قسمت نهم| بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

خانه / پیروان عترت / قسمت نهم| بی قرار ولیّ (روایتی از همسر شهید مدافع حرم)

تا اينكه بيستم جمادي¬الثاني، ميلاد خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها فرارسيد. شب يكشنبه بود. خوب به خاطرم مانده. ساعت يك و نيم نيمه-شب. تلفن زنگ خورد؛ يكي از برادران افغان از لشگر فاطميون بود. پرسيد: ابوقاسم آنجاست؟ اين لقب تو بود در سوريه. بي اختيار نگران شدم… با دلهره گفتم: قرار بوده سوريه باشند. به شدت دلشوره گرفتم… او هم كه متوجه حال من شده بود، دست به سرم كرد و گفت: بله. بله. حق با شماست. اشتباه شده، خداحافظ… و بوق ممتد تلفن پيچيد توي سرم…

ديگر صدايم درنمي¬آمد. فقط صداي تند نفس¬هايم را مي¬شنيدم… در آن سكوت نيمه¬شب… خدايا! چه مي¬كردم… با بچه¬ها طبقه بالا بوديم. آمدم پايين توي حياط تا مبادا بشري و فاطمه از خواب بيدار شوند. بغض سنگين گلويم شكست. گريه امانم نمي¬داد! لباسم از فرط اشك¬هايم كاملا خيس شده بود. محكم كه به صورتم سيلي مي¬زدم آن قدر كه صورتم مي¬سوخت… مي¬گفتم: خدايا! نكند شهادت را قسمت او نكني؟ به گريه¬هاي من توجهي نكن! اين¬ها همه از سر دلتنگي است. نكند از مهدي من سلب توفيق كني! من حرفي ندارم. شهادت را قسمتش كن…

شب اول رجب بود و شما عمليات داشتيد. دو روز از تمديد مأموريتت مي¬گذشت كه به آرزويت رسيدي و شهد شيرين شهادت را نوشيدي.

مهدي جان الحمدلله كه ما تكريم شديم به شهادت و تو «يرجون تجارة يرهبون» شدي به خاطر خلوصت. خريداري شدي به شهادت، و خوشا به حالت، خوشا به سعادتت…

هنوز چهلم تو نيامده بود كه به خدمت حضرت آقا شرفياب شديم. به ايشان گفتم: آقا جان چون نيت شهيد مالاميري در دوره تمديد مأموريتشان مربوط به شما بود، و شأن شما هم شهادت بود، جهاد ايشان ختم به شهادت رشد.

ديدار با آقا سراسر شور و شعف بود. گفتم خدايا وقتي ديدن نائب امام زمان اين همه لذت دارد، زيارت يوسف فاطمه چگونه خواهد بود؟…

مي¬دانم كه مي¬داني… يك لحظه لبخند معظم¬له براي همه عمرم كفايت كرد و تمام ناراحتي¬هاي بچه¬ها، ناله¬هاي شبانه¬شان را برطرف كرد. لبخند رضايت آقا، تمام نيش و كنايه¬هاي ديگران را جبران كرد. بچه¬ها چقدر ذوق كرده بودند. مي¬گفتند آقا باباي ماست. يك نامه براي ايشان نوشته بودند و از حضرت آقا دعوت كرده بودند كه بيايند خانه¬مان.

تك تك لحظه¬هاي ديدار را در دلم ثبت كرده¬ام. تمام لحظه¬هايش را… از بس تمام وجود آقا لبريز از خداست… از بس وجود آقا آيينه انوار الهي است كه ان شاء ا… خداوند عمر طولاني و با عزت به ايشان بدهد.

ايشان در اين ديدار يك روايتي درباره شما شهيدان مدافع حرم خواندند كه خيلي برايم شيرين بود.

ايشان فرمودند: «اين شهيدان در زمان قيامت چند ويژگي دارند. اول اينكه اين شهدا براي مليّت و آب و خاك به شهادت نرسيدند، بلكه براي اهل بيت و دفاع از حرمهاي شريف آنها شهيد شدند. دوم: در سنين نوجواني و جواني و شور و حال آن دوران نبودند بلكه در زمان پختگي عقل و شعور خودشان رفتند. سوم: در غربت رفتند و اين غربت را قطعا خدا در نظر مي¬گيرد.»

حرف از غربت شد و قلبم آتش گرفت… يادم افتاد روز اعزامت نزديك شده بود و هر لحظه نشاط و نورانيت سيماي آرامت دلنشين¬تر از پيش شده بود. و خداييش هم ساكت و بي¬سر و صدا رفتي. موقع خداحافظي با خودم زمزمه كردم و گفتم: ان شاء ا… بروي و با شهادت برگردي. خالصانه هم رفتي و شهيد هم شدي، اما برنگشتي. به قول خودت كه هميشه شوخي مي¬كردي، حتي زحمت تشييع جنازه¬ را هم به كسي ندادي. همانجا كنار حضرت زينب ماندي… الحمدلله

و من ماندم و ديگر ورد زبانم نام خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها شده است… و ياد تشييع شبانه… مزار بي¬نشان. روضه هميشگي قلبم: مادر مفقودالاثرها…

دلم گرفته… سخت، خيلي سخت. برمي¬خيزم و وضو مي¬گيرم. مي¬خواهم قرآن بخوانم تا كمي دلم آرام بگيرد. يادم مي¬افتد كه دائم¬الوضو بودي… قرآني را كه گذاشته¬ام كنار قاب عكست برمي¬دارم. مادرت چقدر اين عكس را دوست دارد.

راستي چقدر دوري از تو، جدايي از تو براي مادرت سخت بوده… ايشان كه از سادات هستند، خودشان برايم تعريف كرده¬اند كه از خدا خواسته بودند هر بچه¬اي به آنها عطا كرد، حتما به حوزه برود و طلبه بشود. الحمدلله خدا هم كرم كرده و سه فرزند پسر به آنها عطا مي¬كند. هر سه¬تان هم كه طلبه شديد به لطف خدا. اما به قول مادرت، حساب تو با آنها فرق مي¬كرد، از همان اول. تو جور ديگري بودي، هر بار كه از او جدا مي¬شدي، مي¬گفت: آرام جانم مي¬رود، روح و روانم مي¬رود…

من كه خودم ايمان داشتم تو بالاخره شهيد مي¬شوي و اين شده بود نقل خلوت¬هايمان. شوخي¬هايي كه خودمان دوتايي با هم داشتيم و كيفش را مي¬كرديم… يك روز داشتيم سر همين موضوع سربه¬سر هم مي¬گذاشتيم، طوري كه هيچ كس رازمان را نفهمد. كه مادرت يك دفعه بدون حرف پيش و پس گفتند: من مي¬دانم، بالاخره محمدمهدي شهيد مي¬شود… به خدا راست مي-گويم، حالا ببينيد كي گفتم!. كه هر دويمان مات مانديم و بعد زديم زير خنده… اما راستش را بخواهي، نمي¬دانم چرا دلم يك هو، هرّي ريخت پايين داشتيم چه حقيقتي را از چه كسي پنهان مي¬كرديم؟ از مادرت؟ كه خداييش حق هم داشت و هر چه مي¬گفت، درست بود.

اينها را چندين بار به همه گفته كه به او گفته بودي: مادر جان! داعش سر كودكان را مي¬برد، پدرانشان را قطعه قطعه مي¬كند، چطور بنشينم و نظاره¬گر اين جنايت¬ها باشم؟ در حالي كه فرزندان خودم در امنيت كامل در كنارم بازي مي¬كنند. نمي¬توانم در كنار همسر، فرزندانم باشم در حالي كه جلوي چشم كودكان سوريه و عراق، سر والدينشان را از تن جدا مي¬كنند… آموخته¬هاي من از اسلام و تحصيل دروس حوزه چنين اجازه¬اي به من نمي¬دهد كه بمانم و تماشا كنم…

چقدر برايم زحمت كشيده بود… هنوز هم مراقبت بود، اينكه استادانت چه كساني هستند؟ چه اخلاقي دارند؟ چقدر با آنها رابطه داري؟ اگر يكي از آنها بيمار مي¬شد، چند بار تماس مي¬گرفت و پي¬گيري مي¬كرد كه مادر جان! دير مي¬شود، زودتر برو عيادت… اين حق است، ادب است… چقدر روي ادب شما زحمت كشيد… تو هم تا بودي يك دنيا خضوع و خشوع داشتي در برشان، وقتي هم كه رفتي و شهيد شدي، همدم هميشگي قلبشان شدي.

اربعين نزديك است و هنوز اذن زيارت كربلا نگرفته¬ام. ديگر خيلي دلتنگ شده بودم، خوابت را ديدم. اربعين بود. برايت مراسم گرفته بوديم، همه شركت كرده بودند، حتي آن¬هايي كه هيچ صنمي نداشتند با تو… بعد از مراسم همه رفتيم ودر پياه¬روي اربعين شركت كرديم… چه جميعت زيادي بود. وارد حرم امام حسين علیه السلام شديم. اما نمي¬دانم چرا به جاي اينكه دور ضريح مطهر بچرخم، گنبد را طواف مي¬كردم. دورتادور آن آيه¬اي نوشته بود كه خطاب به من بود. بعد برگشتيم. همه مردم با ما آمدند، تو هم آمدي…

موهايت بلند شده بود، محاسنت هم، خنده¬ام گرفت و گفتم: مهدي مثل ميرزا كوچك خان شدي… طاقت نياوردم، جلو آمدم و پيشاني¬ات را بوسيدم… دلتنگت شده بودم. دستت را گذاشتي روي قلبم، آرام گرفتم…

اين بار هم تعبير خوابم را پرسيدم، گفتند: تمام كساني كه در مراسم شهيد مالاميري شركت كرده¬اند، ثواب يك زيارت اربعين مقبول برايشان نوشته شده است.

ديگر زندگي براي من بهانه¬اي است تا به تو برسم… به خدايمان كه نزد او آرام گرفته¬اي. من هوا را به اميد هم¬نفسي با  و نفس مي¬كشم كه تمام قد تبلور خدا شده¬اي براي من…

بی قرار ولی قسمت هشتم

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *