داستان سریالی نسل سوخته | دلم به تو گرم است …

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | دلم به تو گرم است …

قسمت سی و پنجم: دلم به تو گرم است …

 

بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم … و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش … اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود …

– مادرجان … یه لحظه صبر کنید …

 

ایستاد … با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش …

– بفرمایید … قابل شما رو نداره …

 

سرش رو انداخت پایین …

– اما این نوئه پسرم … الان تن خودت بود …

 

– مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ …

 

گریه اش گرفت … لبخند زدم و گرفتمش جلوتر …

– ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه …

 

اون خانم از من دور شد … و مادرم بهم نزدیک …

– پدرت می کشتت مهران …

 

چرخیدم سمت مادرم …

– مامان … همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟…

 

با تعجب بهم نگاه کرد …

– خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود … اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم … بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ …

 

حالت نگاهش عوض شد …

– قواره ای که خالت داد … توی یه پلاستیک ته ساکه … آورده بودم معصومه برام بدوزه …

 

سریع از ته ساک درش آوردم … پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم … گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش … ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم …

 

سفره رو جمع کرده بودن … من فقط چند لقمه خورده بودم… مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود … توی راه بخورم… تا اومد بده دستم … پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد… و پرت کرد روی چمن ها …

– تو کوفت بخور … آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره …

 

و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که …

– اگر به خاطر اصرار تو نبود … اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم … لیاقتش همون لباس های کهنه است … محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم …

 

چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود … با غصه بهم نگاه می کرد … و سعید هم … هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت …

 

رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم …

– نگران من نباش … می دونستم این اتفاق ها می افته … پوستم کلفت تر از این حرف هاست …

 

و سوار ماشین شدم …

و اون سوئی شرت … واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد … واقعا سر حرفش موند …

 

گاهی دلم می لرزید … اما این چیزها و این حرف ها … من رو نمی ترسوند … دلم گرم بود به خدایی که …

 

– ” و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چيز را اندازه ای قرار داده است ” …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *