حکایت لباس های خاکی ذهن من

خانه / مطالب و رویدادها / یادداشت و گفتگو / حکایت لباس های خاکی ذهن من

جای شما خالی بعد از مدتها، چند روز پیش سری به اتاق فکرم زدم. شاید به دلیل عدم استفاده و شاید هم به سبب هجوم ریزگردها از کشور همسایه، چند سانتیمتر خاک روی اسباب فکرم نشسته بود. حوصلۀ غبار روبی نداشتم ولی از روی اجبار دست بکار شدم

هوالحکیـم

جای شما خالی بعد از مدتها، چند روز پیش سری به اتاق فکرم زدم. شاید به دلیل عدم استفاده و شاید هم به سبب هجوم ریزگردها از کشور همسایه، چند سانتیمتر خاک روی اسباب فکرم نشسته بود. حوصلۀ غبار روبی نداشتم ولی از روی اجبار دست بکار شدم.
بی شک شما هم مستحضر هستید که کار کردن با اکراه و بی رغبتی خوب پیش نخواهد رفت. اتاق کوچک فکر من ظرفیت های آزاد نشدۀ زیادی دارد. شاید باورتان نشود ولی بر اساس شواهد موجود و حفاری های انجام شده در کف اتاق، روزهای رفتۀ عمر من کلّی خاطرۀ شنیده نشده در آنجا بایگانی کرده اند که به فرمودۀ یک پیر فال فروش: بیا بیا که زمانی ز می خراب شَویم / مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد.
عرض به خدمت بزرگی که شما باشیـد در لابلای اثاثیه زهوار درفته و لباسهای نیم دار مشغول اتاق تکانی بودم و لباسم حسابی خاکی شده بود که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. آن طرف خط یکی از دوستان عقب مانده ام بود بنام مجید که خیلی با هم ندار هستیم. البته اشتباه نشود عقب ماندگی این رفیق ما ذهنی نیست. این بندۀ خدا در سال 1364 گیر کرده و ما تا لحظۀ نگارش این سطر، علیرغم تلاش های مجدّانه و پیگیری های شبانه روزی نتوانستیم نامبرده را به روز کنیم! قلمبه بگم که این هم از عوارض جنگ است.
مجید من را به یک مراسم به قول خودش باشکوه دعوت کرد و من با جدیّت تمام دعوتش را رد کردم. مجید می گفت: « شما بیا، ضرر کردی پای من ». نمی دونم شاید برای اینکه مجید بی خیال من بشود و به ادامۀ کارم برسم و شاید هم به علل نامعلوم به این عقب افتادۀ زمانی گفتم که من با لباس خاکی کجا بیام؟ مدعوین مراسم مسخره ام نمی کنند ؟ مجید با یک لبخندی به تلخی متنهی الیه خیار پاسخ داد: « ایول! اصلاً تو همچین مجلسی باید با لباس خاکی بیای ». این جملۀ مجید آن چنان تأثیر شگرفی بر من گذاشت که با گفتن جملۀ ادیبانۀ « برو بابا حالت خوشه » به مکالمۀ پر از احساسمون خاتمه دادم.
خیلی روزگار خوشی داشتم، واژۀ « لباس خاکی » هم روی سر اتاق فکرم هوار شد. با خودم گفتم اگه من هم تو زمان جنگ بودم، الان یک دست از همین لباس های خاکی داشتم و کارم همه جا پیش می رفت. اما حیف که نشد که بشه.
فراموش کردن لباس خاکی و مراسم باشکوه و مجید عقب مانده کار سختی نبود. من هر روز صبح اول وقت همۀ این نوستالژی های دست و پا گیر و بی کلاس رو با کمال میل فراموش می کنم ولی خدا خیر بده به این مسئولین شهری که هر جا پا می گذاری یاد عملیات و سنگر می افتی! تو مترو اسم شهیـد، تو خیابان و میادین اسم شهیـد، کوچۀ ما اسم شهیـد، محلۀ شما اسم شهیـد و چه می دونم خلاصه همۀ ایران پر شده از این حرفها. اتاق فکرم حالا نیاز به آوار برداری و سگ های زنده یاب داشت! با خودم گفتم ما که این همه سال از اتاق فکر و اندیشه استفاده نکردیم ادامۀ روزگار هم روش. داشتم از اتاق فکر خارج می شدم که پای راستم گیر کرد به یک خاطرۀ قدیمی و در حال افتادن پای چپم خورد به یک قاب عکس بدون شیشه و عکسش پاره شد.
چند دقیقه ای طول کشیـد تا خودم رو جمع و جور کنم. اول خاطره رو مرور کردم. مربوط می شد به دوران دانشجویی و اردوی راهیـان نور. خاطره خیلی خاک گرفته و داغون بود ولی به گمانم ماجرا مربوط به غرب می شد و یک شهید دانشجو که تو وصیتنامه اش نوشته بود: « خدایا! یاریم کن در راه عشق به تو بسوزم و مانند یک عاشق دلباخته در راه تو فانی شوم. سرانجام مرگ به سراغم خواهد آمد. چه بهتر در راه تو و اسلام باشد ». با خودم گفتم اگه الان سرم می خورد به دیوار و شناسنامه ام سوراخ می شد، توی اون دنیا چه چیزی برای ارائه داشتـم؟ خوشا بحال شهدا که برای دفاع از اسلام رفتند و با دست پر محشور میشن. حس معنوی و قشنگی داشتم ولی زیاد طول نکشید و با خودم گفتم حالا وقت برای توبه هست. هنوز از زمین بلند نشده بودم که چشمم افتاد به عکسی که پای چپم پاره اش کرده بود. عکس متعلق به ویرانه های یک خانه بود که ظاهراً همۀ اهل اون کشته شده بودند و یک نفر با لباس نظامی ارتش بعث داشت روی دیوار می نوشت: « جئنا لنبقی »؛ آمدیم که بمانیم. با خودم گفتم خوب شد یک عده رفتند و این وحشی ها رو از ایران بیرون کردند.
در اتاق فکر رو بستم تا کمی راحت زندگی کنم. گوشی تلفن همراه رو از جیبم خارج کردم تا با یک موزیک ملایم به آرامش برسم که یک پیامک از راه رسیـد. پیامک از طرف مجید بود. تو پیامک نوشته شده بود، مراسم با شکوه وداع با دو شهیـد گمنام …
نمی دونم چی شد که با همون لباس خاکی رفتم به محل مراسم. مجید یک گوشه نشسته بود. وقتی چشمش به من افتاد با اشاره یک پیرزن رو نشونم داد. پیرزن کنار تابوتها نشسته بود و با ناله می گفت: « خوش اومدید بچه ها. نکنه سعید من شما باشید … نه! سعید من عادت داشت وقتی من میومدم تو خونه تمام قد می ایستاد و دستم رو می بوسید. نه! شما مثل سعید من اید … ». پیرزن به دور از هیاهوی مراسم، غرق در حال و هوای خودش بود. من دیگه طاقت نداشتم. با خودم گفتم اینبار دیگه حتماً اتاق فکرم رو تمیز می کنم. اینجوری نمیشه بجایی رسیـد.

حمید بناء

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *