طواف خون در حرم آفتاب / گفتگو با همسر شهيد حجت الاسلام والمسلمین محمدعلي قلي زاده

خانه / پیروان عترت / طواف خون در حرم آفتاب / گفتگو با همسر شهيد حجت الاسلام والمسلمین محمدعلي قلي زاده

طواف خون در حرم آفتاب

385332_601

باورم نميشود كه به همين سادگي رضايت داده باشم كه برود، پا به ميدان بگذارد و به همين آساني از من جدا شود، هرچند او از خيلي وقت پيش رفتني شده بود مثل اينكه فقط جسمش اينجا باشد و روح و روانش؛ آنجا، آن سوي مرزها، كنار حضرت زينب سلام الله عليها؛ حالا امروز من مانده ام و سنگيني اين داغ فراق. به هر جاي خانه كه نگاه ميكنم جاي خالي او را مي-بينم… ساعتها مينشينم روبه روي عكسش؛ با آن چشمهاي آرام اما لبريز از حرفش و بياينكه بدانم با من حرف ميزنند؛ اين نگاههاي پر معني؛ توي همين عكسي كه چند روز قبل از اعزام؛ آورد و گذاشت لاي قرآن و گفت: «اين عكس را بدهيد براي اعلاميه و تشييع…»؛ با خودم ميگويم راستي وقتي به همين راحتي از رفتن سخن ميگفت هيچ به دل من فكر مي-كرد كه همين نگاههاي پرمعني به يادم ميآورد كه چقدر براي مظلوميت امام حسين(علیه السلام) و تنهايي زينب سلام الله عليها اشك ريخته بودم؛ داغ محبت فاطمي و زينبي را كه سالها در قلبم پرورانده بودم، به رخ خودم ميكشد كه اين گوي و اين ميدان: ماييم و نواي بينوايي/ بسم الله اگر حريف مايي…

1462981_767

داشتيم زندگيمان را ميكرديم؛ هرچند از همان روزهاي اول زندگي، رنگ و بوي جهاد در خانة ما حاكم بود. او نماينده ولايت فقيه در سپاه بود؛ ده سال در شهر خمين بوديم، حالا هم چند سالي بود كه نمايندگي ولي فقيه و مسئوليت يگان امنيتي لشگر 17 علي ابن ابي طالب در ناحية امام رضا(علیه السلام) را برعهده داشت.

تا يادم است توي سپاه بود و خيلي به بچه هاي سپاه علاقه داشت. تا اينكه خبرهاي خيلي تلخي از سوريه رسيد و همه رسانه-ها يك خبر تلخ را منتشر ميكردند؛ داعشيهاي ملعون حرمت حرم قافله سالار عشق را زير پا گذاشته بودند؛ كودكان مظلوم سوريه را سر ميبريدند و….

يادم ميآيد كه چقدر به خودش مي پيچيد؛ ديگر هيچ كاري روح بي¬قرارش را آرام نمي¬كرد و من بي اينكه به روي خودم بياورم دانستم كه ديگر اينجا ماندني نيست؛ هرچه نمازهاي شبش طولاني تر مي¬شد؛ مرا هم مصم تر مي كرد كه بايد قدم در راه بگذارم و زينب (سلام الله عليها) را همراهي كنم… من در مويه هاي شبانه اش لبيك صادقانه اش را به ابا عبدالله(علیه السلام) شنيده بودم همان طور كه در وصيتنامه اش نوشته بود: «امروز نداي هل من ناصر ينصرني امام حسين به گوش مي-رسد و بايد جواب حسين علیه السلام فاطمه سلام الله عليها را داد. امروز ظلم يزيديان دوباره به عراق و شام برگشته همان كساني كه سر امام حسين علیه السلام را از تنش جدا كردند، امروز باقي ماندگان آن ها به اسم اسلام و قرآن دارند بي¬گناهان را مي¬كشند و نام اسلام را در دنيا بدنام مي¬كنند؛ وظيفه من و شما اين است كه از اسلام دفاع كنيم و اسلام واقعي را به تمام جهان معرفي كنيم.»

خيلي پي¬گيري كرد. دو سال مداوم. به خاطر مسئوليتش اجازة اعزام نمي¬دادند؛ اما آن¬قدر آمد و رفت تا بالاخره در همان دو ماه بعد از اولين اعزامش به آرزويش رسيد.

حالا من مانده¬ام و بي¬تابي¬هاي فرزندانش و بيش از همه حسين، پسرم؛ مي¬خواهم به او دلداري بدهم، از وصيت پدرش مي¬گويم كه «بايد حرف ولي زمان خود را گوش كنيم، چشمان ما بايد به دهان او باشد تا هر چه گفت عمل كنيم؛ امروز خداوند به ما يك نعمتي داده كه كشورهاي ديگر ندارند و آن هم ولي فقيه است قدر آن را بدانيم و پشت سر او حركت كنيم. لحظه¬اي به خود اجازه ندهيم كه بدخواهان به او نگاه بدي داشته باشند. اگر در كشورهاي ديگر هرج و مرج حاكم است و ساليان سال جنگ و خون¬ريزي دارند، به خاطر همين است كه ولي فقيه ندارند؛ همان طور كه امام «ره» فرمودند: «پشتيبان ولي فقيه باشيد تا به مملكت شما آسيبي نرسد»؛ خدا را شكر از آن وقتي كه خودم را شناختم در راه مستقيم ولي فقيه بوده¬ام و يك لحظه هم در اين راه شك نكرده¬ام؛ اگر الان هم اين جا آمده¬ام، به خاطر امر ولي زمانم است».

مي¬خواهم به حسين، پسرم دلداري بدهم؛ كه گريه امانم نمي¬دهد. انگار كن كمرم شكسته باشد؛ اما خون من كه از زينب سلام الله علهيا رنگين¬تر نيست. اصلا من كجا و خاك پاك قدوم ايشان كجا…. ديگر نمي¬توانم گريه نكنم؛ اگر هم مي¬كنم، اگر حق من است، به گريه¬هاي خونين زينب كه نمي¬رسد….؛ اشك مي¬ريزم و اين بار، پسرم مي¬خواهد مرا آرام كند از پدرش برايم مي¬گويد؛ از گذشت و فداكاري¬اش مثل همان روزي كه به خاطر کمبود تجهیزات به قسمت نمايندگي ولي فقيه ۳ عدد کولر تحویل دادند. ایشان توی همه اتاق¬ها بجز اتاق خودشان کولر نصب کردند و می¬گفت اول، نیروهای زیر دستم و بعد خودم. خیلی به ایشان می¬گفتند که شما مسئولید و مهمان و مراجعه¬کننده زیاد دارید و زشت است کولر نداشته باشید ولی ایشان می¬گفت: اولویت با نیروهایم است، خاطرة روزهايي كه در ماه رمضان که هوا به شدت گرم بود، اوقات را با یک پنکه دستی می¬گذراند.

پسرم درست مي¬گفت، او اگر مسئول بود و يا جايي رياستي داشت، هيچ وقت به رخ هيچ كس نكشيد و در سخت¬ترين لحظه-ها نمي¬شد بين او و بقيه تفاوتي گذاشت … بچه¬هاي سپاه و نيروهاي خودش تعريف مي¬كردند كه: «قرار بود به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس سال ۹۳ گونی¬هایی رو برای فضاسازی و ساخت سنگر با خاک پر کنیم. چند نفری بودند که به دلایلی می¬گفتند ما این کار را نمی¬کنیم. بعد از چند لحظه دیدیم حاج آقا رفته توی خاک¬ها و مشغول پر کردن گونی¬هاست. با دیدن این صحنه همه بچه¬ها رفتن کمک و دیگر نگذاشتند حاج آقا ادامه بدهد. هر چند که ایشان تا لحظه آخر بالاي سر بچه¬ها بود و با آنها شوخی می¬کرد و کمکشان می¬کرد»؛ «همیشه توی کارهای سخت پیش¬قدم بود. در یکی از رزمایش¬های بسیج قرار شد برای ۱۲۰۰ نفر خودمان غذا را توی ظرف کنیم. دیگِ سنگین روی زمین بود و برای ریختن برنج توی ظرف یک بارمصرف، هر بار باید دولا و راست شد. بچه ها که تجربه¬اش را داشتند می¬دانستند که سخت¬ترین کار کشیدن غذا از دیگ توی ظرف یکبار مصرفه و همه یه جورایی دست خودشان را به کارهای دیگر بند کردن، توی اون شرایط همه با تعجب دیدیم که حاج آقا رفتن و مشغول کشیدن غذا شدن و تا آخر پا رو پس نکشیدند».

شب¬ها صداي حسين را مي¬شنوم؛ لباس¬هاي پدرش را برمي¬دارد، مي¬بوسد و گريه مي¬كند…؛ صداي يا زهراي حسين…. به يادم مي¬آورد كه پدرش در عمليات الزهراء و رمز يا فاطمه الزهراء با اصابت گلوله به پهلويش به شهادت رسيد.

او از سالار شهيدان ياد گرفته بود كه بايد از عزيزترين¬ها گذشت تا بعد رفت و رسيد به كندن از چيزهاي بزرگ¬تر، ديگر پست و مقام و خانواده زمين¬گيرش نمي¬كرد، و حالا رسيده بود به دل كندن از جان شيرين….؛ خادم افتخاري حرم بود ولي هيچ كس نمي¬دانست در سپاه مسئوليت مهمي دارد.

و من اين تمرين¬ها و اين مجاهدت¬ها را در او ديده بودم… مي¬ديدم چطور دارد خودش را آماده مي¬كند به خصوص وقتي كه مي¬خواست اعزام شود، از من خواست كه هيچ كس خبردار نشود، حتي مادرش كه بسيار او را دوست داشت و احترام زيادي برايشان قائل بود، دلواپسِ نگراني¬هاي مادرش بود همان طوركه سالها پيش به خاطر نگهداري از او نتوانسته بود در دفاع مقدس شركت كند، برادرهاي بزرگترش عازم جبهه بودند و از او خواسته بودند تا بماند و مراقب مادر باشد. حتي بچّه¬ها صبح همان روز فهميدند، دوست داشت همه چيز ساده و بي¬هيچ تشريفاتي انجام شود، هر چند من .. دل توي دلم نبود؛ همان جا بود كه دلم گواهي داد ديگر بايد منتظر بمانم … منتظر خبر شهادتش ….حالا كه فكر مي¬كنم، مي¬بينم چه همسر خوبي بود و چه پدر خوبي … و من دل خوشم به خاطراتش، دل خوشم به اينكه همين جا، توي همين خانه با هم زندگي مي¬كرديم، گوشه همين اتاق سجاده¬اش را پهن مي¬كرد و نماز اول وقتش را مي¬خواند، و بي¬اينكه بدانم، ذكر «لا حول و لا قوه الا بالله» بر زبانم جاري مي¬شود… ذكري كه او خيلي به آن علاقه داشت و دوباره اشك¬هايم جاري مي¬شود، چشم مي¬گردانم و نگاهم به آشپزخانه مي¬افتد دل خوش مي¬شوم، دل خوش به اينكه همين جا، توي همين آشپزخانة كوچك، كنارم مي¬ايستاد و به من كمك مي¬كرد تا با هم نان محلي بپزيم، عطر نان توي خانه مي¬پيچيد و محبت او بيشتر از پيش در وجود من رخنه مي¬كرد، بي¬اختيار لبخند مي¬زنم و اشك مي¬ريزم و شوري اشك¬هايم را احساس مي¬كنم….!

تقويم را ورق مي¬زنم؛ چند روز پيش، سيزده رجب؛ ميلاد اميرالمؤمنين (علیه السلام) و روز پدر… چقدر به بچه¬هايم سخت گذشت… چقدر سخت… مجاهدة آن¬ها هم شروع شده بود؛ درست از همان وقتي كه با پدرشان وداع كردند و تصميم گرفتند براي هميشه با خاطراتش زندگي كنند. خوب كه فكر مي¬كنم مي¬بينيم نه من و نه بچه¬ها نتوانستيم يك دل سير او را ببينيم؛ چون او خودش را مسئول مي¬دانست و مسئوليت براي او جهاد در راه خدا بود… چه روزهايي كه در خمين بوديم، چه وقتي كه در سپاه قم فعاليت داشت، چه آن روزها كه در سيستان و بلوچستان، زاهدان و سردشت درگير دستگيري ريگي بود. يا براي برخي مأموريت¬ها به تهران مي¬رفت و اينها همه يعني مي¬بايست زمان كمي را با خانواده¬اش سپري كند؛ اما نمي¬دانم در همين وقت كوتاه، چه كرده بود كه بچه¬ها اين قدر دلبسته¬اش شده بودند؛ به خصوص حسين كه بسيار بي¬تاب پدر شده…؛ بعد از شهادتش فهميدم مثل اينكه بچه¬هاي همسايه هم دلبسته او شده بودند، يادم مي¬آيد كه چقدر به قرآن علاقه داشته است؛ اصلا او به خدا خيلي نزديك شده بود، روزي نبود كه قرائت يك جزء قرآنش ترك شود؛ مي¬خواهم به حسين پسرم دلداري بدهم؛ قرآن را برمي¬دارم تا با هم به ياد او برايش قرآن بخوانيم، به ياد اين آيه مي¬افتم كه بالاي وصيت¬نامه¬اش نوشته بود: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُواْ وَالَّذِينَ هَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أُوْلَئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللّهِ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ» (بقره/218)

مي¬خواهم برايش بگويم تا بفهمد و بداند مثل شهيدان بودن و مثل آن¬ها رفتن يعني چه… اگر بغض امان بدهد، اشك مي¬ريزم و مي¬گويم، مثل اينكه بخواهم خطبة حضرت زينب سلام الله را مرور كنم… و خيلي حرف¬هاي ديگر، اما مي¬بينم، محمدعلي و همه شهيدان مدافع حرم، خودشان در نهايت ايجاز معجزه كرده¬اند و حرفي را كه بايد زده¬اند چرا كه شهيد زنده است و خون او مي¬جوشد، تا وقتي كه دادخواه حقيقي قيام كند و پرچم اسلام ناب را بر همه جاي جهان برافرازد…

حرف¬هاي تازه¬اي از پسرم، حسين مي¬شنوم، مي¬خواهد به ميدان برود؛ رجز مي¬خواند و مبارز مي¬طلبد؛ مثل اينكه بايد دست بر زانو بگذارم، يا علي بگويم و دوباره كمر راست كنم؛ بايد به خانم فاطمة زهرا(سلام الله علیها)، حضرت زينب كبري(سلام الله علیها)، خانم ام¬البنين، ليلا، رباب و…. اقتدا كنم و پسرم را نيز به ميدان بفرستم تا فدايي راه ابا عبدالله(علیه السلام) بشود و از حريم اسلام حفاظت كند.

انتهای مطلب/

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *