داستان سریالی نسل سوخته | قسمت نود و سوم: مرزهای خیال

خانه / پیشنهاد ویژه / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت نود و سوم: مرزهای خیال

سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده …
– چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ …

ـ بقیه حرف های امروزه … تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم …

نشست کنارم و دفترم رو برداشت … سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند … و چهره اش رفت توی هم …
ـ مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین … به این چیزها هم توجه نکن …

خیلی جا خوردم …
ـ چرا؟ … حرف هاش که خیلی ارزشمند بود …

ـ دوستی با خدا معنا نداره … وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری … دوستی یه رابطه دو طرفه است … همون قدر که دوستت از تو انتظار داره … تو هم ازش انتظار داری … نمیشه گفت بده بستونه … اما صد در صد دو طرفه است … ساده ترینش حرف زدنه … الان من دارم با تو حرف میزنم … تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی … سوال داشته باشی می پرسی … من رو می بینی و جواب می شنوی … تو الان سنت کمه … بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی … از این رابطه ضربه می خوری … رابطه خدا با انسان …با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه … رابطه بنده و معبوده … کلا جنسش فرق داره … دو روز دیگه … توی اولین مشکلات زندگیت … با خدا مثل رفیق حرف میزنی … اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی … و نمی بینیش … شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه … اصلا تو رو می بینه یا نه … این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی … به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه … به همون میزان سقوطت سخت تره …

حرف هاش تموم شد … همین طور که کنارم نشسته بود … غرق فکر شدم …
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم … با خدا رفاقتی زندگی کردم … و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته … و کمکم کرده …

زل زد توی صورتم …
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ … از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ … از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ … شاید به صرف قدرت تلقین … چنین حس و فکری برات ایجاد شده … مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *