پیکان سفید| شهید سید محسن صفوی

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / پیکان سفید| شهید سید محسن صفوی

از سوراخ در به داخل کوچه نگاه کردم. مرد همچنان داخل کوچه بود. سه تایی منتظر ماندند. سید محسن به همراه برادرش در حالی که هر کدام سر یک پارچه رخت خواب را گرفته بودند, کتاب های داخل پارچه را در ماشین قرار دادند و سلمان؛ برادر شوهرم, سوار ماشین شد و پیکان از خانه خارج شد.

همسر شهید نقل می کند:« تازه عقد کرده بود که دو- سه روز از آموزش و پرورش مرخصی گرفت و به اصفهان – منزل برادرش- رفت. به خانه ی ما زنگ زد و از من خواست که صبح روز بعد برای صبحانه به منزل برادرش بروم. من رفتم و تا ساعت هفت و نیم منتظر ماندم, اما از سید محسن خبری نشد. به خانه ی پدرش زنگ زدم. نامادری سید محسن گوشی را برداشت و آهسته گفت: قطع کن.
شهید صفوی
بعد از ساعتی دوباره تماس گرفتم. باز هم نامادری گوشی را برداشت و بازهم گفت قطع کن.
من نگران شدم و با خودم گفتم؛ برای بچه ها اتفاقی افتاده. صد در صد دستگیرشان کرده اند!
چادرم را سرم کردم و با خواهر شوهرم بیرون رفتم و سره کوچه ایستادم. منزل برادر سید محسن, رو به روی منزل پدرش بود. به خانه ی برادر شوهرم رفتیم, از زهره؛ خواهر شوهرم پرسیدیم چه خبراست؟ زهره گفت: من از آن طرف خبری ندارم.
من از پیکان سفید و مردی که در کوچه مراقب بود متوجه شدم که افراد ساواک در خانه ی پدر شوهرم هستند. به زهره گفتم: ساواکی ها تو کوچه هستند. آن طرف اتفاقی افتاده؟
از سوراخ در به داخل کوچه نگاه کردم. مرد همچنان داخل کوچه بود. سه تایی منتظر ماندند. سید محسن به همراه برادرش در حالی که هر کدام سر یک پارچه رخت خواب را گرفته بودند, کتاب های داخل پارچه را در ماشین قرار دادند و سلمان؛ برادر شوهرم, سوار ماشین شد و پیکان از خانه خارج شد.
من به سرعت در خانه ی  پدر شوهرم را زدم و وارد شدم. سید محسن به همراه مصطفی و همایون, دراز کشیده بود. او هنگامی که مرا  دید, بلند شد و پرسید: کجا بودی؟
گفتم: سلمان را کجا بردند؟
با خونسردی کامل داستان را تعریف کرد: خوابیده بودیم. ساواکی ها ساعت چهار می ریزند توی خانه. آمده بودند بالا سرمان, داخل کتابخانه.
من دستم را گذاشته بودم زیر سر. نیم خیز شدم وگفتم: کارت شناسایی؟ به چه مجوزی این وقت شب ریختید تو خونه ما؟
ساواکی کارتش را نشان داد؛ که من افسر سازمان امنیتیم.
من گفتم: چه سازمان امنیتی که این موقع امنیت ما را گرفتید؟
جواب سر بالا دادم و پتو را کشیدم روی سرم و خوابیدم. ساواکی داد زد این جا مسجد است یا کتابخانه؟ این کتاب ها مال کیه؟
سلمان هم در جواب ساواکی گفت: همه اش مال منه.
آن موقع آقا رحیم تبریز بود. تیر خورده بود. او هم آمده بود و موقع رفتن برای اینکه دست خالی نرود, کتاب ها را جمع کرده و برده بود.
سید محسن وقتی نگران و اضطراب را در چهره من دید, با خنده از من خواست که نگران نباشم. سلمان هم بعد از چند روز آزاد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *