شعر | گزیده ی اشعار با موضوع حضرت علی اصغر علیه السلام

خانه / اشعار / شعر | گزیده ی اشعار با موضوع حضرت علی اصغر علیه السلام

ننوشتید زمین‌ها همه حاصلخیزند؟
باغ‌هامان همه دور از نفس پاییزند

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه «لَکَ لَبَّیک اباعبدالله»

حرف‌هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه‌هاتان همگی از دِه بالا گِل بود

بی‌گمان در صدف خالی‌شان دُرّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست
بی‌وفایی به رگ و ریشهٔ آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود؟!

چه بگویم؟ قلمم مانده… زبانم قاصر…
دشت لبریز شد از غربت «هَل مِن ناصِر»

در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش‌ماهه علم را برداشت

همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره‌نشین مردی نیست

مثل عباس به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دل گهواره به پایین انداخت

خویش را از دل گهواره می‌اندازد ماه
تا نماند به زمین حرف اباعبدالله

عمق این مرثیه را مشک و علم می‌دانند
داستان را همهٔ اهل حرم می‌دانند

بعد عباس دگر آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب
کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

پسرم می‌روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل‌نگران پسر فاطمه‌ام

سید حمیدرضا برقعی
از کتاب: تحریرهای رود
…………………..

بگو که یک‌شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده‌ای امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت

از آسمانیِ گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حَلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه‌تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه‌ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد، همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن، به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می‌بینی
که تازه آخر عرش است، ابتدای خودت

سه روزِ بعد، در افلاک دفن خواهی‌شد
کنار قلب پدر، خاک کربلای خودت

هادی جانفدا
از کتاب: کفشداری یازده
………………

باصفاتر ز بانگِ چلچه‌ای
عاشقِ واصلی و یكدله‌ای

راه صد ساله را شبی رفتی
خالی از فكر زاد و راحله‌ای

بهرِ اتمام حُجَّت آمده‌ای؟
یا كه از زمرهٔ مباهله‌ای؟

بعدِ كوچِ برادرت اكبر
بی‌قراری و تنگ‌حوصله‌ای

تو كجا خواستی ز مادر شیر؟!
تو کجا اهل خواهش و گله‌ای؟!

تو قنوتی به روی دستِ پدر
تو قیامی، تو عطرِ نافله‌ای

با نگاهت که شیرگیر شده‌ست
چیره بر حیله‌های حرمله‌ای

خواست دشمن حسین را بکشد
به گمانش تو ختم غائله‌ای

غافل از آن‌که در حماسهٔ خون
تو شروعی، اگر چه بسمله‌ای

و سلام خدا بر آل علی
که تو از آن تبار و سلسله‌ای

جواد محمدزمانی
از کتاب: دلواپسی های اویس
………………

پوشید سرباز کوچک، قنداقه یعنی کفن را
پیمود یاس سپیدی، راه شقایق شدن را

نالید یعنی مرا هم در کاروانت نصیبی‌ست
یعنی که در پیشگاهت آورده‌ام جان و تن را…

قدری بنوشان مرا از، اشک غریبانهٔ خویش
تا حس کنم در نگاهت، لب‌تشنه پرپر زدن را

تا چند اینجا بمانم، وقتی در این ظهر غربت
می‌بینی افتاده بر خاک، یاران گلگون‌کفن را

یک سینه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش
بر شانهٔ کوچک من، این داغ قامت‌شکن را

ناگاه در دست مولا، یک چشمه جوشید از خون
بوسید تیری گلویِ آن شاخهٔ نسترن را

گهواره خالی خدایا، تنها دلی ماند و داغی
داغی که از من گرفته‌ست، پروای دل‌سوختن را

رضا معتمد
از کتاب: مرثیه سرخ گلو
……………..

لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
تا صدای پدر به گوشَت خورد
تن گهواره را تکان دادی

گرچه سمت تو تیر می‌آمد
هدف تیر قلب مادر بود
مادرت داشت نیمه‌جان می‌شد
روی دست پدر که جان دادی

می‌توانی گلو سپر بکنی
تیر حتی اگر سه پر باشد
تیر خوردی و راه و رسمت را
به تمام جهان نشان دادی

حیف خون گلوت بود اگر
قطره‌ای روی خاک می‌افتاد
از زمین دلخوری برای همین
خون خود را به آسمان دادی

گر چه شش‌ماه داشتی اما
یک‌شبه پا گذاشتی بر اوج
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقدر خوب امتحان دادی

علی محمد نقیب
از کتاب: مرثیه باشکوه

……………..

زره پوشیده از قنداقه، بی‌شمشیر می‌آید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر می‌آید

به روی دست بابا آسمان‌ها را نشان كرده
چقدر آبی به این چشمان بی‌تقصیر می‌آید!

زبانش كودكانه‌ست و نمی‌فهمم چه می‌گوید
ولی می‌خوانم از چشمش كه با تكبیر می‌آید

به چیزی لب نزد جز آه، از لطف ستم اما
نمی‌دانم چرا از دست دنیا سیر می‌آید!

جهانی را شفاعت می‌كند با قطرهٔ اشكی
كه از چشمش تو گویی آیهٔ تطهیر می‌آید

بگو ای آخرین سرباز میدان، چند سالت بود؟
که با خون دارد از زخم تو بوی شیر می‌آید
بخواب ای كودكم، لالا… كه سیرابت كند دشمن
بخواب ای كودكم، لالا… كه دارد تیر می‌آید

علی فردوسی
از کتاب: دق الباب

……………..

فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن

دردی عمیق در رگ من تیر می‌کشد
من را برای ذبح عظیم انتخاب کن

هل من معین توست که لبیک می‌دهم
أمّن یجیب‌های مرا مستجاب کن

من روی دست‌های تو قد می‌کشم، پدر
از این به بعد روی نبَردم حساب کن

داغ جوان چه زود تو را پیر کرده است!
با خون من محاسن خود را خضاب کن

گهواره هم که تاب ندارد بدون من
فکری به حال خاطره‌های رباب کن

وقتش رسیده نیزهٔ خود را علم کنند
هفتاد و دومین غزلت را کتاب کن

وحیده گرجی
از کتاب: مرثیه باشکوه
……………..

زخم را اینبار بر قلب پدر می خواستند
مادر بی تاب را بی تاب تر میخواستند

این هدف انگار با اهداف دیگر فرق داشت
که برایش تیر انداز قدر می خواستند

دشمن نام علی بودند… ورنه چله ها
تیرشان تک شعبه هم میشد اگر میخواستند

تیغ های ظالم بی رحم، خون می ریختند
نیزه های وحشی خونخوار، سر میخواستند

از کبوترها کبوتروار تر پرواز کرد
گرچه او را کودکی بی بال و پر می خواستند

رضا حاج حسینی
از کانال رسمی شاعر
………….

از حرم طفل رباب تازه ای برخاسته
شال بسته با نقاب تازه ای برخاسته

گرچه افتادند روی خاک ها خورشیدها
تازه مغرب، آفتاب تازه ای برخاسته

باد دارد از مسیر چشم هایش می وزد
لاجرم بوی شراب تازه ای برخاسته

بیشتر شد تشنگی ها، او خودش آب است، آب
پیش پایش آب آب تازه ای برخاسته…

آن همه لبیک گفتن یک طرف این یک طرف
پرسش ما را جواب تازه ای برخاسته…

علی اکبر لطیفیان
از کتاب: داریم با حسین حسین پیر می شویم
…………….

از زبان تیر سه شعبه:

قبول دارم؛ در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم

همه توان خودش را گذاشت حرمله اما
خداگواه؛ به سمت علی شتاب نکردم

به زهر کام مرا تلخ کرد حرمله اما
هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم

هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد
ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم

دو راه داشتم: اصغر… حسین… ساده بگویم
که چشم را بستم و از این دو انتخاب نکردم

به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم
که هیچ کار برای دل رباب نکردم

محمدحسین ملکیان
از کتاب: جمع مکسر
…………….

ای تیر، کجا چنین شتابان؟…آرام
قدری به کمان بگیر دندان…آرام

ای تیر به حرف حرمله گوش نکن
برگرد!…نرو تو را به قرآن!…آرام

عارفه دهقانی
از کتاب: آخر شخص مفرد
………….
فرزند وقتی که پسر باشد، از ذوق مادر می شود فهمید
سرّ “علی” نامیدن او را، از دیده ی تر می شود فهمید

آمد…ولی مولا دلش خون بود، لب های او را بوسه باران کرد
آنجا که حرف عاشقی باشد، با بوسه بهتر می شود فهمید

دستان او را خواهرش بوسید، پرسید: مادر؟ او شبیه کیست؟
در پاسخش مادر به نرمی گفت: شش ماه دیگر می شود فهمید

شش ماه دیگر آه…می گرید، کودک دوباره شیر می خواهد
آینده را از سرخی رنگ لب های اصغر می شود فهمید

سرباز آخر فاتح جنگ است، پیغمبری در دامن مولا
اعجاز او را می توان در آن روزی که پرپر می شود… فهمید

مهدی نورقربانی
از کتاب: بی خودی
……………
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
شاهی كه شكسته‌ست مصیبت كمرش را

پروانه به هم ریخته گهواره خود را
تا باز كند از پر قنداق، پرش را

تلخ است پدر گریه كند، طفل بخندد
سخت است كه پنهان بكند چشم ترش را

دور و برش آن‌قدر كسی نیست كه باید
این طفل در آغوش بگیرد پدرش را

مادر نگران است، خدایا! نكند تیر
نیت كند، از شیر بگیر پسرش را

هم چشم به راه است كه سیراب بیارند
هم دلهره دارد كه مبادا خبرش را

ای وای از آن تیر و كمانی كه گرفته‌ست
این بار سپیدی گلویی نظرش را

وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
مردی كه شكسته‌ست مصیبت كمرش را

علی عباسی
خوانده شده در محضر مقام معظم رهبری
رمضان 1392
…………….

آسمان تشنه، اشک ها جاری
چشم ها شور و زخم ها کاری

در میان دو رود سرگردان
ماهی تشنه در بغل داری

دست و پا می زند نگاه فرات
آه باران، چرا نمی باری؟!

کودکی تشنه باشد اما تو
دست را روی دست بگذاری؟!

تشنگی، دلهره، پریشانی
یک زن و این همه گرفتاری

به فدای دل پریشانت
این تویی که در اوج ناچاری

می روی مثل مادر موسی
کودکت را به نیل بسپاری

دل به دریا زده است چشمانت
می کنی باز آبروداری

آه بانو، چقدر دشوار است
در خودت گریه را نگهداری

“آیت الکرسی” است روی لبت
در دلت حرف های بسیاری

::

” وَ مِنَ الماءِ کُلُّ شَی ءٍ حَیّ ”
که حسین است زندگی …آری

حسین غلامی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *