احيا در دنيا و برزخ و قيامت كبرا را اثبات مى كند. (1515)

تذكر 1- برخى در استدلال به آيه (ربنا امتنا…) گفته اند: اين مطلب را كافران در معاد مى گويند، يعنى، سخن خدا نيست. ليكن همان طور كه در اثناى تفسير روشن شد، قيامت ظرف ظهور حق است و سخن باطل در آن راه ندارد و اگر چنين مطلبى باطل باشد خداوند حتما آن را ابطال و رد مى كرد.

2- بر فرض كه آيه محل بحث حيات برزخى را شامل نشود هرگز دلالت بر نفى برزخ ندارد تا با آيات ديگر، مانند: (و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون) (1516) منافات داشته باشد؛ زيرا عدم ذكر برزخ غير از دلالت بر عدم وجود آن است و هرگز با دليل وجود آن تعارض ندارد.

بازگشت انسان به سوى خدا  

خداى سبحان كه شئون گوناگون انسان را تشريح مى كند، گاهى به طور اجمال اصل مسافر بودن انسان و گاهى منزلگاههاى سفر وى را نيز بيان مى كند و گاهى درباره بخشى از مراحل اين سفر تنها به روح انسان خطاب مى كند، نه به مجموع روح و بدن. توضيح اين كه، گاهى مى فرمايد: (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه) (1517) همه انسانها چه مومن و چه كافر مسافرند و به لقاى حق مى رسند، ليكن مومن به جمال خداى غفور، ستار و رحيم مى رسد و كافر با جلال خداى قهار و منتقم ملاقات مى كند.

آنگاه اين اصل كلى را در آيات ديگر تشريح كرده مى فرمايد چنين نيست كه انسان به لقاى حق نرسد و چنين نيست كه همه افرادى كه به لقاى حق مى رسند در لقاى اسماى حسناى الهى يكسان باشند: (فاما من اوتى كتابه بيمينه # فسوف يحاسب حسابا يسيرا # و ينقلب الى اهله مسرورا # و اما من اوتى كتابه وراء ظهره # فسوف يدعوا ثبورا # ويصلى سيعرا # انه كان فى اهله مسرورا) (1518) همگان به لقاى الهى نايل مى شوند، هم افرادى كه در دنيا گرفتار سرور و نشاط بى جا بودند و هم افراد مومن و وارسته.

لقاى خاص الهى براى احدى از انسانهاى مومن است كه آن مرحله از لقاء سخن از تن بشر نيست، بلكه سخن از جان آدمى است: (يا ايتها النفس ‍ المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى) (1519)

نه به اين معنا كه چنين انسانى جسم ندارد، بلكه انسانى كه مركب از جسم و جان است، در حين تركب فقط جانش به لقاى حق بار مى يابد و جسمش در آن حرم راه ندارد و حضور پيدا نمى كند؛ زيرا آن مرتبه منزه از جسم و جسمانى است در اين مرتبه چند وصف لازم است: يكى اين كه بايد خود روح به مقام اطمينان برسد و ديگر اين كه دو وصف لازم است: يكى اين كه بايد خود روح به مقام اطمينان برسد و ديگر كه دو وصف از اوصاف برجسته انسان كامل را داشته باشد؛ يعنى، در همه شئون راضى به قضاى الهى باشد و بگويد:

اللهم… و رضى بقضائك (1520) و همچنين اعتقاد و خلق و عمل او نيز مورد رضاى خدا باشد و اگر انسان داراى اين سه شرط (… المطمئنه… راضيه مرضيه) (1521) باشد اجازه پيمودن بقيه راه را مى يابد و به لقاى حق نايل مى شود و از فرمان رجوع (ارجعى) بر مى آيد كه صاحب مقام نفس ‍ مطمئنه و مقام رضا و مرضى هنوز در بين راه است، به همين جهت در فن اخلاق مقام تفويض و تسليم را بالاتر از مقام رضا مى دانند.

خلاصه آن كه، گاهى فقط درباره انسان گفته مى شود كه وى مسافر است بدون اين ؟ او را از مراحل و مقاطع سفر آگاه كنند و گاهى خداى سبحان انسان را به دو مقطع آغازين و پايانى آشنا كرده، مى فرمايد: (انه هو يبدى و يعيد)؛(1522) خدا آغاز كننده و بازگرداننده است و براى شما نيز آغاز و انجامى است و وسط، يعنى برزخ را ذكر نمى كند و گاهى تنها يك مقطع را ذكر كرده و شئون گوناگون اين مقطع را تشريح مى كند؛ مانند: (ثم خلقنا النطقه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا اخر)؛ (1523) (الله الذى خلقكم من ضعف ثم جعل من بعد ضعف قوه ثم جعل من بعد قوه ضعفا و شيبه يخلق ما يشاء و هو العليم القدير) كه تشريح شئون حيات دنيايى انسان است و سخنى از برزخ و پس از آن به ميان نيامده است و گاهى هر سه مقطع را ذكر مى كند، مانند آيه مورد بحث: (كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون)

گاهى مراحل مزبور را صبغه سفر و ارتحال داده و اصلا نام مرگ در آنها مطرح نمى شود؛ مانند: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى) (1524) زيرا در آيه سير تطورى دنيا و برزخ و قيامت يكسان و بدون نام مرگ كه رايحه عدم از آن استشمام مى شود بازگو شد.

با در نظر گرفتن آيه (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك) مى توان گفت كه همه مراحل انسانى از سنخ حيات بعد از حيات (لبس بعد لبس) است و اگر احيانا از اماته سخن به ميان مى آيد به لحاظ غيبت ظاهرى مرتحل از منزل پيشين است. خداى سبحان گاهى در بيان سير تحول انسان، مبدا فاعلى و قابلى را با هم ذكر كرده، مى گويد: خدا اين كارها را بر عهده دارد و گاهى به ذكر مبدا قابلى بسنده كرده، مى گويد انسان اين مراحل را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشته و مى گذارد. آيه محل بحث از قبيل قسم اول است و آيه (ثم انكم بعد ذلك لميتون) (1525) كه مبدا فاعلى را ذكر نمى كند از قبيل قسم دوم. خداى سبحان در آيه محل بحث به انسانها هشدار داده، مى گويد شما از يك سو به مبدا ازلى متصل هستند. (و كنتم اموتا فاحياكم) و از سوى ديگر با مرجع ابدى مرتبطند: (ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه ترجعون) پس چگونه به خدا كفر مى ورزيدند؟

لطايف و اشارات  

1– اصول سه گانه دين در آيه مورد بحث  

آيه محل بحث در ظاهر به دو اصل مبدا: (فاحياكم) و معاد: (ثم اليه ترجعون) اشاره دارد، ليكن بايد توجه داشت كه با اثبات مبدا و معاد قهرا نبوت و رسالت نيز اثبات شده است، زيرا وقتى هدف (معاد) در كار باشد راه رفتن به سوى آن هدف و همچنين راهنما نيز وجود دارد. پس با اثبات مبدا و معاد راه (صراط مستقيم) و راهنما (پيامبر) نيز ثابت مى شود. خداى سبحان گاهى از راه ضرورى معاد وحى و رسالت را چنين اثبات مى كند:

چگونه ممكن است انسان آغاز و انجام داشته باشد ولى راه و راهنما نداشت باشد؟ اگر انسان با مرگ نابود نمى شود، بلكه مرگ انتقال از نشئه اى به نشئه ديگر است و هدفى در پيش دارد، پس راهى نيز براى رفتن به مقصد وجود دارد و اگر راه باشد راهنما نيز لازم است. بنابراين، آيه محل بحث با صدر و ذيلش مى تواند دليل بر ضرورت وحى و رسال نيز باشد.

2– عناصر بين و مبين در آيه  

عناصر محورى احتجاج در آيه محل بحث به دو قسم بين و مبين منقسم است ، زيرا موت قبلى و حيات پس از حيات امرى است بين و قطعى، اما احياى مجدد و سپس رجوع به سوى خداوند امرى مبين است كه بعد از تدبر به منزله بين خواهد بود و تقريب استدلال به آن طى بحث تفسيرى ارائه شد. تفاوت ديگر بين عناصر مذكور در آيه اين است كه چون ترتيب بعضى بدون فاصله زياد است و ترتب برخى با فاصله قابل ملاحظه، از اين رو سير طولى آنها گاهى به صورت عطف با فا و زمانى با عطف به ثم تنظيم شد؛ چون ترتب حيات و نيز احياى بعد از مرگ برزخى و سپس رجوع به سوى خدا هر كدام با فصل وجودى قابل ملاحظه انجام مى پذيرد. از اين جهت ترتب احيا بر موت سابق به صورت فا و اما ترتب ساير مراحل مزبور بر يكديگر به صورت ثم بيان شد.

تذكر: گرچه موت و حيات، تقابل عدم و ملكه دارد و چيزى كه شايسته حيات نيست ، عنوان ميت غالبا بر آن اطلاق نمى شود، ليكن در قرآن كريم عنوان ميت بر بلد و سرزمين اطلاق شده است، مانند: (بلده ميتا)، (1526) (وايه لهم الارض الميته). (1527)

3– سر تغيير عبارت در (الى ترجعون)  

موت سابق از آن جهت كه امرى عدمى است و نياز مستقيم به مبدا فاعلى ندارد، به خداوند اسناد داده نشده، ليكن عناصر محورى سه گانه بعدى يعنى احياى اول، اماته دوم و احياى سوم به خداوند اسناد داده شد؛ چون همه آنها امر وجودى و محتاج به مبدا فاعلى است. عمده آن است كه رجوع (ثم اليه ترجعون) با آن كه امر وجودى و محتاج به مبدا فاعلى كافى نيست، زيرا ممكن است رجوع راجعان وابسته به اراده خود آنها يا مبدا ديگر باشد.

گاهى در توجيه اين تغيير عبارت گفته مى شود كه نكته آن رعايت فواصل آيات و مقاطع آن است كه غالبا در آيات گذشته به صورت جمع مذكر سالم تدوين شده است . براى اثبات اسناد رجوع انسانها به خداوند مى توان گفت اگر حيات و ممات موجودى نه در اختيار او بود و نه در اختيار غير خداوند پس رجوع او به خداوند نيز كه شانى از شئون هستى چنين موجودى است حتما به اراده الهى خواهد و از آيات (انا لله و انا اليه راجعون) (1528) (ولله غيب السموات والارض واليه يرجع الامر كله) (1529) استنباط مى شود كه رجوع انسان به طرف خداوند به اراده الهى است، زيرا وقتى همه امور جهان و نيز همه هستى انسان در اختيار خدا بود رجوع او به سوى خدا كه يكى از حساسترين مراحل هجرت اوست به خداوند اسناد خواهد داشت. گذشته از آن كه فعل مزبور، يعنى (ترجعون) به صورت مجهول ذكر شد. بنابراين، احتمال اسناد رجوع به خود انسانها اصلا مطرح نيست و چون همه اشخاص به سوى خداوند ارجاع مى شوند پس هيچ كدام از افراد ارجاع دهنده كسى نخواهند بود؛ چنانكه چون همه اشيا ارجاع مى شوند: (اليه يرجع الامر كله)، پس هيچ چيزى ارجاع دهنده چيزى نيست، يعنى، همه اشخاص و اشيا به ارجاع الهى به سوى او رجوع مى كنند.

البته رجوع راجعان كه به ارجاع الهى است گاهى بى واسطه است و گاهى با واسطه . پس اگر قبض ارواح بعضى به وسيله فرشته اماته صورت پذيرد، چون فرشته قبض روح مجرى دستور خداست و با اذن و اراده او كار مى كند، بنابراين، ارجاع او تحت تدبير و ارجاع خداوند است.

تذكر: گرچه عنوان اعاده صريحا به خداوند اسناد داده شد و احتمالا شامل ارجاع نيز مى شود، ليكن گاهى عنوان اعاده با رجوع كنار هم قرار گرفته كه تعدد را مى رساند؛ مانند (الله يبدوا الخلق ثم يعيده اليه ترجعون)(1530)

4– معناى بازگشت به سوى خدا  

كسى كه موجود را منحصر در ماده و مادى مى پندارد، يا اگر در جهان هستى موجودى مجرد مى پذيرد، ليكن براى انسان سهمى از تجرد قائل نيست و همه شئون وجودى او را مادى مى داند، از عنوان رجوع انسان به سوى خدا، جسم بودن خداوند (معاذ الله) را استنتاج مى كند؛ زيرا رجوع موجود مادى به طرف چيزى غير از رجوع مكانى نخواهد بود. وقتى رجوع كننده در مكان معين رجوع مى كند، مرجع وى نيز موجود مكانى است. پس ‍ مرجع انسان خداى متمكن است ؛ يعنى، داراى جسم است. اين استدلال باطل را فخر رازى چنين تضعيف كرد: مراد از رجوع به طرف خدا، رجوع به حكم و امر خداست، زيرا در معاد، تنها مرجع حكم و فرمان فقط خداست. (1531) بايد توجه داشت كه گرچه تنها حاكم و امير در قيامت خداست، ليكن رجوع انسان به طرف خداوند تنها رجوع بدن او نيست، بلكه روح مجرد او نيز راجع است و رجوع روح، رجوع امر مجرد است و رجوع موجود مجرد، به نحو تجرد خواهد بود، نه تجسم و در توضيح اجمالى آيه پايانى سوره فجر كه قبلا بازگو شد به اصل مطلب اشاره شد.

البته تجرد محض حتى از حد و عد، مخصوص خداوند وگرنه تجرد از ماده برابر عقل و نقل محرز است.

گرچه برخى قائل به تجرد نفس را تفسيق كرده اند. (1532) منشا چنين نسبت ناروا يا قصور در تصور مبادى تجرد روح است يا ذهول از لوازم آيات و روايات معتبر كه كاملا مستلزم تجرد روح از ماده و طبيعت است.

بحث روايى  

1- مصاديق حيات در قرآن

– فى تفسير على بن ابراهيم: (1533) والحياه فى كتاب الله على وجوه كثيره، فمن الحياه ابتداء خلق الله الانسان فى قوله (فاذا سويته و نفخت فيه من روحى) (1534) فهى الروح المخلوقه التى خلقها الله واجراها فى الانسان والوجه الثانى من الحياه انبات الارض و هو قوله: (يحيى الارض بعد موتها) (1535) والارض الميته التى لا نبات بها فاحيا بنياتها ووجه آخر من الحياه و هو دخول الجنه و هو قوله:

(استجيبوالله وللرسول اذا دعاكمم لما يحييكم) (1536) يعنى الخلود فى الجنه والدليل على ذلك، قوله: (و ان الدار الاخره لهى الحيوان) (1537)

اشاره: حيات كمال وجودى است كه منشا علم و فعل است به طورى كه علم در هدايت عمل موثر است و عمل از علم صادر مى شود و چون علم درجاتى دارد و افعال مراتبى، از اين رو هر مرتبه از علم و فعل كه مسبوق به عدم بود و بعدا پديد آمد حيات جديدى طلوع مى كند. از اين رو برخى از منسوبين به علم حقايق وجوهى را در تطبيق آيه، نه تفسير مفهومى آن، ياد كرده اند، مانند: الف. بر اثر شرك مرده بوديد و خداوند شما را با هدايت به توحيد زنده كرد. ب: مرده به جهل بوديد شما را به علم زنده كرد. ج: بر اثر اختلاف مرده بوديد، با دعوت به اتحاد شما را زنده كرد.د: زنده به نفس بوديد شما را اماته كرد زنده به قلب كرد.ه: از او (خدا) مرده بوديد شما را به او (خدا) زنده كرد. و: مرده به ظاهر بينى بوديد، شما را به مكاشفه زنده كرد. ز: مرده به شهود خود بوديد شما را به شهود حق زنده كرد،… (1538)

2- حيات دنيوى، برزخى و قيامتى انسان

– عن العسكرى (عليه السلام) فى قوله عزوجل: (كيف تكفرون…و كنتم امواتا)فى اصلاب ابائكم و ارحام امهاتكم (فاحياكم) اخرجكم احياء (ثم يميتكم) فى هذه الدنيا و يقبركم (ثم يحييكم) فى القبور… (ثم اليه ترجعون) فى الاخرة بان تموتوا فى القبور بعد ثم تحيوا للبعث يوم القيامة ترجعون الى ما وعدكم…(1539)

– عن النبى (صلى الله عليه وآله) مخاطبا لكفار قريش و اليهود: (كيف تكفرون بالله) الذى دلكم على طرق الهدى وجنبكم ان اطعتموه سبل الردى (و كنتم امواتا) فى اصلاب آبائكم و ارحام امهاتكم (فاحياكم) اخرجكم احياء (ثم يميتكم) فى هذه الدنيا و يقبركم (ثم يحييكم) فى القبور وينعم فيها المومنين بنبوة محمد و ولاية على و يعذب فيها الكافرين بهما (ثم اليه ترجعون) فى الاخرة بان تموتوا فى القبور بعد، ثم تحيوا للبعث يوم القيامة، ترجعون الى ما وعدكم من الثواب على الطاعات ان كنتم فاعليها و من العقاب على المعاصى ان كنتم مقارفيها…(1540)

اشاره: جريان برزخ كه در اين حديث بعد از اماته از دنيا و قبل از رجوع به سوى خدا در قيامت ذكر شد با برخى از توجيهات گذشته هماهنگ است، نه با همه آنها، اما افزودن، اقبار را (در قبر وارد كردن) كه قبر همان برزخ است مى توان با آيه: (ثم اماته فاقبره ثم اذا شاء انشره)(1541) هماهنگ يافت ؛ چون مرگ همان هجرت و ارتحال از محدوده خاص هستى به محدوده برتر است. از اين رو انتقال از برزخ كه محدوده ميانه است به قيامت كه محدوده وسيعتر است، موت ناميده شد و سبب انتقال مزبور اماته است.

3- آيات انفسى و آفاقى خد

– عن…قال: سالت الرضا (عليه السلاام) يابن رسول الله ما الدليل على حدث العالم ؟ قال: (انت لم تكن ثم كنت و قد علمت انك لم تكون نفسك ولا كونك من هو مثلك)(1542)

اشاره: امام رضا عليه السلام در پاسخ اين سوال كه دليل حدوث عالم چيست مى فرمايد: تو نبودى و سپس حادث شدى و مى دانى كه خود خالق خود نيستى و افرادى مانند تو نيز خالق تو نيستند. پس خالق تو خداست. اين برهان در همه اجزاى جهان جارى است و ذكر انسان از باب تمثيل است، نه تعيين و تحديد. پس آن چه درباره آيات انفسى صدق مى كند درباره آيات آفاقى نيز صادق است.

همين بيان با تعبيرى ديگر از امام رضا عليه السلام رسيده است ؛ از آن حضرت پرسيدند: دليل بر… چيست. حضرت فرمود خود را شناختم و فهميدم در اختيار خود نيستم پس اين بنيان بنيانگزارى دارد: (ما الدليل عليه ؟ قال: انى لما نظرت الى جسدى فلم يمكنى فيه زيادة و لا نقصان فى العرض و الطول و دفع المكاره عنه، علمت لهذا البنيان بانيا فقررت به)

آنگاه سائل پرسيد: اگر خدايى هست و چنان كه شما برهان اقامه مى كنيد وجودش قطعى است، پس چرا محجوب است و ما او را نمى بينيم ؟ حضرت فرمود: خدا مخفى و محجوب نيست و سر اين كه او را نمى بينيد آن است كه گناه حجاب چشم شما شده است: فلم احتجب ؟ فقال ابوالحسن عليه السلام: ان الاحتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم و اما هو فلا يخفى عليه خافية فى اناء الليل و اطرف النهار

آنگاه سائل پرسيد: پس چرا با چشم ظاهرى خدا را نمى بينيم ؟ حضرت فرمود: زيرا بين خدا و خلق او بايد فرقى باشد. آن چه مشهود بصر مادى الست خودش نيز مادى است، ولى خداى سبحان ماده و مادى نيست. پس ‍ با بصر جان بايد او را ديد: (فلم لا تدركه حاغسة الابصار؟ قال: للفرق بينه و بين خلقه) (1543)

خدايى كه نور آسمانها و زمين است: (الله نور السموات و الارض) (1544) ممكن نيست مخفى، مستور و محجوب باشد. خداى سبحان هم در دل شبهاى تار مى تابد و هم در روزهاى روشن و اصولا خود شب و روز هر دو، آيت الهى است: (وجعلنا اليل و النهار ايتين فمحونا اية اليل وجعلنا اية النهار مبصرة) (1545)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *