خاطرات صیاد دلها شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / خاطرات صیاد دلها شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی

مثل كارمندها نمى آمد ستاد كل; كه هفت ونيم يا هشت صبح، كارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، كارت خروج. زود مى آمد و دير مى رفت. خيلى دير. مى گفت:
«ما توى كشور بقية الّله هستيم. خادم اين ملتيم. مردم ما رو به اين جا رسوندن، مردم. بايد براشون كار كنيم. »

مسافر حج بودم.

آمد گفت: «عزيزجون، رفتى مكه، فقط كارت عبادت باشه، زيارت باشه. نرى خريد كنى.»

گفتم: «من كه نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. يك سوغاتى كوچيك براى هركدوم ازبچه ها كه ديگه اين حرفا رو نداره.»

گفت: «راضى نيستم حتي برام يه زيرپوش بيارى. من كه پسربزرگتم نمى خوام. نبايد ارز رو از كشور خارج كنى، برى اون جا خرجش كنى.»

 

************************************

تمام شب را توى راه بوديم.  خسته و فرسوده رسيديم.

هوا سرد بود.

دست بردار نبود.  همين طور حرف مى زد;

“فردا چكار كنيد، چكار نكنيد، چند نفر بفرستيد آنجا، اين جا چند تا توپ بكاريد. اين دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.

دقيق يادم نيست. يازده – دوازده شب بود كه چرتمان گرفت.

زيلوى گوشه سنگر رابرداشتيم و پهن كرديم و دراز كشيديم.

چيزى نداشتيم رويمان بيندازيم.

پشت به پشت هم داديم و خوابيديم، كه مثلاً گرممان شود.

دو ساعت كه گذشت، بلند شد.

با آب قمقمه اش وضو گرفت و ايستاد به نماز. حس نداشتم تكان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن.

فقط نگاهش مى كردم

************************************

در زدند. پيك بود. نامه آورده بود.

قلبم ريخت. فكر كردم شهيد شده، وصيت نامه اش را آورده اند.

نامه را گرفتم. باز كردم.

يك انگشتر عقيق برايم فرستاده بود; از جبهه.

نوشته بود:

« اين انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل هاى تو. به پاس زحمت هايى كه كشيده اى. اين را به تو هديه كردم

آرام شدم.

 ************************************

 اوايل انقلاب ژيان داشت.

بهش مى گفتم: «بابا، اين همه ماشين توى پاركينگ موتوريه، چرا يكيش رو برنمى دارى، سوار شى؟»

مى گفت: «همين هم از سرم زياده

از استاندارى دو تا حواله پيكان فرستادند. هر پيكان، چهل و پنج هزار تومان;يكى براى صياد، يكى براى من.

صدايش را در نياوردم. نود هزار تومان جور كردم و ريختم به حساب ناسيونال.تلخ شد.

گفت: «كى پيكان خواسته بود؟»

ماجرا را گفتم.

گفت «پولم كجا بود؟» ژيانش را گرفتم. فروختم بيست هزار تومان. بيست و پنج هزار تومان هم براش وام گرفتم، تا خيالش راحت شد.

چند سال بعد، ستاد مشترك ارتش بهش حواله حج داد.

 قبول نكرد با پول ستاد برود.

پيكانش رو فروخت.

خرج مكه اش كرد.

************************************

چشماش پر از اشك مى شد، امّا اشكش نمى ريخت; جارى نمى شد.

خودش را خيلى نگه مى داشت.

در بدترين شرايط اشكش جارى نمى شد.

فقط يك بار گريه اش را ديدم،

وقتى امام را از دست داديم.

************************************

مثل كارمندها نمى آمد ستاد كل; كه هفت ونيم يا هشت صبح، كارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، كارت خروج.

زود مى آمد و دير مى رفت.

خيلى  دير.

مى گفت:

«ما توى كشور بقية الّله هستيم. خادم اين ملتيم. مردم ما رو به اين جا رسوندن، مردم. بايد براشون كار كنيم. »

************************************

آمده بود بيمارستان. كپسول اكسيژن مى خواست ؛ امانت، براى مادر مريضش.

سرباز بخش را صدا زدم، كپسول راببرد. نگذاشت.

هرچه گفتم: «امير، شما اجازه بفرماييد.»

قبول نكرد.  اجازه نداد.

خودش برداشت.

گفت:

«نه! خودم مى برم. براى مادرمه»

************************************

قرار بود بهش درجه سرلشگرى بدهند.

گفتيم: « به سلامتى مباركه بابا.»

خنديد.

تند و سريع گفت:

«خوش بحالم. امّا درجه گرفتن، فقط ارتقاى سازمانى نيست.وقتى آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس مى كنم ازم راضيَن.وقتى ايشون راضى باشن، امام عصر هم راضين. همين برام بسه. »

 

************************************

هرلحظه اين احساس را داشتم; كه هر وقت باشد، شهيد مى شود.  هميشه هم بهش مى گفتم.

مى گفتم كه : «هر وقت باشه، شهيد مى شى. ولى دوست دارم به اين زودى ها شهيد نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى خوام خودت دامادشون كنى. »

خواب ديده بود.

ديده بود كه يكى از دوست هاى شهيدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى كرده و نمى رفته.

ما خيلى گريه مى كرده ايم. دوستش به زور دستش را كشيده بوده و برده بودش.

بعد از اين خوابش، بهم گفت:

«تو بايد راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده كن. »

************************************

لباس آبى تنش بود.  ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى كرد. تعجب كردم.رفتگرها كه لباسشون نارنجيه؟درِ حياط را تا آخر باز كردم.

بابا گاز داد و رفت بيرون.

يك لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم.

جارويش را گذاشت كنار و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد.

پدر تا ديدش، به جاى اين كه شيشه را بكشد پايين، در ماشين را باز كرد. نامه را ازش گرفت كه بخواند.

دولاّ شدم، چفت پايين را ببندم.

صداى تير بلند شد.

ديدم يكى دارد مى دود به طرف پايين خيابان; همان كه لباس آبى تنش بود.

شوكه شدم. چسبيده بودم به زمين.

نتوانستم از جام تكان بخورم. كنده شدم، دويدم به طرف بابا. رسيدم بالاى سرش.

همان طور، مثل هميشه، نشسته بود پشت فرمان. كمربند ايمنيش را هم بسته بود.  سرش افتاده بود پايين;

انگار خوابيده باشد، امّا غرق خون

************************************

سحر بود. نماز را در حرم امام خوانديم و راه افتاديم.

رسممان بود كه صبح روز اوّل برويم سر خاك. رسيديم.

هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود.

يكي زودتر از همه آمده بود; زودتر از بقيّه، زودتر از ما

گفتم: شما چرا اين موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختيد؟

آيت الله خامنه اي فرمودند: دلم براى صيادم تنگ شده. مُدَتيه ازش دور شده ام.

تازه ديروز به خاك سپرده بوديمش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *