نسل سوخته | قسمت چهل و هفتم: فامیل خدا

خانه / مطالب و رویدادها / نسل سوخته | قسمت چهل و هفتم: فامیل خدا

قسمت چهل و هفتم: فامیل خدا

خاله اومد … مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه … توی مدرسه … مغزم خواب بود … چشم هام بیدار … زنگ تفریح… برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز … و با صدای اذان ظهر … چشم هام رو باز کردم … باورم نمی شد … کل ساعت ریاضی رو خواب بودم …

سرم رو بلند کردم … دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود … بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد …
– ساعت خواب …
– چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ … همیشه خمار بودی … این دفعه کلا چسبیدی به سقف …

و خنده ها بلندتر شد … یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد …
– با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ … دو بار که بچه ها صدات کردن … دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه … حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود …

– راست میگه … با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن…

هنوز سرم گیج بود … باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم … آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود … و بچه ها تمرین حل کرده بودن … اما برای من … فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود … قانون عجیب زمان … برای اونها یک ساعت و نیم … برای من، کمتر از دقیقه …

رفتم برای نماز وضو بگیرم … توی راهرو … تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد …
– فضلی …

برگشتم سمتش و سلام کردم … چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد … حرفش رو خورد …
– هیچی … برو از جماعت عقب نمونی …

ظهر که رسیدم خونه … هنوز بدجور خسته بودم … دیگه رمق نداشتم … خستگی دیشب … مدرسه و رفت و آمدش… دهن روزه و بی سحری …
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم … تمرکز کردم روی صورتم … که خستگی چهره ام رو مخفی کنم …

رفتم تو … خاله خونه بود … هنوز سلام نکرده … سریع چادرش رو سرش کرد …
– چه به موقع اومدی … باید برم شیفتم … برای مامان یکم سوپ آورده بودم … یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال … افطار گرم کن … می خواستم افطاری هم درست کنم … جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود … می سپارم جلال واست افطاری بیاره … و …

قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم … خاله که رفت … منم لباسم رو عوض کردم … هنوز نشسته بودم … که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *