داستان سریالی نسل سوخته | قسمت بیست و ششم: نماز شکر

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت بیست و ششم: نماز شکر

#نسل_سوخته
ایستاده بودم … و محو اون حدیث قدسی … چند بار خوندمش … تا حفظ شدم … عربی و فارسیش رو …
دونه های درشت اشک … از چشمم سرازیر شده بود …
– چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران … خدا جوابت رو داد… این جواب خدا بود …

جعبه رو گذاشتم زمین … نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم … حالم که بهتر شد از جا بلند شدم … و سنگ مزار شهید رو بوسیدم …
– ممنونم که واسطه جواب خدا شدی …

اشک هام رو پاک کردم … می خواستم مثل شهدا بشم … می خواستم رفیق خدا بشم … و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد … همون جا … روی خاک … کنار مزار شهید … دو رکعت نماز شکر خوندم …

وقتی برگشتم … پدرم با عصبانیت زد توی سرم …
– کدوم گوری بودی الاغ؟ …

اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم … دلم می خواست بهش بگم … وسط بهشت … اما فقط لبخند زدم …
– ببخشید نگران شدید …

این بار زد توی گوشم …
– گمشو بشین توی ماشین … عوض گریه و عذرخواهی می خنده …

مادرم با ناراحتی رو کرد بهش …
– حمید روز عیده … روز عیدمون رو خراب نکن … حداقل جلوی مردم نزنش …

و پدرم عین همیشه … شروع کرد به غرغر کردن …
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم … گوشم سرخ شده بود و می سوخت … اما دلم شاد بود … از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم … و آروم زیر لب گفتم …
– تو امتحان خدایی … و من خریدار محبت خدا … هزار بارم بزنی … باز به صورتت لبخند میزنم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *