داستان سریالی نسل سوخته | قسمت سی ام: دعوتنامه

خانه / مطالب و رویدادها / داستان سریالی نسل سوخته | قسمت سی ام: دعوتنامه

نسل سوخته
قسمت سی ام: دعوتنامه
اون شب … بالشتم از اشک شوق خیس بود … از شادی گریه می کردم … تا اذان صبح خوابم نبرد … همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم…

اول … جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود … هر کس که مرا طلب کند می یابد …
من 4 سال … با وجود بچگی … توی بدترین شرایط … خدا رو طلب کرده بودم … و حالا …

و حالا … خدا خودش رو بهم نشون داد … خودش و مسیرش… و از زبان اون شخص بهم گفت … این مسیر، مسیر عشق و درده … اگر مرد راهی … قدم بردار … و الا باید مورچه ای جلو بری … تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی…

به ساعت نگاه کردم … هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود … از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم …

جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم … ساکت … بی حرکت … غرق در یک سکوت بی پایان …
– خدایا … من مرد راهم … نه از درد می ترسم … نه از هیچ چیز دیگه ای … تا تو کنار منی … تا شیرینی زیبای دیدنت … پیدا کردنت … و شیرینی امشب با منه … من از سوختن نمی ترسم … تنها ترس من … از دست دادن توئه … رهام کنی و از چشمت بیوفتم … پس دستم رو بگیر … و من رو تعلیم بده … استادم باش برای عاشق شدن … که من هیچ چیز از این راه نمی دونم … می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم … می خوام عاشقت باشم … می خوام عاشقم بشی …

دست هام رو بالا آوردم … نیت کردم … و الله اکبر …
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود … اما اون شب … اون اولین نماز شب من بود …

نمازی که تا قبل … فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم … اون شب … پاسخ من شده بود … پاسخ من به دعوتنامه خدا …

چهل روز … توی دعای دست هر نمازم … بی تردید … اون حدیث قدسی رو خوندم … و از خدا … خودش رو خواستم … فقط خودش رو … تا جایی که بی واسطه بشیم … من و خودش … و فقط عشق …

و این شروع داستان جدید من و خدا شد …
هادی های خدا … یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن … هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند … تا جایی که قلبم آرام گرفت … حتی رهگذرهای خیابان … هادی های لحظه ای می شدند … واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن …
و هر بار … در اوج فشار و درد زندگی … لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد … خدا … بین پاسخ تک تک اون هادی ها … خودش رو … محبتش رو … توجهش رو … بهم نشون می داد …

معلم و استاد من شد …
من سوختم … اما پای تصویر اون شهید … تصویری که با دیدنش … من رو در مسیری قرار داد که … به هزاران سوختن می ارزید … و این … آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *