عبدالحسین و خانه ی استثنائی

خانه / انقلاب و دفاع مقدس / عبدالحسین و خانه ی استثنائی

عبدالحسین و خانه ی استثنائی-3

برگی از زندگی سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحسین برونسی به نقل از کتاب «خاک های نرم کوشک»

بخشی از فرمایشات امام خامنه ای أدام الله ظلّه العالی در جمع فیلم سازان و کارگردانان سینما و تلویزیون 1385/03/26

     « الآن چند سالی است که کتاب هایی درباره ی سرداران و فرماندهان باب شده و می نویسند، بنده هم مشتری این کتاب ها هستم و می خوانم؛ بعضی از این ها را من خودم از نزدیک می شناختم؛ آنچه درباره شان نوشته شدهف روایت های صادقانه و تکان دهنده است. این هم حالا آدم می تواند کم و بیش تشخیص بدهد که کدام مبالغه آمیز است و کدام صادقانه است. آدم می بیند برخی از این شخصیت های برجسته، حتّی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده اند؛ این اوستا عبدالحسین برونسی، قبل از انقلاب یک بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود؛ شرح حالش را نوشته اند، من توصیه می کنم و واقعاً دوست می دارم شماها بخوانید؛ اسم این کتاب، خاک های نرم کوشک است.»

مرخصی 20 روزه

     نزدیک دوماه گذشت. روزی که آمد، بعد از سلام و احوال پرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.

خیلی زود شروع کرد. روز اوّل آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه ی کار را شروع کند که یکی از بچّه های سپاه آمد دنبالش. به اش گفت: بفرما تو.

     گفت: نه، اگه یک لحظه بیای بیرون، بهتره.

رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهام. گفت: کار مهمّی پیش اومده، باید برم.

     طبیعی و خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو ولی زود برگرد.

صداش مهربان تر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن.

     گفتم: پس کجا؟؟؟

با احتیاط گفت: می خوام برم جبهه.

     یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. توی کوچه که می آمدی، خانه ی ما با آن وضعش انگشت نما بود. به قول معروف، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم. گفتم: شما می خوای منو با چند تا بچّه ی قد و نیم قد، توی این خونه ی بی در و پیکر بگذاری و بری؟!

     چیزی نگفت. گفتم: اقلّاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردی.

طبق معمول این طور وقت ها، خندید. گفت: خودت را ناراحت نکن، به ات قول می دم که حتّی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد.

     صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت: حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره.

     دلم می خواست گریه کنم. گفتم: یعنی همون درسته که من توی این خونه ی بی در و پیکر باشم، اونم با چندتا بچّه ی کوچیک؟

     باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از لب هاش رفت. قیافه اش جدّی شد. توی صداش ولی مهربانی موج می زد. گفت: نگاه کن، من از همون اوّل بچّگی، و از همون اوّل جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.

     حرف های آخرش حواسم را جمع کرد. هرچند که ناراحت بودم ولی منتظر شنیدن بقیّه اش شدم. ادامه داد: الآن هم می گم که تو اگر با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه. خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش.

     مطمئن و خاطرجمع حرف می زد.به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرف هاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار اندازه ی سر سوزن هم نگرانی نداشتم.

     چند وقت بعد آمد. نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچّه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من. یک « خوب» کشیده و معناداری گفت، بعد پرسید: توی این چند وقته، دزدی، چیزی اومد یا نه؟

     گفتم: نه.

     خندید. ادامه دادم: اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم، اگر بگی یک ذرّه هم دلم تکون خورده، دروغ گفتی.

     خدا رحمتش کند؛ هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش، توی دل من و بچّه ها مانده. به قول خودش، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است.       … پایان …

 

پایگاه اطّلاع رسانی هیات رزمندگان اسلام

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *