گزیده اشعار با موضوع اصحاب عاشورایی سیدالشهدا علیه السلام

خانه / اشعار / گزیده اشعار با موضوع اصحاب عاشورایی سیدالشهدا علیه السلام

خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند

دل شکسته به میقات دوست آوردند
درستی سفر عشق، آرزو کردند

ز شوق وصل، گریبان صبر چاک زدند
سپر فکنده به میدان عشق رو کردند

سری که در چمن سروری سرآمد بود
به یک اشارهٔ ابرو نثار او کردند

به سرخ‌رویی گل، روز حشر برخیزند
به پاس آن‌که گل از دستِ دوست بو کردند

زبان عقل ز توصیف عشق معذور است
سخن بس است اگر ترکِ «های و هو» کردند

فدای همت آن تشنه‌لب شهیدانم
که دل به بحر نهادند و ترکِ جُو کردند

کبوتران سبک‌سِیرِ سِدرِه‌پیما را
کسی ندید که با آب و دانه خو کردند

به تیزگامی برق از حساب درگذرند
که خود محاسبهٔ خویش موبه‌مو کردند

«حمید» غبطه برم بر سبک‌روان طریق
که طوف خانهٔ محبوب را نکو کردند

حمید سبزواری

از کتاب: این حسین کیست
……………………
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی

سحر نسیم گذشت از سر مزار شهیدان
هنوز در پی بویی که می رسد به مشامی

و جبرئیل هم آن جا مجال پر زدنش نیست
رسیده اند شهیدان کربلا به مقامی…

یکی حسین امیرش شد و چه خوب امیری
یکی حسین امامش شد و چه خوب امامی

یکی بدون زره مرگ را گرفت در آغوش
یکی نماز تو را شد سپر بدون کلامی

یکی سیاه ولی روسپید؛ چون تو گرفتی
سر غلام به دامان خود چه حسن ختامی

یکی علی شد و اکبر شد و چه ماه منیری
یکی عمو شد و سقّا شد و چه ماه تمامی

به روی نیزه و در باد، گیسوان پریشان
چنان شدند که باقی نماند کوفه و شامی

دلم به حسرت یا لیتنا رسید و نگاهم
به سردر حرم افتاد، اُدخلوا بِسلامی…

مهدی جهاندار
از کتاب: عشق سوزان است
…………………..

آمد به حرم، اگرچه دیر آمده بود
با اشک سوی نعم الامیر آمده بود
حر گفت از آداب زیارت با ما
با پای پیاده، سر به زیر آمده بود

رضا خورشیدی فرد
……………….

پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
ای توبه بیا تجربه ثابت کرده‌ست
این روضۀ حر است که «طیّب»ساز است

محسن کاویانی
………………

در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
ای دل به خودت بیا که یک روز تو هم
مانند زهیر انتخابی داری

زهرا نظری

……………….

از آن سفر سرخ، کبوتر آمد
یک آیه از آن مصحف پرپر آمد
پرواز سری به خون رها تا خیمه
انگار به پابوسی مادر آمد

عبدالله امیدوار

……………..

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

که گفته کشتی نوحی؟ تو مهربان‌تر از اویی
که حُرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می‌گفتم اشتباه گرفتی

من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی‌سپاه گرفتی

اگر چه راه بر اطفال بی‌‌گناه گرفتم
تو باز دست مرا از دل گناه گرفتی

بگو چرا نشوم آب؟ دست یخ زده‌ام را
دویدی و نرسیده به خیمه‌گاه گرفتی!

چنان تبسم گرمی نشانده‌ای به لبانت
که از دلِ نگرانم مجال آه گرفتی

رسید خون سرم تا به دستمال سفیدت
تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی

قاسم صرافان

از کتاب: مولای گندمگون

……………….
حسین آمد و آزاد از یزیدت كرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت كرد

سیاه بود و سیاهی، هرآن‌چه می‌دیدی
تو را سپرد به آیینه، روسپیدت كرد

چه گفت با تو در آن لحظه‌های تشنه حسین؟
كدام زمزمه سیراب از امیدت كرد؟

به دست و پای تو بارِ چه قفل‌ها كه نبود
حسین آمد و سرشار از كلیدت كرد

جنون تو را به مرادت رساند ناگاهان
عجب تشرّف سبزی، جنون مریدت كرد

نصیب هركس و ناكس نمی‌‌شود این بخت
قرار بود بمیری، خدا شهیدت كرد

نه پیشوند و نه پسوند؛ حرِّ حرّی تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت كرد

مرتضی امیری اسفندقه
از کتاب: خون تو پایان نداشت

……………..
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی

امام پیک فرستاده در پی‌ات، برخیز!
در انتظار جوابت نشسته… تا برسی

چه شام باشی و کوفه، چه کربلا ای دل!
مقیم عشق که باشی به مقتدا برسی

زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام
که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی

مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش!
که در مقام ارادت به مدعا برسی

تمام خاک جهان کربلاست، پس بشتاب
درست در وسط آتش بلا برسی

زهیر باش دلم! با یزید نفس بجنگ!
که تا به اجر شهیدان نینوا برسی

مریم سقلاطونی
از کتاب: مرثیه باشکوه

…………..
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است

از آسمان چهارم، مسیح می‌بارد
چقدر منتظر رعدِ آسمان من است!

برو که پیکر مصلوب و بی‌سرت مادر!
در امتداد مسیرِ خدا، نشان من است

به کف بگیر سرت را برای یاری عشق
سرت مقدمهٔ سرخ داستان من است

نماز آخر خود را اقامه کن در خون
برو که بدرقه‌ات نغمهٔ اذان من است

اگر چه بعد تو صحراست خانه‌ام امّا
چه باک؟ زینب کبری هم‌آشیان من است
سید محمد بابامیری
از کتاب: بیرقی بر شانه های باد
……………
هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد

من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است
دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد

روبه روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست
در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد

سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز
ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد

من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم
از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد

مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد
ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد

پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق
دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد

ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان
در تنور آن چهره ی روشن نمی‌دانم چه شد

::

وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست
از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد

سید حمیدرضا برقعی

……………….

دلا! بکوش که آیینۀ خدات کنند
به خود بیایی و از دیگران جدات کنند

بکش ز سینه‌ات آهی اگر حواله شود
بریز قطرۀ اشکی، اگر برایت کنند

اگر خلاف رضای خدا قدم نزنی
به اشک چشم تو، البته التفات کنند

تو روزها، گره از کار غنچه واکردی
که رهروان وفا نیمه شب دعات کنند؟

کمر به تزکیۀ نفس بسته‌ای که تو را
مقیم خیمۀ آتیتم الزکوه کنند؟

اگر چو حر ز ره اشتباه برگردی
تو را در آینۀ عشق محو و مات کنند

به سوی کعبۀ دل‌ها سفر توانی کرد
اگر به حال خود این همرهان، رهات کنند

کبوتران مهاجر، دم از عطش نزنند
اگر که مشق سفرنامۀ فرات کنند

سفر به محضر محبوب شرط‌ها دارد
حبیب باش که دعوت به کربلات کنند

سفینه‌های سعادت اگرچه بسیارند
یکی از آن همه را، کشتی نجات کنند

کسی که در ره جانان، ز جان گذشت او را
مدار گردش منظومۀ حیات کنند

شفق! اگر نکنی در خلوص، کوتاهی
بلند مرتبه، چون قاسم رسات کنند

محمدجواد غفورزاده
از کتاب: مرثیه باشکوه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *